"تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیره و وقتی جامعه تو رو پس بزنه تازه درد اصلی شروع میشه."
"مشتری گرامی مهلت سررسید تسهیلات بانکی شما تا فردا ساعت ۱۱ و ۳۷ دقیقه میباشد در....."
قبل از بیرون رفتن از خونه، با دیدن پیام بانک آهی کشید و گوشی رو توی جیبش برگردوند. بدون زدن قفلی به در چوبی و نمایشی خونهاش کفشهاش رو پاش کرد و برای گرفتن خاک روشون، خم شد.
- اوه جونگوو خوب شد دیدمت
با شنیدن صدای آجومای پیری که ۵ سال بود از لحظهی ورودش توی این جزیره، باهاش زندگی میکرد، لبخند بزرگی روی صورتش نشست و بهش سلام کرد. با تموم شدن کارش، دستمال رو کنار در انداخت و صاف ایستاد و برای خداحافطی با زن تعظیم کرد.
- سرکار میری؟
جونگوو به کولهاش چنگ زد و بیتوجه به اینکه کولهی بزرگش استایل رسمیش رو بهم میزد اون رو روی دوشش جابهجا کرد و با احترام جواب داد:
- بله امروز بخاطر توریستهای جدید هتل یکم شلوغه و باید زودتر برم
آجوما سبد خریدش رو روی زمین گذاشت و درحالی که سعی میکرد کمر خمیدهاش رو با زحمت صاف کنه، ناله کرد. جونگوو لبخند روی لبهاش رو حفظ کرد و جلو رفت. با برداشتن سبد، اون رو تا جلوی در اتاقش برد و تو جواب تشکر پیرزن فقط سر تکون داد.
- نمیدونم چطوری بهت بگم... ببخشید پسرم ولی باید به فکر یه خونه دیگه باشی قراره اینجا رو بفروشم
با شنیدن دومین خبر بدی که امروز شنیده بود لبخندش از بین رفت و دستش روی در خونه خشک شد. بدون نگاه کردن به آجوما سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و قبل بستن در صدای قدمهای تند آجوما رو شنید که برای بیشتر تحمل نکردن سرمای کم این روزها تا جلوی خونهاش دوید.
پاییز، برای هرکسی یادآور چیزی بود. و برای جونگوو شروع پاییز همیشه مساوی با شروع دربهدری بود. پاییز هیچوقت حس خوب خشخش برگای زرد زیر پاهاش، گرفتن دست یه آدم و قدم زدن تو هوای سرد و خوردن قهوه داغ، رو به جونگوو هدیه نکرده بود.
پاییز سراسر درد بود و دلتنگی!
یقهی پالتوش رو بالاتر کشید و تمام مسیر سرازیری تا رسیدن به پارکینگ روستا و ماشین داغون اما دوستداشتنیش، ناخوداگاه دنبال راهحل برای فرار از این چالش سخت بود.
امروز حقوقش رو میگرفت اما قطعا اونقدری نبود که بتونه هم قسط واماش رو بده و هم خونهی دیگهای پیدا کنه. آجوما تو این ۵ سال انقدر باهاش کنار اومده بود که جونگوو شک داشت بتونه با این پول یه خونه حتی کوچیکتر از این هم پیدا کنه.
- جونگوو!
سوییچش رو دراورد با خودش زمزمه کرد "دیگه نه!"
سمت صدا چرخید و همزمان با تعظیم کوتاهی جواب داد.
- بله... صبحتون بخیر
- صبحت بخیر... میتونی منو تا قایقها برسونی؟
"آقای کیم!"
با شنیدن صداش با خودش زیرلب تکرار کرد. مطمئنا این وقت صبح نباید انتظار دیدن کسی جز اون مرد سحرخیز رو داشته باشه!
- البته بفرمایید
در ماشین رو باز کرد و جلوتر از آقای کیم سوار ماشین شد.
جونگوو دقیقا همون پسر محبوب محله بود که همه همسایهها روی کمکش حساب میکردن. هرچند که هیچوقت از این کار احساس خوبی نداشت اما این، تنها راه برای فرار از گذشتهی پر از دردی بود که آدمایی مثل اونا با اون ذهن محدود بهش داده بودن.
- نمیخوای ماشینت رو عوض کنی؟
جونگوو با شنیدن جملهی مرد بزرگتر بلند خندید و همزمان درحالی که تلاش میکرد تا استارت بزنه غر زد:
- فعلا همینم باید بفروشم تا بتونم یه خونه بگیرم... اجوما تصمیم داره خونه رو بفروشه
- خب میتونی طبقهی بالای خونهی منو بگیری... میدونی که تو فرقی با پسر خودم ندارم
جملهی شیرین آقای کیم همزمان شد با روشن شدن ماشین و باعث شد شیرینیش تا عمق استخوونهای جونگوو نفوذ کنه.
- جدا؟
- آره! اتاق بزرگه... حتی میتونی برای کمتر شدن هزینهات یه همخونه هم پیدا کنی
جونگوو لبخند زد و با نگاه تشکر آمیزی بهش خیره شد. حتی اگه نمیخواست هم این تنها راهی بود که براش باقی مونده، جونگوو دیر به محیط اطرافش عادت میکرد و نمیتونست حالا که کاملا خودش رو با اونا وفق داده جایی جز اونجا بره.
- فکر خوبیه! اگه همخونه پیدا کنم حتما بهتون خبر میدم... راستی کجا میخوایین برین؟
آقای کیم لبخندی زد و درحالی که سعی میکرد صورتش رو با شال گردن قدیمیش بپوشونه گفت:
- میخوام برم شهر دیدن پسرم
جونگوو ماشین رو نزدیکی اسکله نگه داشت و آقای کیم با آرزوی روز خوبی براش از ماشین پیاده شد. جونگوو قبل از حرکت دستش رو برای مرد تکون داد و پاش رو روی پدال فشرد و به سرعت مسیر خودش رو پیش گرفت.
باقی مسیر برای آروم کردن افکار آشفته و فکر نکردن به گزینههایی(که تقریبا هیچ بود) برای همخونه داشت، رادیو رو روشن کرد و هردو دستش رو به فرمون قفل کرد.
"توی زندگی همه ما زخمایی هست که از گذشته تو وجودمون باقی مونده و حالا اون زخمها مثل خوره روحمون رو آهسته خراش میدن. دردایی که ما نمیتونیم به بقیه ابرازشون کنیم، چون بعضیها این دردها رو باور نمیکنن و عجیب میدونن و یا براساس عقاید خودشون اون رو قضاوت و تمسخر میکنن. حالا ما براش چه درمانی پیدا کردیم؟ متخصصان....."
رادیو رو خاموش کرد و شیشهی ماشین رو پایین داد. گوش دادن به این مزخرفات برای جونگوویی که نزدیک به نصف عمرش رو با همین دردا زندگی کرده بود و هنوز جای زخمی که بهش زده بودن میسوخت، شبیه به گوش دادن صدای کشیدن ناخون روی گچ بود.
آزار دهنده و پوچ!
راه حل متخصصها، فراموشی دردهاشون بود یا یه درمان واقعی و رویایی؟
جونگوو انقدر تنهایی کشیده بود، انقدر تو تاریکی با خودش و همون زخمها زندگی کرده بود، انقدر حرف آدمها رو شنیده بود که تو مغز هیچ کدوم از اون متخصصها نمیگنجید!!
نفس تنگ شدهاش رو به کمک اکسیژن تازه آزاد کرد و با ایستادن جلوی هتل دستش رو از پنجره بیرون برد و با دیدن ابرای خاکستری و تیرهای که داشت یواش یواش آبی آسمون رو میپوشوند، لبخند تلخی روی صورتش نشست و زیرلب زمزمه کرد:
- ابرا شبیه انعکاس زندگی من وسط آسمونن؛ به قول اون، نحس و نفرین شده!!!
***
- نحسی!!!!
جهیون غر زد و پاکت نیمهخوردهی آبمیوهاش رو سمت کارآموز جدیدی که توی این سفر همراهاش شده بود پرت کرد.
با تمام وجود به مفهوم این کلمه اعتقاد داشت. به نحس بودن آدمایی که با حضورشون باعث پیچ خوردن کاراش و بدبختیاش میشدن. از نظر بقیه خرافات ولی از نظر جهیون یه حقیقت ثابت نشده بود. آدمهایی که با وجود هالهی سیاه دورشون زندگی جهیون رو برای سالیان سال شبیه کابوس کرده بودن.
- معذرت میخوام!
- معذرت خواهیت به چه دردم میخوره؟ از وقتی اومدی همش پشت هم بدبختی میارم!!! میدونی اگه اون هتل لعنتی بهم اتاق ویآیپیایش رو نده باید قید ترفیعام بزنم؟ اهههههه لعنت بهت سجون یکارم از دستت برنمیاد عوضی!! گمشو بیرون تا اون اتاق رو نگرفتی برنگرد
سجون با حرص دستمالی از روی میز برداشت و مشغول تمیز کردن لکهی نارنجی رنگ ابمیوهای که روی لباسش ریخته بود، شد.
اصلا براچی حاضر شده بود با اون عوضی همسفر بشه؟ کل شرکت راجب اخلاق دمدمی و بدخلقیهاش بهش هشدار داده بودن و بازم مثل بچهها بدون فکر تصمیم گرفته بود باهاش به این سفر بیاد.
بخاطر چی؟ فقط چون به تغییر سرنوشتاش امید داشت.
- هوی... سجون
چشماش رو بست و بازدمش رو پر حرص بیرون داد. مسیر رفته تا در اتاق داغونی که به زحمت پیدا کرده بودن رو برگشت و بدون نگاه کردن بهش از بین دندونهای قفل شدهاش غرید.
- بله؟
- شانش بیار یه اتاق تو اون هتل برام پیدا کنی وگرنه کاری میکنم کارت شروع نشده اخراج بشی... فهمیدی؟ هرطور شده باید ببرمشون تو اون هتل
سجون چشماش رو بهم فشرد و با نفرتی که کل مغزش رو گرفته بود، تعظیم کرد. اینبار بدون حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت و تمام تلاشش رو برای نکوبیدن در چوبی اتاق کرد اما موفق نشد و همین باعث شد صدای فریاد جهیون رو بشنوه.
لبهی سکو نشست و درحالی که زیر نگاه متعجب مرد صاحبخونه ظاهر آروماش رو حفظ میکرد، مشغول بستن بند کفشش شد و حرصش رو توی محکم کردن گرهها خالی کرد.
- نظرت چیه خودت کونتو جمع کنی و بگردی یه اتاق پیدا کنی؟ حرومزادهی عوضی
زیرلب با خودش غر زد و از جا بلند شد و از خونه بیرون زد.
توی اون جزیره کوچیک فقط یه هتل بود و اون هم به خاطر اشتباه جهیون شانس گرفتن اتاق ویآیپیش رو از دست داده بودن و سجون نمیفهمید چرا داشت چوب اشتباه اون آدم از خودراضی رو میخورد. هرچند جدا از اون هتل خونههای خوبی هم پیدا میشد اما جهیون اصرار شدیدی به رفتن به اون هتل داشت.
با رد شدن دوچرخهای از کنارش خودش رو کنار کشید و با چشمای گرد شده از ترس به بچهای که به سرعت از کنارش رد میشد خیره شد.
با رها کردن نفس حبس شدهاش، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و اینبار نزدیکتر به دیوار شروع به قدم زدن کرد تا مسیر بیشتری رو برای گروهای از بچهها که با فرم مدرسه بهش نزدیک میشدن باز بزاره.
- اصلا چرا باید کمکش کنم؟
دستش روی صفحهی گوشی خشک شد و به شمارهی نصفه و نیمهای که گرفته بود خیره شد.
با نگرفتن اون اتاق تنها کسی که تو دردسر میوفتاد فقط اون جانگ از خودراضی بود و حقیقت این بود که دیدن زجر کشیدن اون آدم اصلا باعث ناراحتیش نمیشد.
- آجوشی... شکلات؟
به دختربچهای که با صورت کثیف مشت کوچیک پر از شکلاتش رو سمتش گرفته بود لبخند زد و جلوش زانو زد.
- این همه شکلات برات خوب نیست
- برای داداشمم خوب نیست... من میخورم که اون نخوره مریض بشه
سجون با شنیدن جوابش خندید و دستش رو جلو برد.
- پس همشون رو بده من تا هیچکدوم مریض نشید
دختربچه خیلی زود محتویات توی دستش رو توی دست سجون خالی کرد و با قدمهای کوچیکاش به سمت دوستاش دوید. سجون کوتاه با لبخند به شکلاتهای توی دستش خیره شد و برای چند لحظه ذهناش از دردسری که توش افتاده بود دور شد.
- آه... ازت متنفرم جهیون!
زیرلب غر زد و درحالی که از جا بلند میشد و شکلاتها رو توی جیبش میریخت، باقی شمارهای که به لطف حافظهی فوقالعادهاش هنوز حفظ بود، گرفت و گوشی رو به گوشش چسبوند.
- هتل سه ستاره گوانمیدو
- سلام لیم سجون هستم... میخواستم با سرپرست کیم صحبت کنم
- بله لطفا منتظر بمونید
سجون نفس راحتی کشید و با دیدن دستفروشهای کنار اسکله گوشی رو روی گوشش جابهجا کرد و به سمتشون رفت.
جونگوو تنها شانس سجون بود. تنها شانساش برای حفظ شغلش و تنها شانساش برای پیدا کردن تیکهی گمشدهی قلباش که این روزا جای خالیش داشت دوباره اذیتش میکرد.
- کیم جونگوو هستم بفرمایید
- سلام رفیق
***
- بشین
جونگوو با قرار دادن فنجون قهوه مقابل سجون، اون رو دعوت به نشستن کرد و لبخند بی حالی روی صورتش نشست. اون مردی که مقابلش نشسته بود دقیقا جزو اون دسته آدمایی بود که نمیتونست بگه میشناخت. همین... نه بیشتر و نه کمتر!
کسی که به گفتهی خودش تو بازهی خیلی کوتاهی تو زندگی جونگوو حضور داشت و حالا که دوباره مقابل هم قرار گرفته بودن جونگوو حتی اون رو به یاد هم نمیاورد.
نه نمیتونست رفیق صداش بزنه و نه میتونست باهاش شبیه به غریبهها باشه. همون آدمهای کمررنگی که ارتباطی جز یه احوال پرسی که جزوی از عادت تموم آدمها بود، نداشتن.
- عوض شدی
سجون با خوشرویی گفت و جونگوو لبخندش رو حفظ کرد.
اصلا کی با سجون ملاقات کرده بود؟ آخرین بار کی همو دیده بودن؟ وقتی حرف از عوض شدن میزد یعنی روزای خوبش رو دیده بود یا روزایی که سیاهتر از این کابوس بودن و جونگوو رو تا پای مرگ برده بودن؟
چرا الان که فکر میکرد حتی یادش نمیومد که اصلا سجون رو میشناسه یا نه؟!
- فکر نمیکردم هنوز اینجا کار کنی وقتی زنگ زدم گفتم کیم جونگوو انتظار داشتم تلفن رو روم قطع کنن بگن اون خیلی وقته رفته... ولی انگار این جزیره انقدر برات جذاب بوده که موندگار شدی... برعکس من! واقعا ازش متنفر بودم. دلم به رفتن نبود اما باید میرفتم و از این جزیره فاصله میگرفتم
حالا بیشتر به صداش گوش داده بود، یادش میومد اون مرد کی بود. این حرفها آشنا بود اصلا مگه چند نفر پای درد و دل جونگوو نشسته بودن؟ یا اصلا مگه جونگوو به چند نفر تو این جزیره اعتماد کرده بود؟
سجون همون رهگذری بود که یه روزی توی ایستگاه اتوبوس همدیگه رو دیدن و برای مدتها جزوی از روزمرگیهای جونگوو شده بود. همونی که ناخوداگاه تلاش کرده بود از لحن صداش و طرز لباس پوشیدن نامشخصاش بشناستش و سجون تو مدت زمانی که توی اتوبوس کنار هم میشستن انقدر حرف میزد که صداش ناخواسته تو مغز جونگوو ثبت شده بود.
- میدونم شاید عجیب بنظر بیاد... ولی من تا همین چند دقیقه پیش واقعا حتی یادم نمیومد کجا باهم اشنا شدیم. میدونم منو میشناسی ولی هیچوقت فرصت نشد بهت از مشکلی که برای تشخیص چهرهها دارم چیزی بگم. بخاطر مشکلی که دارم ذهنم رو با نگه داشتن خاطرات آدمای گذشته شلوغ نمیکنم. واقعا متاسفم که نمیتونم زیاد باهات صمیمی برخورد کنم.... ولی به هرحال هرکمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم
جونگوو به سختی اما صادقانه توضیح داد و مقابل سجون نشست. ابروهای بالا پریده سجون خبر از ندونستن حقیقت میداد ولی اما این بخشی از زندگی جونگوو بود. بخشی که هیچوقت غرورش اجازه به اعترافاش نمیداد.
جونگوو برای سالها درگیر بیماری چهرهکوری بود و تنها راه شناختش برای تعداد آدمهای کمی که هرروز باهاشون ارتباط داشت ولوم صدا ، نوع پوشش و یا استاندارهای ذهنیش بود.
- اوه... نمیدونستم! خب چون یک ماه هرروز همو میدیدیم فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی
جونگوو سر تکون داد و زیرلب برای دومین بار عذرخواهی کرد.
- میدونی رییسم یه قرار مهم اینجا داره اتاق ویآیپی این هتل رو رزرو کرده بودیم ولی احتمالا بخاطر سربههوا بودنش یا حالا هرچی... رزرو نشده و من باید قبل از رسیدن مهمونامون یه فکری برای محل اقامتشون کنم
جونگوو با ناراحتی به چهرهی خاص سجون که با زاویهی فک تیز و تماشاییش توجهاش رو جلب کرده بود خیره شد و زمزمه کرد:
- بخاطر توریستهایی که همه توی این فصل میان متاسفانه کل اتاقها پر شده ولی میتونم یه اتاق دیگه جز این هتل....
- فقط اینجا رو میخواد
جونگوو آهی کشید و برای برداشتن فنجون قهوهاش خم شد.
- پس واقعا کاری از دستم برای کمک بهت برنمیاد. اما اگه تا اخر امشب خالی شد بهت خبر میدم
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...