روزی که به تصمیم لوکاس همراه آقای مین دور جزیره رو گشت زده بودن برای همه روز خوبی شده بود. بعد از گشت زنی تو جنگل و وقت گذروندن کوتاه با یوکی، لوکاس ازشون خواسته بود تا برای عصرونه به ساحل برن. خیلی زود سجون و سوبین هم بهشون اضافه شده بود و جونگوو ناخودآگاه از حضور این همه آدم اطراف خودش احساس غریبی میکرد و طول کشید تا به زندگی جدیدی که داشت شکل میگرفت عادت کنه.
در ابتدای روز جهیون تنها به خاطر تنها نذاشتن جونگوو همراهاشون شده بود و بعد از یه مدت طولانی موقع خوردن عصرونهای که سوبین و لوکاس انتخاباش کرده بود، جهیون بالاخره با آقای مین ارتباط برقرار کرده بود و راجع به ایدههای جهیون حرف میزدن و فقط جونگوو متوجهی برق چشمای جهیون بخاطر تشویقهای آقای مین شده بود. سجون هم وقتی کاملا از توجه سوبین به خودش ناامید شده بود ترجیح داد وارد بحث اون دوتا مرد بزرگتر بشه و گاهی با دخالتهاش مهمون چشم غرههای حرصی جهیون میشد.
اما از دید جونگوویی که شاهد رفتار جهیون مغرور، با آدمای دیگه بود، رفتار جهیون با سجون دوستانه بنظر میرسید و جونگوو حدس میزد سجون جزو معدود آدمایی باشه که این افتخار نصیبش شده میشه.
هیجان لوکاس اما تنها چیزی بود که تو تمام طول روز تغییر نکرده بود و انرژیش حتی درصدی کم نشده بود، گاهی لحنش انقدر پر از شگفتی و هیجان بود که جونگوو حتی با شنیدنش هم دلش میخواست بالا بیاره و همراهی سوبین و انرژی مضاعفش حتی درکاشون رو برای جونگوو سخت تر هم کرده بود. هرچند اون دونفر به هیچ عنوان دست از کاراشون نمیکشیدن. سوبین با پرحرفی و حرفهای بی سر و تهی که سرهم میکرد و لوکاس با صدای خندهها و مکالماتی که نمیخواست حتی در حد چند ثانیه هم سکوت رو به خودش ببینه، روان چهار مرد دیگه رو بهم ریخته بودن. و این بین تنها کسی که از این وضعیت زیاد هم ناراضی نبود سجون بود که سوبین هر چند دقیقه بدون خجالت از بقیه میبوسیدش و بهش ابراز علاقه میکرد و سجون هربار چشماش برق میزد.
جونگوو وقتی خوب دقت میکرد میتونست با اطمینان بگه اون پسربچه شیرینترین اتفاقی بود این مدت تو زندگی همشون رخ داده. سوبین ناخواسته به دنیای سیاه رنگ میپاشید و با شیرین زبونی دل همه رو میبرد. از طرفی اون باعث حال خوب سجون بود و این حال خوب رابطهی مستقیمی با حالخوب بقیشون داشت.
لوکاس با دیدن اون دوتا فقط ریز ریز میخندید و شبیه به بچهها کل تایم بودنشون تو ساحل رو مشغول جدا کردن قسمتهای مختلفی از غذاش که دوست نداشت، شده بود.
آخرشب وقتی آقای مین و جهیون رسما قرار گذاشتن که فردا به ملکی که جهیون خریده بود برن، بالاخره همه رضایت دادن و ازهم جدا شدن. لوکاس مسئول راهنمایی آقای مین تا هتل بود و همه میدونسنن این فقط یه عنوان مودبانه برای تشریفات ظاهری بود، چون در اصل خودش هم همونجا زندگی میکرد.
سوبین و سجون مسیر کوتاهی رو با دونفر دیگه گذروندن و سجون از جهیون خواست تا فردا رو باهم برن و جهیون درکمال ناباوری بدون هیچ مخالفت یا ابراز ناراحتی درخواست پسر رو پذیرفت.
- جونگوو
با صدای جهیون دست از فکر کردن راجع به اتفاقات غیرمنتظره این مدت برداشت و سمتش چرخید. جهیون دستش رو سمت جونگوو دراز کرده و جونگوو متوجه خواستهاش شد. اما با تردید اول نگاهی به مسیری که مقابلشون قرار داشت انداخت و بعد دوباره به دست جهیون نگاه کرد.
- بده دیگه... ما دوستیم
جونگوو قدمی بهش نزدیکتر شد و جهیون این یه قدم رو به عنوان جواب مثبت برداشت کرد و خودش برای گرفتن دست جونگوو پیش قدم شد. جونگوو دور از چشم جهیون که با لبخند قایمکیش از دور به خونه مشترکشون نگاه میکرد، به گره دستاشون چشم دوخت و زیرلب زمزمه کرد:
- دوستیم
دوباره شونهبهشونهی هم شروع به قدم زدم کرده بودن. جونگوو متوجه افت دمای بدن خودش بود اما چیزی که اون لحظه اهمیت داشت گرمای دست جهیون بود و خونهای که هرلحظه به جای نزدیک شدن دورتر میشد. جهیون قصد نداشت به این زودی برسن و به خاطر همین مسیر ساحل رو در پیش گرفته بود.
- تا وقتی برسیم خونه بازی کنیم
جونگوو با دست آزادش به خونهای که پشت سر گذاشته بودن اشاره کرد و با کنایه گفت:
- و ما هیچوقت قرار نیست برسیم
جهیون ریز خندید از همون مدل خندههایی که فقط جونگوو دیده بود. چه تو گذشته چه حالا و حتی با یکم فکر کردن مطمئن شد در آینده هم همینطور میمونه.
جهیون همیشه کسی بود که یه محدودیتهایی برای خودش داشت و اطرافش پر بود از خطهای قرمزی که به هیچکس اجازه عبور ازشون رو نمیداد. دیدن خندیدناش، شنیدن رازهاش و دردودل راجع به احساساتش چیزی نیود که هرکسی -هرکسی جز سه عضو مهم زندگیش که سجون هم به تازگی بهشون اضافه شده بود- با اون روبهرو بشن.
- میخوام یه حقیقت بهت بگم و بعد توهم همینکارو کن
جونگوو حرفی نزد و نگاهاش رو به روبهروش داد. دریا اروم نبود، درواقع به شکل عجیبی ناآروم و طوفانی بود و این جونگوو رو وحشت زده میکرد. وقتی انقدر جلو رفتن که مجبورن باشن برای شنیده شدن صداشون وسط هیاهوی دریا داد بزنن، جهیون به ایستادن رضایت داد و سمت جونگوو چرخید.
- ۸ سال پیش بعد کلی کلنجار رفتن با خودم، کارآموز یه کمپانی شدم و بیشتر از ۱۴ ماه کاراموز بودم. قرار بود تو گروه ۹ نفره دبیو کنم. شب قبل از معرفی گروه یه مهمونی گرفتیم و خب اونجا طبق رسوم تموم مهمونیهای گروهیمون، من مست کردم و وقتی حرف میزدیم من از خودم گفتم و همه فهمیدن من یه گرایش عجیب دارم و میدونی چی شد؟
چند ثانیه ساکت شد. جونگوو میتونست حتی تو تاریکی هم ناراحتی رو از تو چشمای جهیون بخونه. جهیون از بچگی علاقهی زیادی به ایدول شدن داشت و جونگوو حتی بدون شنیدن بقیهی داستان هم میتونست بفهمه چه بلایی سر جهیون و آرزوهاش اومده.
- روز بعد، اسمم قاطی گروه نبود و خیلی اتفاقی کسی که حتی شانس دبیو با اون گروه رو نداشت به عنوان عضو جدید معرفی شده بود. منیجرم بهم گفت اول باید رو خودم کار کنم و گرایشم رو تغییر بدم میگفت اگه بفهمن من همجنسگرام من تبدیل میشن به یه سیبل برای پرتاب عقدهها و هیتهای آدمهایی که همیشه منتظر همچین فرصتیان و این مسیر برای آدماییمثل من همیشه سخته
جهیون لبخند زد و جونگوو انگار داشت خاطرات خودش رو مرور میکرد. خیلی از مواقع تو این شرایط قرار گرفته بود، خیلی وقتا آدما بعد از فهمیدن گرایشش تا نزدیک تجاوز کردن بهش جلو اومده بودن و نجات پیدا کردن جونگوو شبیه به یک معجزه اتفاق افتاده بود.
- چه مسخره
- همینطوره. بعد اون اومدم از اونجا بیرون و تو قسمت سرگرمی کمپانیای مختلفی کار کردم. ولی دنیا همیشه و همهجا به همین اندازه کثیفه. یه وقتا با دیدن آدمایی که بخاطر شرایطشون تحقیر میشن باعث میشد یاد تو بیوفتم و عذاب بکشم. بگذریم حالا تو یه حقیقت بگو...
جونگوو به دستایی که هنوز توهم گره شده بود نگاه کرد، سرش رو به سمت چراغهای روشن روستا چرخوند و دوباره به جهیون چشم دوخت.
- چی بگم؟
- راجع به مامانت. مامانم ازم خواست روز تولدمون و روزمرگ مامانت کنارت باشم. من نمیدونم مامانت باهات چیکار کرده ولی میدونم روزای خوبی نداشتی و چقدر ازشون متنفر بودی وگرنه فرار نمیکردی
جونگوو سعی کرد چهرهی بیخیالی به خودش بگیره و تا حدودی هم موفق بود. چون دیگه واقعا به اون خاطرات و به اون خانواده اهمیتی نمیداد و اگه همین الان جونگیون اون رو با خبر فوت پدرش هم سوپرایز میکرد، جونگوو بابتش ناراحت نمیشد و به عنوان یه اتفاق خوش بهش نگاه میکرد.
- خودت میشناختیشون دیگه خانواده مسیحی و معتقد من مغزشون با احادیث و گناه و جهنم و این چیزا پر شده بود.... بعد از اتفاقات مدرسه و اینکه مامانم اینا دربارم فهمیدن اون زندانیم کرد. به فجیعترین شکل ممکن تو یه کلیسا حبسم کرد تا پدر روحانی اونجا بهم بفهمونه دارم چه گناهی انجام میدم. هرروزش عذاب بود ولی مشکل من اون لحظه این بود که من حتی کاملا قبول نداشتم که به همجنس خودم گرایش دارم. من هیچوقت یه هیچ پسری جز تو نگاه هم نکرده بودم. پسر که هیچی به دخترشم نگاه نمیکردم. ولی وقتی فرار کردم هرروز با هدیههای مختلف آزارم دادن. روزی که مرد نمیگم ناراحت نشدم نمیگم هنوزم تاثیراتش روم نمونده ولی واقعا بهش اهمیت نمیدم
- وایسا ببینم. به جز من... منظورت چی بود که هیچکس دیگه نبوده؟
- یه سوال در برابر یه سوال.. بریم خونه بوبو مطمئنا الان داره پیش اون شاگرد بیرحم آقای شین شکنجه میشه
خواست دستش رو برای فرار کردن از اون موقعیت، از توی دست جهیون بیرون بکشه. اما هیچی به اندازه حس گرمای دست جهیون اهمیت نداشت و پس فقط پسر دیگه رو هم با خودش کشوند و تمام طول مسیر تا رسیدن به خونه رو دوید.
***
- چطوره؟
- خیلی کار داره. ولی خب فکر کنم حق با تو بود آیندهی خوبی در انتظارشه
جهیون با شنیدن جواب آقای مین با رضایت سرش رو تکون داد و سجون دستاش رو بهم کوبید. شاید روزی که دوتایی به این جزیره پا گذاشته بودن هیچکدوم فکر نمیکردن کنار اون یکی با اون اخلاق غیرقابل تحمل بمونن. جهیون از پرحرفی و سرزندگی سجون نفرت داشت و سجون از غرور و خودخواهی بی اندازه جهیون حالش بهم میخورد.
- بیایین اول از لوکاس کمک بگیرم تا ایده برای طراحی ساختمونش بهمون بده
- اوه نه
جهیون مخالفت کرد و سجون به عقب هولش داد و ساکتش کرد. دست آقای مین رو کشید و با بیرون رفتنشون، جهیون تنها وسط ساختمون خالی که قرار بود رویاهاش رو داخلش بسازه، ایستاد و نفس عمیقی کشید.
بوی خاک میومد و غبار پراکنده توی هوا راه تنفسیش رو قلقلک میداد. دور خودش چرخید و هرگوشه از ساختمون چیزی رو تصور کرد.
مثلا قسمتی که برای کافه درنظر داشت جایی نزدیک تراس بود. تا به راحتی به تراس بزرگی که نقطه مثبت خونه بود دسترسی داشته باشه. تراس رو پر از گیاه و درخچه تصور کرد و میز و صندلی و چراغهایی که شب ساحل رو تماشاییتر کرده بود و مردمی که با سرعت درحال رفت و آمد بودن.
صندلیهای داخلی که تو اون قسمت چیده شده بود نئونی بودن و رنگی رنگی، همونطوری که جونگوو دوست داشت. به خاطر بهتر نشون دادن نور صندلیهای مجبور بودن اون قسمت رو تاریکتر طراحی کنن و پس احتیاجی به نورپردازی نداشت.
چرخ زد.
پلههایی که به زیرزمین میرفت و زیرزمینی که قرار بود حکم کلاب رو داشته باشه. زیرزمین هم از داخل ساختمون و هم از قسمت پشتی ساختمون راه داشت و این عالی بود تا کسایی که نمیخوان از وسط جمعیت عبور کنن از در پشتی وارد کلاب بشن. انقدر وقتش رو یه زمانی داخل کلابها گذرونده بود که خودش میتونست یه نفره مو به موی کلاب رو طراحی کنه و وسایلش رو بخره و دقیقا اونجا قسمت محبوبش میشد. هرچند که میدونست چقدر، زدن یه کلاب با ایدههای توی سرش وسط یه روستا احمقانه بنظر میرسه.
بازم چرخید و اینبار به راهپلههای گردی که به سمت بالا میرفت نگاه کرد.
میخواست طبقه دوم و سوم رو تبدیل به مرکز خرید کنه و اونجا بیشتر از باقی ساختمون نیاز به کوبیدن و ساخته شدن دوباره داشت پس زیاد بهش فکر نکرد و تصمیم گرفت کارش رو به لوکاس بسپره.
- نمیای هیونگ؟
با صدای سجون، جهیون دست از خیال پردازی برداشت لبخند کم جونی زد.
- واقعا جای قشنگی میشه
- معلومه که میشه. میدونی هیونگ و لوکاس چقدر این مدت روی ایدهات کار کردن و با آقای مین حرف زدن؟ وای فکر کن دیگه میتونی همینجا کنارش بمونی و باهم تو جایی که متعلق به خودته کار کنید. میشه منم باهات کار کنم دیگه منه نه؟
سجون سکوت کرد و جهیون همونطور که از کنارش رد میشد چپ چپ نگاش کرد. طوری که سجون نگاهاش رو به معنی "چه سوال احمقانهای بود پرسیدی؟ معلومه که آره" برداشت کرد. جرات نزدیک شدن زیاد به جهیون رو نداشت ولی از طرفی جهیون این روزا به شدت آرومتر از اون روزای اول بود و البته که اینم معجزه حضور جونگوو بود.
- اقای مین زودتر رفت حالا ما کجا بریم؟
- خونه؟
سجون تو جواب جهیون سرتکون داد و همزمان سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادن.
****
- هیووونگگگگ..... بدو بیاااااا بییییرون
صدای فریاد سجون و مشتهای محکماش به در دستشویی باعث شده بود جونگوو بدون بالا کشیدن کامل شلوارش با وحشت از سرویس بیرون بیاد و وقتی سجون خودش رو داخل دستشویی پرت کرد، پاهاش سست شد و روی زمین افتاد.
- احمق
جهیون با دیدنش خندید و برای کمک بهش جلو رفت. جونگوو تو اون لباسای راحتی و گشادی که طرح توتفرنگی روش زیادی به چشم میومد بیشتر از هروقتی شبیه جونگووی ۱۵ ساله شده بود. کسی که برای هرچیزی که طعم یا طرح توتفرنگی داشت زمین و زمان رو بهم میدوخت.
- هنوز شیرتوتفرنگی دوست داری؟
- آره
جونگوو کوتاه گفت و لباساش رو مرتب کرد. جهیون کمی پاهاش رو خم کرد و پایینتر رفت تا بتونه جونگوویی که سربهزیر داشت با دکمهاش ور میرفت رو ببینه.
- یه حقیقت. من عاشق وقتایی بودم که با دیدن توتفرنگی چشمات برق میزد و از گردنم اویزون میشدی. البته اون موقع نصف من بودی
جونگوو ریز خندید و سرش رو بلند کرد و جهیون بالاخره رضایت داد تا صاف بایسته. منتظر به جونگوو خیره شد و جونگوو میدونست جهیون انتظار چی رو میکشه.
- جز تو هیشکی نبوده. من به هیچ جنسیتی گرایش ندارم چون فقط تو بودی که باعث میشدی قلبم بلرزه
- جون...
- آخیییش
با صدای باز شدن در دستشویی و بیرون اومدن سجون، جونگوو برای فرار از موقعیتی که توش قرار گرفته بود، نفس عمیقی کشید و سمت آشپزخونه رفت و جهیون با حرص به پسر مزاحم تو خونشون خیره شد.
- کاش سوبینم اینجا بود. خیلی شیر موز دوست داره میخوام برای تولدش ببرمش استخر شیرموز
- دست از چرت و پرت گفتن بردار سجون
جهیون اخم کرد و سعی کرد با غر زدن سر پسر کوچیکتر اون رو به واقعیت دنیا برگردونه.
- چرت و پرت نگفتم
جهیون فاصله بینشون رو پر کرد و همونطور که گوش سجون رو بین انگشتاش فشار میداد و اون رو سمت پنجره برد و مجبورش کرد تا به بیرون خیره شه.
- به دنیای واقعی سلام کن و از رویا بیا بیرون
- وحشی
خوشحالیش بابت رها شدن گوشش از چنگ انگشتای قوی جهیون زیاد طولانی نشد و وقتی ضربهی محکمی تو گردنش کوبیده شد، "آخ" بلندی گفت و با لحن بغض کرده و نمایشی به جونگوو که به ستون آشپزخونه تکیه داده بود و دست به سینه تماشاشون میکرد، خیره شد.
- هیونگ؟! ببین چقدر دستش سنگینه..
جونگوو سری با تاسف تکون داد و به تلویزیون اشاره کرد. سجون بدون ثانیهای مکث به سمت فیلمای پراکنده روی میز رفت و دنبال چیزی گشت که به دلش بشینه. جونگوو هم تا پلی شدن فیلم فرصت کرد تا خوراکی آماده کنه و منتظر اومدن لوکاس بمونه. قرار بود از روز مرخصی جونگوو برای جمع کردن کارای جهیون استفاده کنن و لوکاس با خوشحالی پذیرفته بود که تایم نهارش رو برای دیدن اونا به اونجا بیاد.
وقتی لوکاس با غذاهایی که جونگوو سفارش داه بود اومد، تمام دو ساعت بعدی رو تو سکوت مشغول تماشای فیلم شدن. سجون روی صندلی شنی گوشهی خونه لم داده بود لوکاس میز سخت پشت میزنهارخوری رو برای نشستن انتخاب کرده بود تا مانع از خم شدن کمرش بشه و کمی از کمر دردش کم بشه.
اما جهیون و جوونگوو بعد از سجون، راحتترین قسمت خونه رو اشغال کرده بودن. کاناپهای که مقابل تلویزیون قرار گرفته بود و بعد از گذشت نیم ساعت از فیلم جونگوو دیگه بیخیال فاصله بین خودش و جهیون شده بود و برای گرم شدن و به خواب رفتن تو آغوشش لم داده بود.
هیچکس از سجون انتظار گذاشتن یه فیلم جنایی یا حتی معمایی نداشت ولی اون فیلم کلاسیک و عاشقانه با سبک متفاوت و قدیمیش واقعا ایدهی دور از ذهنی برای چهار تا پسر تو سن اونا بود.
- بعضی وقتها دلم می خواد، تو اون دوران زندگی میکردم که مردم داخل گردنبندهاشون عکس معشوقهاشون رو نگه میداشتن و برای همدیگه زیر نور شمع نامه مینوشتن. فکر کن چقدر حس خوبی بهشون میداد و اون انتظاری که تا رسیدن جواب نامه میکشیدن چقدر شیرین بوده
سجون ناخودآگاه گفته بود و لوکاس هم حرفش رو تایید کرده بود. کمکم بحث بین اون دوتا پسر سمت سبک لباسهای مردم اون دوران رفته بود و اینبار جونگوو خوابآلود هم از علاقهاش به اون لباسها گفته بود و برای شرکت توی بحث از آغوش جیهون بیرون اومده بود.
لوکاس میگفت آخرین بار تو مراسم تولدش تصمیم گرفته بودن لباسای متفاوت تنشون کنن و یکی از دوستاش همراه دوست دخترش این کانسپت رو انتخاب کرده بودن، سجون هم گفت دوست داره اونم از این جشنها دعوت بشه و خواسته بود تو اولین مراسمی که در پیش دارن اینکارو امتحان کنن.
- این مدل جشنهای موردعلاقهی جونگوو
جهیون با همون یه جمله خودش رو وارد بحث کرده بود و دوتا پسر دیگه سوالی بهشون خیره شده بودن. جونگوو دستش رو روی هوا تکون داد و خندید.
- راست میگه من تولد ۱۵ سالگیمون رو دوست داشتم اینطوری بگیرم ولی جهیون دوست نداشت. میدونست من بخاطر این میگم که آدما ماسک بزنن و من مجبور نباشم خودمو بخاطر نشناختن چهرشون آزار بدم
- خوب اینکه ایدهی بدی نبوده!!
سجون غر زد و به جهیون نگاه کرد.
- مشکل همینه دیگه. جونگوو باید یاد میگرفت چطور با این مشکل زندگی کنه ولی بجاش ذهنش رو فقط برای چطور دور زدن بقیه بکار مینداخت و به همه دروغ میگفت
- من دروغ نمیگفتم ولی دوست نداشتم بقیه دلشون برام بسوزه
- کسی دلش نمیسوخت... حالا هم بیخیال. لوکاس لازمه بیشتر راجع به ساختمون حرف بزنیم یا همه چیز رو میدونی
لوکاس سرش رو به معنی نه تکون داد و با دیدن ساعت دور مچ دستش به سرعت از جا بلند شد و قبل از خدافظی و بیرون رفتن از خونه، تیکهای از پیتزای مقابل سجون برداشت و همین باعث شد صدای فریاد سجون بلند شه. سجون اما هنوز قصد رفتن نداشت، انگار از لم دادن روی اون صندلی شنی لذت میبرد و جونگوو اینو از دیدن حرکتهای ریز و برق چشماش فهمیده بود.
جونگوو دوباره به حالت قبلیش برگشت و جهیون از اینکه جونگوو دوباره سرش رو روی پاهاش گذاشته بود کمی شوکه شد ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد و با تردید دستش رو توی موهای جونگوو فرو برد.
جونگوو چشماش رو باز نکرد و تنها لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست. جهیون نوازشش میکرد و چشمای جونگوو هرلحظه گرمتر میشد.
خواباش اونقدری سبک بود که بلند شدن سجون از روی زمین رو بفهمه و بعد با دنبال کردن صدای پاهاش و تکون خوردن دست جهیون روی هوا، متوجه رفتنش بشه، اما به خودش زحمت تکون دادن پلکهاش رو نداد و از موقعیتش لذت برد.
- خنگول تو وقتی واقعا خواب باشی لای پلکات باز میمونه
جهیون زیرلب زمزمه کرد و جونگوو بازم به تظاهر کردن ادامه داد تا وقتی که واقعا خواباش ببره.
اینبار دیگه کابوسی انتظارش رو نمیکشید. رویاش به شیرینی و گرمای یه بوسه بود. اما همه چیز انقدر زیاد از حد واقعی بنظر میرسید که چشماش رو باز کرد و به جهیون نگاه کرد که همونطور نشسته خوابش برده بود.
ناخودآگاه دستش رو روی لبهاش کشید گرمای بوسهای که تو خواب دیده بود رو خیلی واقعی روی لبهاش حس کرد.
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...