Part8

178 41 0
                                    


جیمین:

از صب داشتم به این فکر میکردم که ممکنه بدونه یا نه اون قطعا یادش میاد نه؟ نه اینهمه سال گذشته اصلا من چرا نگرانم منکه در هر صورت بهش میگم اون باید درباره جیون بدونه ولی
الان؟ ینی الان میدونه؟ نه شاید فک میکنه برا اذیتای بچه ها از دانشگاه رفتم ولی من شیش ماه اونارو تحمل کردم هیچیم نگفتم ولی خب شاید فک میکنه صبرم تموم شد مگه همه همین نیستن؟
وسط فکرای اشفتم صدای تهیونگو شنیدم

_جیمین! جیون چند بار صدات کرد
یهو انگار از یه دنیای شلوغ  و ازار دهنده اومدم بیرون
+ب_بله عزیزم
جیون: پاپا میخوام بخوابم میشه بیای پیشم
بهش نگاه کردم اون قطعا یه فرشته بود فرشته کوچولوی من
+ البته عزیزم
جیون: برام کتاب میخونی؟
_برو بالا داستانتو انتخاب کن تا پاپا بیاد برات بخونتش
جیون با ذوق رفت بالا و منتظر بودم تا حرفای تهیونگو بشنوم چون اون الکی منو اینجا نگه نداشته بود

_چرا از صب انقدر تو فکری؟
+بنظرت چرا؟
_ میدونم برای اونه ولی چرا؟ چیشده؟
+ ته_ممکنه_ممکنه اون شبو یادش بیاد؟
+ یا_درباره جیون بدونه؟
_جیمین..چیشده؟ اون حتی اگه اون شبو یادش بیاد احتمالا فکر میکنه تو...
+ نه اون فکرو نمیکنه تهیونگ یا شایدم من فقط یکم حساسم ولی حس میکنم یادشه که_که چیکار کرده

_من از جونگکوک متنفرم جیمین ولی_اگه میدونسته حداقل یبار میخواسته بچشو ببینه
هیچی نگفتم نمیدونم چقد گذشت ولی ته سکوتو شکست‌
_تو بهتر_میشناسیش بنظرت_هر چقدم بد باشه میتونه از بچه خودش بگذره؟

فقط بهش نگاه کردم نمیدونستم...نمیدونم هیچوقت احساساتشو نفهمیدم چون همیشه حس میکردم دروغن اگه_ اگه بهش اعتماد داشتم الان میگفتم مطمئنم اون هیچوقت اینهمه وقت تنهام نمیزاشت اگه میدونستم همونیه که اون موقع بهم نشون میداد میگفتم اون عاشقمه حتی اگه واقعا همون بود شاید_ شاید الان تو این خونه یه نفر سومیم زندگی میکرد شاید شبا تنهایی رو یه تخت دو نفره نمیخوابیدم...
به فکرای احمقانه خودم پوزخند شدم

جیمین به چی فک میکنی؟بازم ازون خیال پردازیایه ۱۸ سالگیم...حتی اون موقم انقد احمق نبودم...دلمو به چی خوش کردم به یه مشت دروغ مثله رویا میموند هنوزم مثله رویاست...رویایی که احتمالا الان باید برام مثل یه کابوس میبود ولی...گاهی اوقات قلب ادم یسری ادمارو حتی بیشتر از خودت دوست داره...و این مسخرست خیلی مسخره...

فقط میخواستم جوتبی ندم نه؟جوابی داشتم مگه؟خودمم نمیشناسمش واقعا نمیشناسمش...
+ نمیدونم_نمیدونم ته جیون خیلی منتظر موند
به سمت پله ها رفتم
من میخواستم به جونگکوک بگم ولی...انگار الان یکم میترسم_فک میکردم اگه ببینمش ازش متنفر باشم ولی ازش متنفر نیستم وقتی لمسم کرد ازش بدم نیومد از این میترسم...میترسم از اینکه انقدر احمق باشم که دوباره همون اشتباهو بکنم میترسم از اینکه باز ببخشمش من نمیخوام نباید با ادمی باشم که انقدر اذیتم کرد!

LilithWhere stories live. Discover now