part"5

159 45 41
                                    


«باران خون»

زانوهاش از زیر بار مسئولیت تحمل وزنش، شونه خالی کردن و هیونجین روی سنگ‌های سرد سقوط کرد. مسیر لمس انگشت‌های اُسقُف پیر، روی پوست گردنش میسوخت و درد این سوزش به چشم‌های شیشه‌ای هیونجین راه پیدا کرده بود. اولین قطره‌ی بلوری اشک روی گونه‌ی گرمش نشست، به دنبال اون قطره‌ی کوچک، بارونی از غم‌ روی ساحل گندم‌گون صورت هیونجین باریدن گرفت؛ گردبادی توی مغزش میچرخید و ورق‌های خاک خورده‌ی خاطرات رو توی ذهنش پراکنده میکرد.

وقت عذاداری نبود؛ هیونجین هیچ وقت برای عذاداری فرصتی نداشت. باید روح کم سن و سالی که به دار قضاوت آویخته شده بود رو رها میکرد؛ هیونجین باید میرفت، باید میگذشت، باید به جلو قدم برمیداشت، اما نگاهش تا ابد به طنابی که دور گردن رویاهاش پیچیده شده بود،خیره می‌موند.

لب پایینش رو گزید و شوری اشک‌هاش رو مزه کرد، با پشت دست‌هاش سعی کرد تا خیسی اشک رو از روی گونه‌هاش پاک کنه و بعد با کمک گرفتن از تخت، روی پاهاش ایستاد.

به آرومی شلوارش رو در اورد و بعد از پوشیدن ردای بلند سفید رنگی که روی صندلی رها شده بود، بدون پوشیدن کفش‌هاش اتاق رو ترک کرد.

مرد جوانی که پشت در منتظر ایستاده بود، با دیدن هیونجین تکون کوچکی خورد؛
-چرا؟

نگاه هیونجین بی‌میل از روی صورت مرد گذشت و بی‌توجه به اخمی که بین ابروهای مرد نشسته بود، از کنارش عبور کرد.
-هنوزم اینجایی؟

مرد دست‌هاش رو پایین انداخت؛
-خودتم باز برگشتی اینجا...

هیونجین از درون لب‌هاش رو گزید؛
-تو مسئولشی؟

مرد لب‌هاش رو تَر کرد؛
-آره...

کمی ایستاد؛
-برای چی برگشتی اینجا؟

هیونجین اما بدون توقف مسیرش ادامه داد؛
-برای چی موندی اینجا؟

مینهو دَم عمیقی گرفت؛
-نمیدونم!

هیونجین سرش رو پایین انداخت و به قرمزی نوک انگشت‌های پاهاش خیره شد؛
-منم نمیدونم...

مینهو به آرومی روی شونه¬ی هیونجین کوبید؛
-نباید میومدی

هیونجین دست مرد رو پایین انداخت؛
-طبقه‌ی دوم؟ راهروی غربی؟

مینهو به نشونه‌ی تایید سری تکون داد؛
-همونجاست... پدر دستور دادن؟

هیونجین کلافه به عقب برگشت؛
-من نیازی به دستور پدر دارم؟

مینهو قدمی به عقب برداشت؛
-نه...

هیونجین پوزخندی زد؛ هوانگ هیونجین، تنها کسی که هرگز به اجازه‌ی پدر نیازی نداشت، کسی که سال‌های زیادی از عمرش رو بین دیوار‌های سنگی کلیسا و لابه لای ورق‌های رنگ و رو رفته‌ی انجیل گذرونده بود. فرزند ارشد پدر و شخصی که مقام کشیش رو رها کرد تا شاید از انبوه‌ غم‌ها رهایی پیدا کنه؛ اما حالا، هیونجین اینجا بود و با لباسی سفید در راهروهای تاریک و روشن کلیسا، با همراهی شخصی که زمانی برادر خطابش میکرد، برای بازگشت به جهنم آماده میشد.

MazeOfMemoriesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ