-یک کاری کن!
-احمق داره همه چی تموم میشه!
نفس نفس می زدم و برای لحظه ای به گل ها و لبخند ها نگاه کردم..چرا به همچین موقعیتی رسیده بودم؟!
*فلش بک*
بعد ده سال واقعا بزرگ و جذاب شده بود!
مردم روستا همه ی اتفاقات رو فراموش کرده بودند اما عشقی که من داشتم برای حداقل خودم فراموش نشدنی بود!
پس با قدم های قاطعانه جلو رفتم و دست دور کمرش انداختم
-بودی..من برگشتم!
پسر هنوز هم در آغوشش جا می شد و این خوشحال کننده بود..
-منتظرت بودم جان گا..خیلی دلم برات تنگ شده بود!
با لبخند درخشانی گونه های پر و بوسیدنیش رو نوازش کردم..چطور بعد گذر این همه سال هنوز کیوته؟!
-کوچولوی مننن!!
دوتا لپ هاش رو کشیدم و خوب تابش دادم که صدای اعتراضش بلند شد
-من دیگه کوچولو نیستم گاگا..و فکر کنم خودت میدونی که دارم میرم سر خونه زندگیم!
-منظورت اینه شغل جدید پیدا کردی؟!
با تمسخر و بهت خندید و ناگهان وحشت زده پرسید
-یعنی نمیدونستی عروسیمه؟!..مگه برای این نیومدی؟!
صدای عبور قطار واقعا بلند بود..آره انقدر بلند که نفهمید چه شنیده!
با خودم می گفتم من چیزی نشنیدم...من این جمله لعنتی رو نشنیدم..اما کار تمام شده بود؟!
آره واقعا تمام شده بود!..می دید که عشق کوچولوش چطور از عروسی هیجان زده بود و آرزو می کرد سریع تر اتفاق بیافتد..درد آوره!
*پایان فلش بک*
البته نه این هم اول ماجرا نبود موضوع خیلی خیلی خیلی قبل تر بود!
چندین سال پیش در روستایی کوچک یک کوفته برنجی زشت پا به دنیا گذاشت که شیائوجان پنج ساله به شدت از او متنفر بود!
-اون برادرته!
-نه!!..اون فقط پسر همسایه است و ما به زور داریم بزرگش می کنیم!
پدر و مادرش سعی می کردند دست های قفل شده ام را باز کنند اما انگار از همون ابتدا جان می دونست که قرار نیست برادر باشند!
مادرش موقع زایمان مرد و پدرش هم در همان روز از بالای صخره افتاد و داری فانی را وداع گفت!
غم انگیزه ولی بچه ی شش ساله ای مثل او معنی ترحم را نمی فهمید پس سعی کرد که از شر این کوفته ی گندیده خلاص شود!
ESTÁS LEYENDO
𝚃𝚒𝚖𝚎 𝚘𝚏 𝙼𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎シ︎(زمان ازدواج😂)
Fanficدر سه کاپل ییجان🕊هونهان💓کوکمین❤ خلاصه : -یعنی نمیدونستی عروسیمه؟!..مگه برای این نیومدی؟! صدای عبور قطار واقعا بلند بود..آره انقدر بلند که نفهمید چه شنیده! با خودم می گفتم من چیزی نشنیدم...من این جمله لعنتی رو نشنیدم..اما کار تمام شده بود؟! آره وا...