- جونگوو؟ وای خدای من... چه بلایی سر اون پسر لطیف و نازک نارنجی اومده؟
روز قشنگی که شروع کرده بود حالا با شنیدن اون جمله نابود شده بود. دیگه نه خبری از اون حس شیرین تو قلبش بعد از دیدن بنر بود، نه دیگه اون امید و ذوقی که بعد از شنیدن اینکه همخونه پیدا شده بود، حس میکرد.
متوجه اشارههای ریوجین برای رفتناش به پشت پیشخوان بود، اما مغزش مانع از این میشد که برای دومین بار از روبهرو شدن با اون آدم فرار کنه. نتیجه فرار هیچوقت خوب نبود. نتیجهی فرار شده بود سیزده سال عذاب و دردی که هیچوقت قرار نبود تموم بشه.
سمت سجون و مرد غریبه کنارش برگشت و سعی کرد لبخند روی لبهاش رو حفظ کنه. عجیب بود که بعد این همه مدت هنوز برق اون چشمها رو بخاطر داشت. عجیب بود که حالا یواش یواش داشت همه چی رو راجع به اون به یاد میاورد و میتونست قسم بخوره که ذرهای تغییر نکرده.
- فکر کنم متوجه منظورتون نشدم آقای جانگ
جهیون با چشم به سجون اشاره کرد تا تنهاشون بزاره و فاصله بین خودش و جونگوو رو پر کرد. نگاهاش رو از نوک پاهاش گرفت و تا چشماش بالا آورد.
جونگوو این نگاه رو نمیشناخت. نگاه آدمهای گذشته همیشه خریدارانه و تحقیرآمیز بود. ولی نگاه بهتزده و سردرگم جهیون یعنی چیزی از اون پسری که میشناخت دیگه باقی نمونده بود. جونگوو خودش متوجه بود که هیکل ورزیدهای که جههیون حتی از روی پیرهن سفید رنگش هم میتونست عضلاتش رو ببینه ، برای کسی که قبلا اون رو میشناخت چقدر عجیب بنظر میرسید.
اصلا حالا که همه چی عوض شده بود، به چشم جهیون چطور بنظر میرسید؟ براش مهم بود؟ بی شک براش مهم بود که هنوز هم زیبا بنظر برسه.
- آقای جانگ؟ آخرین باری که همو دیدیم من جهیون بودم و تو داشتی بهم اعتراف میکردی
جونگوو سرش رو کج کرد و مستقیم تو چشمای جهیون نگاه کرد. حرفهاش هنوز هم آزاردهنده بود، اما جونگوو قرار نبود ضعفاش رو برای لذت بردن اون، به نمایش بزاره.
- آخرین باری که همو دیدیم من یه آدم ضعیف بودم
- و الان شجاع شدی؟
جونگوو آروم، بدون کمترین صدایی که توجه بقیه رو به خودش جلب کنه، خندید و دستش رو روی کت جهیون کشید. قصد نداشت یقهی نامرتباش رو صاف کنه، اما ناخودآگاه برای نشون ندادن اضطراباش این کارو کرده بود.
- اره. شهامتی که ازم گرفته بودین رو پس گرفتم.... دیگه از هیولاهایی مثل تو نمیترسم جانگ
نگاهای به چشمهای بهتزده جهیون انداخت و دستش رو برای سجون که دورتر ازشون ایستاده بود تکون داد.
- سرپرست کیم... یه مشکل برای یکی از مهمونا پیش اومده
- بریم ریوجین. کارم اینجا تموم شد
سرش رو مقابل جهیون کم خم کرد، قبل از اینکه کت خودش رو قبل رسیدن به مهمون موردنظر مرتب کنه. همراه ریوجین به سمت مرد عصبی که با اون کمربند چرم قهوهای رنگی که تبدیل شده به ویژگی مختص به خودش، مقابل پیشخوان ایستاده بود، رفت.
- صبحتون بخیر آقای جئون... چطور میتونم کمکتون کنم
- کرواتم.... چطور قراره گندی که نیروی خدماتیتون به کرواتم اونم درست قبل از جلسهام زده رو جمع کنید؟
جونگوو جلو رفت و کروات کرم-مشکی که لک پررنگ قهوه روش به چشم میخورد، رو توی دستش گرفت و آهی کشید.
با آوردن سرش همزمان شد با جلو اومدن کوین و افتادن نگاهاش به کروات قهوهای رنگای که شبیه به ستارهی شمالی توی اون لحظه برق میزد.
دستش رو بالا برد و بهش اشاره کرد تا نزدیک بیاد. بدون اینکه بهش فرصتی برای فکر کردن بده کرواتش رو کشید و کنار کت آقای جئون گرفت.
- رنگش قشنگه. به ساعت و کمربندتونم میاد... چطوره؟
جئون لبخندی زد و بالاخره اخمی که ساعتها بود روی صورتاش جا خوش کرده بود، باز کرد. قطعا چه از نظر مهمونای هتل و چه از نظر باقی همکاراش، جونگوو حق منتخب شدن برای کارمند نمونهی هتل رو داشت.
اون بدون مرخصی، بی وقفه و با علاقه قلبی برای کارش تلاش میکرد بی خبر از اینکه جونگوو فقط داشت با این روش از واقعیت خودش فرار میکرد.
***
قابلمهای که توش سبزیجات شاماش رو بخارپز کرده بود شست و سراغ گوشیش رفت تا آهنگ قبلی رو دوباره پلی کنه و از هوای ابری و آخرین روزای بودن توی اون خونه لذت ببره. اون هم درست بعد از یه روز سخت کاری که تمام مدت سعی میکرد خودش رو بدون نقص نشون بده و زیر نگاههای خیره جهیونی که توی کل روز توی لابی نشسته بود، قوی بنظر برسه.
روی مبل میشینه و وقتی قفل گوشی باز میشه سیل پیامهای سجون مقابل چشماش قرار میگیره. ازش راجب جهیون پرسیده بود و ازش خواسته بود که همو ببینن.
دست خیسش رو روی گونهاش کشید و حس کرد نم دستش با حرارت صورتش بخار شد و تازه متوجه تب غیرمنتظرهاش شده بود.
- چی شده سجون؟
همین پیام انگار به سجون جرات زنگ زدن داد و دیدن اسمش که روی گوشیش به چشم میخورد لبخندش رو پررنگ کرد. عجیب بود که بعد سالها داشت به کسی اجازه میداد تا از مرزی که دور خودش کشیده عبور کنه و شبیه به یک دوست کنارش قرار بگیره.
- تو رییس خودخواه منو میشناسی؟
- خدای من یعنی انقدر کنجکاوی؟
صدای دریا پشت خط خبر از قدم زدن شبانهی سجون میداد و جونگوو حتی از شنیدن صدای دریا هم سردرد میشد.
- معلومه که کنجکاوم... میتونم بیام خونهات؟
قطعا خونهاش بهتر از رفتن به ساحل بود. اما تو وضعیت نمیتونست ریسک کنه تا کسی رو به ممنوعهترین جای زندگیش بیاره.
- کجایی؟ من میام پیشت
شاید به ناچار ولی همین جمله یعنی جونگوو دوباره تصمیم گرفته بود زندگی کنه و دست از فرار کردن از ترسهای زندگیش برداره. از آخرین باری که با یکی دوستانه حرف زده بود و پیشنهاد بیرون رفتن داده بود، یا حتی با هزارجور بهونه مکالمشون رو قبل از حتی شروعاش تموم نکرده بود، بیشتر از 13 سال میگذشت.
جونگوو بعد از بیرون اومدن از جهنمای که اون آدمها براش ساخته بودن، تبدیل شده بود به کسی که از شلوغی نفرت داشت، از آشنا شدن با آدمای جدید بدش میومد و از حرف زدن فرار میکرد. اما حالا بعد از دیدن دوباره جهیون، بعد از دیدن شجاعت افتخارآمیزش تصمیم داشت زندگی کنه و از هیچی مخصوصا دریا نترسه.
درست شبیه جملهای که ماه گذشته تو اون کتابی که آخرم نصفه رهاش کرده بود و همچنان روی میز خاک میخورد خونده بود.
"اگه وقت مردنه برو بمیر و اگه وقت زندگی کردنه زندگی کن" و چیزی به همین سادگی هروقت که به اوج ناامیدی میرسید نجاتش میداد. چون جونگوو هیچوقت قرار نبود مردن رو انتخاب کنه و میخواست با تمام وجود برای این زندگی بجنگه.
جونگوو یاد گرفته بود زمین بخوره و بلند شه، به بنبست برسه و از برای خودش مسیر جدید باز کنه، اشکاش رو پاک کنه و تظاهر به خندیدن کنه.
***
- بیا
سجون گفت و شیشهی سبز رنگ سوجو رو سمتش گرفت. جونگوو دستاش رو که بخاطر تکیه دادنشون به شنای ساحل، پر از دونهی ریز و درشت شده بود، تکون داد و شیشه رو از دستش گرفت.
- ممنون، الان که فکر میکنم واقعادلم برای دریا تنگ شده بود
- خدای من فکر کن تو جزیره زندگی کنی و دلت برای دریا تنگ بشه
جونگوو خندید و شیشه رو به لبهاش نزدیک کرد. برای کسی مثل اون که تنها مسیری که میرفت، مسافت بین خونه و سرکارش بود دلتنگی برای دریا آخرین چیزی بود که تو این دنیا عجیب بود.
- آخرین باری که اومدم ساحل ۳ سال پیش بود. دقیقا شب تولدم نونا بهم پیام داد و طبق معمول منتظر خوندن پیام تکراری تبریکاش بودم اما وقتی به جای خوندن متن تبریک خبر مردن مامانم رو خوندم اومدم اینجا و کل شبو به دریا زل زدم. بعد اون دیگه هیچوقت پامو اینجا نذاشتم
گفت و محتویات شیشه رو یه نفس سرکشید. سجون بطری دیگهای سمتش گرفت و دعوتش به نوشیدن به مذاق جونگوو خوش اومد و بدون تردید پذیرفت.
- بابتش متاسفم
سجون زیرلب گفت و جونگوو لبخند بزرگی روی لبهاش نشوند.
- نباش... من هیچوقت بابت مردنش ناراحت نشدم چون اون شبیه هیچکدوم از اون مادرایی که تو فکر میکنی نبود. بدترین مادر این دنیا بود و مرگاش هیچوقت آزارم نداد
چند دقیقه بعدی توی سکوت سپری شد و هردو همراه با لذت بردن از صدای دریا، مینوشیدن و سجون گاهی نیم نگاهی به جونگوو مینداخت.
چه گذشتهای پشت اون چهرهی به ظاهر خنثی بود؟
- میدونی چرا من از اینجا رفتم؟
سجون گفت و کمی سمت جونگوو چرخید. جونگوو اما بدون تغییری توی حالتش به زل زدن به سایهی ماه توی دریا ادامه داد و سرش رو به معنی "نه" تکون داد.
- عاشق شده بودم... عاشق شدن برای آدم رویاپردازی مثل من شبیه راه رفتن روی لبه پرتگاه میمونه. اصلا اومدنم به این جزیره برای این بود که انقدر تو رویا زندگی نکنم و تا قبل اینکه اونو ببینم و دلمو بهش ببازم داشتم روند درمانم رو درست پیش میرفتم. ولی بعد یه مدت وقتی اوضاع حسابی خراب شد ازش فرار کردم تا بیشتر از این تو رویاهام باهاش زندگی نکنم و وقتی به واقعیت برمیگردم حقیقت تلخ زندگیم شبیه سیلی تو صورتم کوبیده بشه و روز به روز افسردهتر بشم
- و حالا برگشتی و یادش افتادی؟
- نه... میدونی فرار و رفتنم اصلا باعث نشد فراموشش کنم. من حتی تو سئولم با فکر کردن به سوبین زندگی میکردم. مثل یه دوست خیالی ثانیه به ثانیه همه جا همراهم بود و حتی جلسات مشاوره و حرفای به ظاهر کاربردی اونم مشکلم رو حل نکرد
جونگوو با شنیدن اسم پسری که سجون بین حرفاش آورده بود لبخند عمیقی زد و بطری دومی که خالی شده بود رو روی شنها رها کرد.
- عشق هیچوقت فراموش شدنی نیست
- پس توهم هنوز دوسش داری؟!
لبخند جونگوو محو شد و سمت سجون برگشت. سجون با دیدن نگاه جونگوو دستی به گردنش کشید و لبخند معذبی زد.
- ببخشید. اتفاقی شنیدم که جهیون داشت بهت میگفت
جونگوو دست سردش رو روی چشمش کشید و حس کرد چیزی شبیه به سوزن توش فرو کردن. سوزشش قصد کم شدن نداشت و اونقدر با دستای قدرتمندش ماساژش داد که حتی باعث نگرانی سجون هم شد.
بهش نزدیک شد و دستش رو کنار زد و با اخمای درهم انگشتاش رو دور چشماش گذاشت مجبورش کرد تا بازش کنه.
- هیچی توش نیست
گفت و برای راحتتر کردن خیال جونگوو فوتش کرد. اما نمیدونست اون چیزی که خار شده و تو چشمای جونگوو رفته چیزی نیست که با هزار تا فوت هم بیرون بیاد.
- نگفتی... هنوز...
- عشق فراموش شدنی نیست... اما من عاشق نبودم، فقط وابسته بودم. جهیون تکیهگاهم بود و من بهش محتاج بودم. اما الان نیستم نه بهش محتاجم و نه دوسش دارم
جونگوو صادقانه جواب داد و برای برداشتن شیشهی سوم از سمت دیگهی سجون روش خم شد.
- تموم شده
- بازم میخوای؟ میرم میگیرم
جونگوو صاف نشست و سجون با سرعت دور شد. و جونگوو فکر کرد واقعیت این دنیا همینقدر ساده بود. یه دقیقه از عشق و دردی که کشیده بودن حرف میزدن و دقیقهای بعد همه چی رو فراموش میکرد و تا خود صبح از نوشیدنیشون لذت میبردن.
و جونگوو میخواست همون لحظه پایان روز رو تو مغزش اعلام کنه و اون رو بیرون بیاره و توی دریا بندازه و صبح روز بعد تازه و خالی از هر فکر و خیالی سرجاش برگردونه.
جونگوو عوض شده بود ولی نمیتونست منکر آشوبی که جهیون با حضور دوبارهاش تو وجودش راه انداخته بود بشه.
اومدن جهیون درست شبیه برفی بود که شب آروم آروم شروع به باریدن میکرد و یک ساعت بعد وقتی نگاه میکردی همه جا رو سفید کرده بود و دیگه فرصتی برای فکر کردن و فرار از وضعیت به جونگوو نمیداد.
بی صدا و تو چشم برهم زدنی همه جا میگرفت. این خاصیت اون آدم خودخواه بود
DU LIEST GERADE
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...