✵Chapter 10✵

615 177 117
                                    

~"اینجا نشین، برو تو."
صدای کیونگسو رو از پشتش شنید و رو برگردوند تا ببیندش. پسر خفن مافیایی حالا تیپش با صبح فرق میکرد؛ شلوار و تیشرت ساده‌ای پوشیده بود و یه ماگ بزرگ تو دستش داشت. شیشه‌های عینک بزرگ و ضخیمش روی بینیش سر می‌خوردن اما کیونگسو بهشون اهمیتی نمی‌داد.

~"جونگده حالش خوبه، وضعیتش استیبله. هوا داره سرد میشه. برو تو. باید قبل از آماده شدن شام یه دوش بگیری."
هوا کم کم داشت تاریک میشد. بکهیون بالاخره از جاش بلند شد و دنبال کیونگسو وارد عمارت شد و یه‌کم بعد مسیرشون از هم جدا شد چون اتاق کیونگسو تو یه طبقه دیگه بود. بکهیون همین‌طور که از پله‌ها بالا میرفت براش دستی تکون داد و تک تیرانداز در جواب ماگش رو بالا برد.

~"بعدا می‌بینمت."
کیونگسو در کثری از ثانیه از دیدش ناپدید شد.
با دیدن چانیولی که از پله‌ها پایین میومد با استرس از سر راهش کنار رفت و خواست بی‌سروصدا از کنارش رد شه ولی با صدا زدن اسمش توسط رئیس مافیا سرجاش وایساد.

همین‌طور که سعی می‌کرد به زور لبخند بزنه، به سمتش برگشت و ابروهاش با استایل متفاوت مرد بی‌اراده بالا رفت. چانیول خیلی متفاوت به نظر می‌رسید. هنوز نمی‌تونست درک کنه، چطور یه رئیس مافیا میتونست با یه پیژامه‌ی اور سایز تو عمارتش بچرخه؟!

+"بله، قربان؟"

-"امروز کارت خوب بود."
چانیول بهش خیره شده بود و بکهیون احساس میکرد داره تو اون چشما غرق میشه.

نه، امروز اصلا کارش خوب نبود. واکنش اشتباهش باعث شده بود جونگده آسیب ببینه. اهمیتی نداشت کیونگسو چندبار بهش گفته بود این مسئله‌ی بزرگی نیست، اونا همیشه آسیب می‌بینن و یه گلوله تو بازو چیز زیاد مهمی نیست چون هنوزم صحنه‌ی تیر خوردن جونگده و قرمز شدن لباسش با خونی که ازش میرفت، جلو چشمش بود.

امروز یه چیزی راجع به چانیول متفاوت بود و بکهیون اینو حس میکرد. رفتارش با بکهیون تغییری نکرده بود اما نگاهش... عجیب بود. انگار دیگه نمی‌تونست بفهمه تو اون چشما چه خبره ولی یه خبری بود.

+"ممنون، قربان."
بکهیون سعی کرد مکالمه‌شونو کوتاه کنه و از اونجا بره ولی با صدای رعد و برق و باد شدیدی که پنجره‌ها رو از هم باز کرده بود تو جاش پرید. ظاهرا قرار بود یه سردرد طولانی دیگه رو تحمل کنه، طوفان و بارون هم‌زمان باعث میشد ذهنش به هم بریزه.

-"میخوای شامو باهم تو اتاق من بخوریم؟"
چانیول نمیذاشت بره. به مکالمشون ادامه داده بود و از قبل بهش نزدیک‌تر شده بود و این برای بک زیاد از حد عجیب بود. چانیول هیچ‌وقت بدون اجازه لمسش نمیکرد، حتی دستش رو از یه حدی نزدیک‌تر به سمتش نمیبرد و این نشون میداد اون مرد تو زندگی واقعی چقدر جنتلمنه.

-"کیونگسو و جونگده هم بهمون ملحق میشن، اگه مشکلی باهاشون نداری."
بکهیون اصلا دلش نمیخواست الان جونگده رو ببینه. دیدنش اونو یاد اشتباه احمقانش مینداخت اما دو گوی قهوه‌ای رنگ چانیول به حدی مشتاق و امیدوار به نظر میومد انگار شام خوردن با بکهیون مهمترین هدف زندگیشه.

Come And Take My HandHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin