part"2

240 72 40
                                    

« فنجانِ دوپینو»

هودی پاره‌ای که به تن داشت رو گوشه‌ای انداخت؛ قدم‌های سستش رو روی پارکت‌های بلوطی به سمت تنها کاناپه‌ی سالن کوچک خونه هدایت کرد و ادامه‌ی تحمل وزنش رو به کاناپه‌ی خردلی رنگ سپرد. سرش رو به چوب نمای کاناپه تکیه داد و از پنجره به باریکه‌های نارنجی و زردِ نوری که سیاهی شب رو به آهستگی می‌شکافت، خیره شد.

دونه‌های سفید و پودری برف، با ورزش باد از روی نرده‌های فلزی تراس بلند میشد و هیونجین رو برای فرو بردن دست‌هاش توی برف وسوسه میکرد. بالبخند کوچکی، روی زانوهاش به سمت در شیشه‌ای تراس حرکت کرد و بعد با برخورد باد سرد به صورتش، لبخند عمیق‌تری روی صورتش نشست؛ انگشت‌های کشیدش رو توی پودر سرد و سفید فرو برد و تا جایی صبر کرد که انگشت‌هاش دیگه سرمایی رو حس نکنن.

-حالا باید چیکار کنی هیونجین؟

تمام بار درخواستی مشتری و خودروی محبوبش سوخته بود؛
-ضرر پشت ضرر!

بی حسی دست‌هاش حالا به درد وحشتناکی تبدیل شده بود که به آرومی از انگشت‌هاش به مچ و بعد هم به ساق دست‌هاش انتقال پیدا میکرد. باید تنبیه میشد؟ نگاهش رو به روشنی زرد خورشید داد.

درد به چشم‌هاش چنگ انداخته بود؛ اما هیونجین میخواست که تنبیه بشه، تنبیه برای خرابکاری امشب، برای بی‌عرضگیش، برای از دست دادن نِگرو.

دست‌های یخ زده‌اش رو از زیر برف بیرون کشید و در حالی که لب پایینش رو بین دندان‌هاش میفشرد، تا صدای گریه‌اش بلند نشه، خودش رو عقب کشید و با ضربه‌ی پای راستش در رو بست.

درد داشت، دست‌هاش درد داشتن، سرش درد داشت، بدنش درد داشت و قلبش، بیشتر از همه این درد رو احساس میکرد.

بینی قرمز شده‌اش رو بین زانوهاش پنهان کرد و پیشونی داغش رو به زانوهاش تکیه داد؛
-نباید اینکارو کنم...

لب زخمیش رو زبان زد؛
-ولی هنوزم عادت دارم که از این کارام لذت ببرم، هنوزم ازشون لذت میبرم

وقتی دست‌هاش کمی گرم شد، به آهستگی روی دو زانو به سمت آشپزخونه‌ی کوچکش حرکت کرد.

ردیف لیوان‌ها خالی بود؛ باید به خرید ماشین ظرف‌شویی فکر میکرد. بی‌توجه، انگشت‌هایی که هنوز هم سرخ بودن رو به در یخچال رسوند و بعد از لمس کوتاهی، در مشکی رنگ یخچال، محو شد. مواد غذایی یخچال رو کمی جا به جا کرد؛ گرسنه نبود، پس فقط قوطی قرص رو بیرون کشید. یک چهارم از قرص سفید رنگ برای خوابیدن وبه آرامش رسیدنش کافی بود، پس قرص کوچک رو روی زبانش گذاشت و از طعم تلخش چینی به صورتش داد.

زانوهای بی‌جونش رو روی زمین کشید و بعد خودش رو روی تشک خاکستری رنگ، رها کرد.
-فقط باید بیست و پنج ثانیه صبر کنم

MazeOfMemoriesHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin