✵Chapter 5✵

568 179 65
                                    

مغز بکهیون مثل یه آتش فشان فعال در حال فوران کردن بود. نمی‌دونست چه اتفاقی قراره براش بیفته، فقط چشماشو بسته بود و منتظر سرنوشت شومی که در انتظارش بود موند.

میلش به داشتن یه زندگی عادی اونو به این روز انداخته بود. هر چقدر فکر می‌کرد نمی‌فهمید چطور این اتفاق افتاده؛ با وجود افراد هونجو که تمام طبقات رو پر کرده بودن امکان نداشت اون مرد بتونه تنهایی از پسشون بربیاد.

وقتی بالاخره تصمیم گرفت چشماشو باز کنه، اطرافش رو تار می‌دید. صداهای کم رنگی که تو پس زمینه می‌شنید آروم آروم براش واضح‌تر می‌شد تا وقتی که سطلی پر از آب یخ روش خالی شد و پسر بیچاره رو از شدت شوک به نفس نفس زدن انداخت.

آب از لباسش می چکید، بدنش به شکل هیستریکی می‌لرزید و سعی می‌کرد به سرمایی که یه‌دفعه واردش شده عادت کنه. عطسه‌ای کرد و هم‌زمان اطرافش رو به دنبال فردی که روش آب خالی کرده بود گشت.

×"بالاخره بیدار شدی؟"
مرد پوزخندی زد.
بکهیون تازه متوجه شرایطش شده بود؛ دستاش با طناب بسته شده بود و دور مچ دستاش به‌خاطر تکون زیادی که خورده بود قرمز شده بود، اطرافش مثل یه زیرزمین بود و زمین زیرپاش سیمانی بود. کف اونجا پر از جعبه‌های کوچیک و بزرگ بود و چیزایی که بکهیون آرزو می‌کرد کاش هیچ‌وقت ندیده بود، وسایل شکنجه.

اونا تو یه فیلم ترسناک نبودن اما بکهیون نمی‌تونست حس خلأ که تو معدش ایجاد شده بودو نادیده بگیره. زنجیرهای بزرگی از سقف آویزون بودن که ارتفاعشون تا نزدیک زمین می‌رسید و هنوز می‌شد رد خونو روشون دید. نزدیک زنجیرها میزی بود که پر از وسایل کوچیک و بزرگ برای شکنجه بود.

بکهیون از فکر اینکه ممکنه داوطلب بعدی برای اون وسایل خودش باشه، پشتش به لرزه میفتاد.
صداهای پشت سرش داشت واضح‌تر می‌شد؛ صدایی شبیه به کشیدن کسی رو زمینو می‌شنید. با چرخوندن سرش نفس تو سینش حبس شد؛ کسی که رو زمین کشیده می‌شد و صدای نفس‌های دردناکش اطرافش رو پر کرده بود، هونجو بود. کسی که از حجم زیاد کبودی‌های صورتش تقریبا غیر قابل تشخیص شده بود.

رئیسش بیهوش بود و مسیری قرمز رنگ از خونش رو کف کثیف زیرزمین درست کرده بود. دو نفری که اونو تا اونجا کشونده بودن دستاش رو به یکی از زنجیرهایی که از سقف آویزون بود بستن و بعد مثل کاری که با بکهیون کردن سطل آب یخی رو روش خالی کردن. هونجو بلافاصله بیدار شد و ناله‌ای از درد از دهنش خارج شد.

بکهیون تعجب کرده بود، منطقا باید با جفتشون یه طور رفتار می‌شد و اونو هم به یکی از اون زنجیرا می‌بستن.
×"حالا همه‌مون اینجاییم..."
بکهیون مردی که حرف میزدو می‌شناخت، اون جونگده بود.

×" بالاخره میتونیم شروع کنیم. اول از همه..."
سر جونگده به سمت بکهیون چرخید و باعث شد بقیه چشمای اون اتاق به اون پسر خیره بشن.

Come And Take My HandDove le storie prendono vita. Scoprilo ora