part"3

197 56 23
                                    

«لکه‌های سرخ خون»

آخرین شات ویسکی بوربُن رو پایین فرستاد و از گزش زبانش با نوشیدنی الکلی، صورتش رو جمع کرد. اعداد آبی ساعت، پیش چشم‌هاش به رقص در اومده بود و هیونجین رو به خنده می‌انداخت.

به سختی بند اِپرون رو باز کرد و در حالی که سعی داشت تعادلش رو حفظ کنه به سمت کُمد مخصوصش قدم برداشت؛
-نمیخوام قبولش کنم...

پیشبند رو توی کمُد پَرت کرد؛
-هنوزم دلم برات تنگ میشه...

هودی سبز رنگش رو پوشید و بعد در کمُد فلزی رو بهم کوبید؛
-چطور میتونم فراموشت کنم؟

و در حالی که آهنگ مورد علاقش رو زیر لب زمزمه میکرد، در چوبی بزرگ و سنگین کافه رو به سمت خودش کشید؛
-ما بهم قول دادیم...

پله‌های سنگی رو پشت سرگذاشت و محافظ آبی رنگ موتورسیکلتش رو غیر فعال کرد. کلاه ایمنیش رو توی کافه جا گذاشته بود، بی‌اهمیت شانه‌ای بالا انداخت و روی موتورسیکلت نشست.

کوچه پس کوچه‌های "سوگیودونگ" رو پشت سر گذاشت. گذر زمان اهمیتی نداشت؛ شب‌گردی برای هیونجین لذت بخش بود. مسیرش رو توی سیاهی شب تا "هاچونگ دونگ" ادامه داد و در امتداد رودخانه‌ی "هان" مسیر نامشخصی رو در پیش گرفت. پرتوهای نقره‌ای ماه در بین نور چراغ‌های زننده‌ی شهرِ شلوغ، گُم شده بودن، درست مثل هیونجین، که در بین انبوه افکار آزار دهنده‌اش گُم شده بود.

اعداد آبی ساعت از بیست و سه به دو صفر تغییر وضعیت داد، اما هیونجین همچنان بی‌هدف از بین تعداد بی‌شمار خودروها میگذشت.از شلوغی بازار "میونگ‌دونگ" عبور کرد و چند دقیقه‌ی بعد، مقابل ساختمانی عظیم با معماری گوتیک و آجرنماهای قرمز و سفید، متوقف شد.

چرا به اینجا رسیده بود؟ چرا هر بار شب‌گردی‌ها به جای رقص در خیابان‌ به این کلیسا ختم میشد؟ قطره اشکی که مدت‌ها گوشه‌ی چشمش جا خوش‌کرده بود، بالاخره بیرون جهید و فلز آبی رنگ موتورسیکلت رو تَر کرد.

به برج بلند کلیسا و نور چراغ‌های زرد خیره شد؛
-چند نفر دیگه از اینجا نفرت دارن؟

از موتورسیکلت فاصله گرفت و درحالی که کلاه هودی رو روی سرش میکشید به سمت پله‌های سنگی کلیسا قدم برداشت. از دیوار محافظ سفیدرنگ عبور کرد و بعد مقابل دَر چوبی بزرگ کلیسا ایستاد.

دست سِتَبر دیکتون* بلند قامت روی شانه‌اش نشست؛
-فکر میکنی اینجوری خوشبختی؟
هیونجین لبخندی زد و دور شدن پدر ومادرش رو تا جایی که از پله‌های سنگی پایین رفتن، نظاره کرد؛
-اونا میگن اینجوری مورد رحمت قرار میگیرم
دیکتون روی دو زانو نشست؛
-دوس داری مورد رحمت خدای پدر باشی؟
هیونجین لَب‌های تَرَک خورده‌اش رو تَر کرد؛
-آره... همه دوس دارن مورد رحمت پدر قرار بگیرن
دیکتون ادامه داد؛
-مورد رحمت بودن چطوریه؟
هیونجین شانه‌ای بالا انداخت؛
-نمیدونم... من که پاپ* یا کاردینال* نیستم
دیکتون ایستاد و بلند خندید؛
-فکر میکنی اونا توی رحمت غرقن؟

MazeOfMemoriesWhere stories live. Discover now