- یه دقیقه وایسا من بفهمم چی شد؟!
سوبین با خنده گفت و دو قدم بلند برداشت و چرخید. دستش رو به معنی ایستادن جلوی سجون گرفت و برخورد ناگهانی دستش با لبهای سجون باعث شد صورت پسر بزرگتر سرخ بشه.
- چیو بفهمی؟
گلوش رو صاف کرد و با زحمت زمزمه کرد. سوبین با دیدن حرکاتش ریز خندید و سرش رو کج کرد.
- یعنی تو این همه مدت از من خوشت میومد که هی میومدی رستوران ما؟
سجون آب دهانش رو با صدا قورت داد و سمت دیگهای چرخید و از بالای سکویی که ایستاده بودن به دریا خیره شد.
- هی هی هی منو ببین
سوبین گفت و با هیجان سرش از کنار جلوی سجون برد و با چشمای ریز شده به گونههای گل انداختش نگاه کرد و بلندتر از قبل خندید.
- خدایا چقدر کیوتی تو
با لحن بچگانهای گفت و باعث شد سجون چشماش رو توی کاسه بچرخونه و اینبار بدون هیچ خجالتی به چشمای پسر مقابلش خیره شد.
- تا حالا جلو آینه خودتو ندیدی نه؟
سوبین با شنیدن جملهی شیرین سجون صاف ایستاد و لبخند ملیحی زد. دستاش رو تو جیب هودی گشادش فرو کرد و تو خودش جمع شد و به سنگ خیالی جلوی پاش لگد زد.
- چرا بعد اینکه قرار شد به نوشیدنی دعوتم کنی دیگه نیومدی اونجا؟
- فکر کردم همش توهم بوده
- یعنی انقدر دوسم داری؟
سوبین پرسید و سجون دستی به پشت گردنش کشید تا عضلات قفل شدهاش رو کمی آروم کنه.
اصلا چطور باید توضیح میداد که چقدر دوسش داره؟ علاقهاش به اون پسر با هیچ مقیاسی قابل اندازهگیری نبود.
- نمیتونم توضیحش بدم انگار بخوام تیکهای از فیلم موردعلاقم رو برای دوستام تعریف کنم، اونوقت هرچقدر زور میزنم بیشتر نمیتونم اون حجم از علاقهام رو توصیف کنم. دوست داشتن توهم همونطوری نمیتونم توضیحش بدم ولی یه چیزی تو قلبم هست که میگه فقط تو
سوبین با خجالت خندید و دستاش رو بیشتر تو جیب بزرگش فرو کرد. برای آدمی مثل اون که تمام عمرش رو غرق هرچیزی کرده بود جزو این روابط شنیدن این جملات از آدمی که مدتها بود توجهاش رو به خودش جلب کرده بود زیادی شیرین به نظر میرسید.
تقریبا هرروز اون مرد رو میدید و بار اول بخاطر چهرهی آشنایی که داشت کنجکاو شده بود اما وقتی بیشتر باهاش برخورد کرد تازه به یاد آورد که دو سال قبل هم وضعیتی مشابه این رو داشتن و هرروز باهاش برخورد میکرد.
ویبره گوشیش باعث شد دست از مرور خاطرات و خیره شدن به سجون برداره. گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن اسم مامانش روی صفحه و ساعتی که از ۱۲ گذشته بود، ضربهی نه چندان آرومی روی پیشونیش کوبید.
- خدایا بازم دیر کردم اینبار حتما خانوم جانگ منو میکشه
با حرص تو خیابون خلوت دنبال تاکسی گشت و برای کشیدن سجون دنبال خودش، دستای بزرگ پسر رو توی دستش گرفت.
- خانوم جانگ؟
سوبین با دست آزادش، کولهاش رو روی دوشش جابهجا کرد با خنده سر تکون داد.
- آره مامانم... میدونی اون خیلی قانونمنده
سجون دست سوبین رو محکمتر فشرد و برای پیدا کردن تاکسی قدمی توی خیابون گذاشت.
- پس بهتره عجله کنیم
سوبین برای چند ثانیه به تصویر مردی که با دقت به ماشینهایی که تک و توک از اون مسیر رد میشدن نگاه میکرد، خیره شد و با خودش فکر کرد که قرار همه چیز به اندازه همین لحظه عجیب بمونه؟
- بعدا بازم میبینمت؟ میدونی... گفتم یعنی شاید چون دوستت اون حرفو زد مجبور شدی همراهم بیای و بعد اینکه من رفتم دوباره فرار کنی. یعنی راستش من تو رو خوب یادمه دو سال پیش وقتی پشت مدرسه داشتن اذیتم میکردن تو نجاتم دادی ولی بعدش بدون حتی حرف زدن با من گذاشتی رفتی.... یعنی بازم قرار نبینمت؟
سجون نیم نگاهی به سوبین انداخت. اینکه دست تو دست سوبین ساعت دوازده شب گوشه خیابون ایستاده بود نمیتونست به اندازهی شنیدن اینکه سوبین اون رو یادش بود عجیب باشه. انگار واقعا حق با جونگوو بود. انگار فرار کردنش از رویایی که داشت و ترسی که از خیالات همیشگیش داشت، واقعا احمقانه بود.
سجون دو سال از زندگیش رو فقط بخاطر ترسی که داشت از دست داده بود. دوسالی که میتونست با سوبین جزو بهترین روزای عمرش بشه اما با محروم کردن خودش از کسی که دوسش داشت تبدیل شده بود به دو سال جهنمی که به سختی برای دووم آوردن تو یه شهر بزرگ تلاش کرده بود.
- همیشه انقدر حرف میزنی؟
سجون برای تاکسی که رد میشد دست تکون داد و سوبین قدمی بهش نزدیکتر شد.
- اره... خانم جانگ همیشه میگه برای یه مرد جنتلمن پرحرفی اصلا خوب نیست اما من اگه حرف نزنم فکر میکنم منظورم رو به آدما نرسوندم. مثلا دیروز سعی کردم کوتاه حرف بزنم تا مشتریا کلافه نشن ولی انقدر تمرکز کرده بودم روی کم حرف زدن که سفارشاشونو نمیشنیدم آخرم گند زدم و دوباره برگشتم کلی توضیح دادم تا دوباره سفارش رو گرفتم
سوبین بی وقفه حرف میزد و سجون حالا دیگه کاملا بیخیال رانندهای که انتظار سوار شدنشون رو میکشید، شده بود و با عشق بهش نگاه میکرد. برای سجونی که همیشه به دوتا گوش بیشتر برای شنیدن حرفای تموم نشدنیش احتیاج بود، خیلی عجیب بود که حالا کسی پیدا شده بود که تنها تو سکوت از شنیدن حرفای سوبین لذت میبرد.
- فردا هم میام نگران نباش
در تاکسی رو باز کرد و برای اطمینان دادن به سوبین دستش رو آروم فشرد.
- خوبه... شمارتو نمیگیرم چون دیرم شده ولی دلیل اصلیش اینکه مجبور باشی بیای. مطمئن باش چشم به راه گذاشتن یه پسر تو سن من اصلا منصفانه بنظر نمیرسه خب؟ فردا بیا باشه؟ قول دادیا
سوبین گفت و همزمان با عقب عقب رفتن برای سوار شدن، دستش رو از دست سجون بیرون کشید و توی هوای تکون داد.
***
نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد و چشم از جای خالی ماشین مشکی رنگی که تا دقایقی پیش جلوی پاش ایستاده بود گرفت. چطور میشد روزی که میتونست بهترین روز عمرش باشه اینطور به چشم برهم زدنی خراب بشه؟ اصلا حالا چطور باید به سئول برمیگشت؟ الان دیگه واقعا فرقی با یه بازنده نداشت.
روزی که تصمیم گرفته بود توی این صنعت پا بزاره سرش پر از رویاهای قشنگ بود. چیزایی که دوست داشت داشته باشه و با این کار بهش میرسید. برخلاف نظر پدرش به موندن توی اون کمپانی و کار توی بخش سرگرمی ادامه داده بود و روز قبل از اومدن به این جزیره به پدرش این اطمینان رو داده بود که بالاخره موفق میشه.
اما حالا چی؟ انگار جهیون از هرراهی میرفت تهش بازنده بود.
"متاسفم اقای جانگ براساس تحقیقات ما اینجا به هیچ عنوان منطقهی خوبی برای این پروژه نیست و بهتره کمی بیشتر فکر کنیم و شما میتونید این تایم رو برای تحقیقات بیشتر اینجا بمونید"
آهی کشید و دستش رو توی جیبش پالتوش فرو کرد و سرش رو پایین انداخت. اصلا دیگه اینجا موندش فایدهای هم داشت؟ روزی که برای این پروژه برنامه ریخته بود دوتا هدف داشت و حالا هردوتاش نابود شده بودن.
- دیر کردم؟
با شنیدن صدای سجون سرش رو بلند کرد و با چشمای بی حسش بهش خیره شد. حالا که بیشتر فکر میکرد، حتی اون پسر بدبخت رو هم با برنامه ریزیهای احمقانهاش، آواره کرده بود.
- نه
- چرا اینجا ایستادین؟ قرار نبود باهاشون حرف بزنیم؟ راستی میتونیم برای اینکه دست خالی نباشیم برای نهار ببریمشون اون رستوران روبهرویی آخه...
سجون دوباره شروع کرده بود به بی وقفه حرف زدن. شاید اگه هروقت دیگهای بود به حرفاش کمترین توجهای نشون نمیداد و فقط راهاش رو میگرفت و میرفت. اما الان بیشتر از هروقتی دیگه حتی به ازای چند ثانیه مکالمه بیشترم که شده، دلش نمیخواست تنها باشه.
- رفتن
سجون سکوت کرد و دستایی که موقع حرف زدن بی اختیار دائما تکون میخوردن، کنار بدنش افتاد. پس الکی احساس نکرده بود که جهیون ناراحت بنظر میرسه.
- چی؟ پس پروژه چی؟
- میگن باید بیشتر فکر کنن و این یعنی "نه"
دستاش رو از جیبش بیرون آورد و به سمت مسیر ماشینروی مقابل هتل راه افتاد.
- پس باید بریم؟
- نه
جهیون کوتاه جواب داد و دستش رو برای اولین تاکسی که داشت رد میشد تکون داد.
- یعنی چی؟
- یعنی اونا کلا قصد دارن بخش سرگرمی رو تعطیل کنن... بعدا باهات حرف میزنم سجون فعلا احتیاج دارم برم خونه
نیم نگاهی به سجون انداخت و قبل از اینکه پاهاش به زور اون رو به سمت ماشین هدایت کنه.
- سرپرست جانگ
دست جهیون روی دستگیرهی ماشین متوقف شد.
- اوم... یعنی میخواین بریم یه نوشیدنی بخوریم؟
سجون با تردید پرسید ولی حس میکرد برای آدمی مثل جهیون که هیچوقت حرفی از احساسات ناراحت کنندهاش نمیزد و دوستی نداشت که تو این شرایط کنارش باشه، این میتونست یه پیشنهاد طلایی تو این موقعیت باشه.
- دعوت تو؟
جهیون پرسید و سجون مقابل پنجره ماشین خم شد و از راننده بابت منتظر شدناش عذرخواهی کرد، قبل از اینکه سمت جهیون بچرخه و لبخند زورکی به اون مرد با چشمای بی حس مقابلش بزنه.
- دعوت من
***
به جهیون اشاره کرد تا وارد رستوران خیابونی بشه و با گفتن "الان میام" خودش از چادر پلاستیکی فاصله بگیره.
قبل از رفتن داخل باید با جونگوو تماس میگرفت، چون درست از پنج دقیقه پیش حداقل ۵ بار زنگ زده بود، اما سجون بخاطر حضور جهیون کنارش نمیتونست بهش جواب بده و تماسای تموم نشدنیش داشت نگرانش میکرد.
- سجون؟
صدای لرزون جونگوو باعث شد برای ثانیهای قلبش از حرکت بایسه و به هراتفاق بدی که میتونست تصور کنه، فکر کنه.
- چی شده هیونگ؟
- ببخشید سجون... وای من تازه یادم اومد چه گندی زدم. خدای من الان بقیه چه فکری راجع به تو میکنن؟... خدایا... سجون معذرت میخوام بابتش میدونم نباید میگفتم
سجون با شنیدن دلیل ناراحتی جونگوو نفس راحتی کشید و ناخوداگاه دستش رو روی قلبی که حالا آروم گرفته بود گذاشت.
- وای هیونگ ترسیدم. واسه چی انقدر نگرانی؟ اتفاقا ممنون که گفتی به لطف تو اوضاع الان خیلی برام خوب شده
اما انگار افکار مالیخولیایی که از لحظه به یاد آوردن اتفاقات شب قبل تو سر جونگوو افتاده بودن اجازه نمیدادن کلمهای از حرفای سجون رو درک کنه.
- همه شنیدن
- هیچکس نشنید ولی حتی اگه میشنیدن هم برام مهم نبود. من که قرار نیست برای حرف مردم زندگی کنم. اصلا مگه آدما کاری جز قضاوت هم بلدن؟ من به حرفاشون اهمیت نمیدم
جونگوو بیشتر تو خودش مچاله شد و پیشونیش رو به زانوهاش تکیه داد. سردردش داشت شدت میگرفت و انگار همه احساسات بدی که تو گذشته تجربه کرده بود، یکباره به سمتش هجوم آورده بودن و ترس از اینکه باعث شده باشه سجون هم همون احساسات رو داشته باشه، سردردش رو تشدید میکرد.
- اگه سوبین ردت میکرد چی؟ اونوقت من باعث این شکست بزرگت بودم
سجون متوجه لحن درمونده و بغضی که باعث لرزیدن صداش شده بود، میشد اما کاری جز آروم کردنش با کلمات از دستش برنمیومد.
- یادته خودت بهم گفتی اینکه نمیدونی ثانیههایی که داره با خیاله اون میگذره، تلف میشه یا به واقعیت تبدیل میشه، حس مزخرفیه؟ تو باعث شدی بفهمم هیچکدومش رویا نبوده و الان بهترین لحظههای عمرم رو سپری کنم... آروم باش هیونگ من الان واقعا خوشحالم
- خوبه
صدای نفس رها شدهی جونگوو باعث آزاد شدن نفس حبس شدهی سجون هم شد.
- هیونگ؟
- بله؟
سمت رستوران چرخید و با دیدن تصویر تار جهیون پشت اون پلاستیکایی که حکم دیوار رو داشت با اطمینان کلمات بعدیش رو به زبون آورد.
- بابت شکستی که خوردی و روزای سختی که گذروندی که باعث شده حالا اینطور بابت قضاوت آدما بترسی.... من به جای تموم اون آدمایی که فرصت عذرخواهی ازت رو پیدا نکردم ازت معذرت میخوام
حتی از پشت تلفن هم میتونست حدس بزنه یه لبخند داشت یواش یواش جای اون ترسی که از لحظهی بیدار شدن تو جون جونگوو افتاده بود رو میگرفت. از نظر جونگوو آدمی که علی رغم تمام احساسات خوب و بد خودش و مشغلههایی که داره، به احساسات آدمهای دیگه اهمیت بده و شروع به درک رنجهاشون کنه، جزو منحصربهفردترین اشخاص این جامعه بود.
و سجون، قطعا خاص ترین شخصی که تا این لحظه به چشم دیده و چقدر بابت پیدا شدنش تو زندگیش خوشحال بود.
با قطع شدن تماس، سجون گوشی رو تو جیبش برگردوند و با بالا زدن پلاستیک وارد فضای کوچیک و گرم غذاخوری شد. احتیاجی نبود تا با چشم دنبال جهیون بگرده چون درواقع اون موقع روز هیچکس جز دوتا بازنده برای نوشیدن به اون رستوران خیابونی نمیومد.
- چه زود شروع کردی هیونگ
سجون با کنایه به دو تا بطری سبز رنگی که خالی شده بود اشاره کرد و جهیون اهمیتی به لحنی که حالا صمیمی شده بود، نداد.
- الان که تایم کاری نیست... میتونم باهاتون راحت باشم؟
- همین الانشم راحت بودی
جهیون غر زد و پیک بعدیش رو سر کشید و باعث خندیدن سجون شد. انگار اتفاقی که افتاده بود باعث شده بود اون مرد غرغررو آروم بگیره و دست از نیش و کنایه زدن برداره.
- پس یعنی میتونم
سجون با لبخندی که چال عمیق روی گونهاش رو به نمایش میذاشت گفت و دستش رو زیرچونهاش زد. جهیون چشماش رو چرخوند و لیوان مقابل سجون رو پر کرد. پر کردن معدهی خالیش با سوجو کار درستی نبود اما الان اون مایع تلخ تنها چیزی بود که میتونست حس گیجی این روزاش رو از بین ببره.
- الان میخوای برگردی سئول
- نه
جهیون کوتاه جواب داد و بیخیال نوشیدن به صندلیش تکیه داد. چشماش همراه دختر جوونی که با مردی وارد شده بود حرکت کرد و با اخم دوباره مرد مقابلش چشم دوخت که منتظر گرفتن جوابهای بعدیش بود.
- چرا؟
- چون شبیه بازندهها میشم
- اگه بمونی نمیشی؟
جهیون حرفی نزد و دوباره سمت میز خم شد و اینبار بجای نوشیدن چاپستیکهای کنار ظرف روی میز رو برداشت و توی ظرف دوکبوکیها فرو کرد.
- هیونگ؟
قبل از رسیدن چاپستیک به لبهاش بیخیال خوردن اون جسم داغ مقابل صورتش شد و سرجاش برگردوند. دوباره برای دیدن دختر سر برگردوند و با دیدن شونههای ظریفش ناخوداگاه تصویر جونگوو تو سرش نقش بست و اخم کرد.
ذهنش دائما درحال مقایسه کردن جونگوویی که میشناخت با جونگوویی بود که این روزا میدید. درست همونطور که سالها درحال مقایسه آدمها با اون پسر بود.
سرش رو پایین انداخت و دستش سمت بطری جدیدی رفت.
- بسه... سر صبح قصد داری مست کنی؟
سجون غر زد و بطری رو عقب کشید. جهیون اما تلاشی برای پس گرفتن بطری نکرد و با فشار دادن سرش بین دستاش سعی کرد از شر تصویری که دائم جلوی چشمش بود خلاص بشه.
- تا حالا گیج شدی؟
ناخودآگاه پرسیده بود. اما دیدن چهرهی متعجب سجون باعث میشد به حرف زدن ادامه بده.
- چمیدونم اینطوری که مثلا بین احساساتت گیر کنی؟ یا توقع دیدن چیزی رو داشته باشی و با یه چیز دیگ مواجه بشی؟ اصلا شده تا حالا یه عمر دنبال یه چیزی بگردی و به خودت بیای ببینی با دستای خودت نابودش کردی؟ یا اینکه راهی که داشتی میرفتی و فکر میکردی درسته اشتباهترین تصمیم دنیا بوده؟
- منظورتو نمیفهمم
- هیچی ولش کن
با حرص گفت و دستش رو روی صورتش کشید. چه بلایی داشت سرش میومد؟ جهیون کلی تلاش کرده بود تا بتونه از روزای سیاهاش بیرون بیاد اما حالا به سادگی همه چی خراب شده بود و دوباره داشت تو عمق اون سیاهی فرو میرفت. و همه اینا تقصیر خودش و تصمیم غلطاش بود.
- این اولین باره انقدر حرف زدی بدون اینکه منو تخریب کنی
- کلا من آدم مناسبی برای هم صحبتی نیستم. یه آدم بیحوصله، بیاعصاب، بیتفاوت... اینطوری فکر میکنی راجع بهم نه؟
جهیون با کنایه حرف میزد اما حتی خودش هم میدونست تکتک کلماتی که گفته بود حقیقت داشتن. نه تنها آدما دوستش نداشتن، بلکه حتی خودش هم دیگه علاقهای به شکل دادن یه ارتباط دوستانه با آدما نداشت.
- نه میدونی وقتی جونگوو رو دیدم واقعا ازت متنفر شدم اما الان حس میکنم انقدرم بد نیستی فقط یکم میدونی یعنی اینطوری که نمیدونی چطوری عوضی نباشی
- جونگوو..
با خودش زمزمه کرد. تو تمام این سالها فرصت کافی برای فکر کردن به اتفاقی که بینشون افتاده بود داشت و تهش به این نتیجه رسیده بود که زندگیش بدون اون چقدر پوچ و بیفایده به نظر میرسید.
جهیون همون آدمی بود که سعی میکرد بدون گفتن مشکلات و احساسات منفیش همه چیز رو درست کنه. توی اون سالها جهیون همیشه نقش یه تکیهگاه رو بازی میکرد. از یه طرف حس قدرتی که این وضعیت بهش میداد شیرین بود و از سمت دیگه دیدن ضعف جونگوو آزارش میداد.
جهیون وسط دوراهی احساساتش چیزی رو انتخاب کرده بود که به نفع هردوشون باشه اما هیچوقت تو بیان افکارش موفق نبود و با حرفاش فقط باعث دور شدن جونگوو از خودش شده بود.
- چرا باهاش بد رفتار میکنی؟
لیوان خالی که تموم مدت درحال چرخوندش روی میز بود، تو دستش فشرد و همزمان با بلند شدنش، دستاش رو به میز تکیه داد و روی سجون خم شد.
- تو همه چیزو از گذشتهی منو جونگوو میدونی؟
- نه ولی...
سجون زمزمه کرد اما صدای فریاد جهیون باعث شد سکوت کنه و چشماش از ترس به چهرهی سرخ از خشم جهیون قفل بشه.
- پس خفه شو
دندوناش رو روی هم کشید و بیتوجه به نگاه خیره سه نفری که اونجا حضور داشتن، صاف ایستاد. نفس سنگیناش رو پر حرص بیرون فرستاد و دوباره روی صندلی نشست. به بطری کنار دست سجون چنگ زد.
- قصد نداشتم ناراحتت کنم
- مهم نیست
تو جواب سجون زمزمه کرد و پیکش رو سر کشید. اما اینبار هرچی بیشتر مینوشید سرش سنگینتر میشد و سوالات و احساساتی که مغزش رو درگیر کرده بود تو سرش پررنگتر میشدن.
- اون موقع جوابمو ندادی... تا حالا شده دنبال چیزی بگردی ولی وقتی بهش میرسی ببینی دیگه ردی ازش نیست؟
- نه... تو چی؟ دنبال چیزی میگردی؟
جهیون اینبار بیخیال لیوان بطری رو به لباش چسبوند و یه نفس سر کشید. بطری خالی رو روی میز برگردوند و سرش رو روی میز گذاشت. دستش رو بالا آورد و آستیش رو برای دیدن ربان سبز دور مچاش بالا زد.
- من ۱۳ سال دنبال یه آدم گشتم. همه جا، تو وجود همه کسایی که باهاشون رابطه داشتم... اما بعد این همه سال حالا حتی خودشم شبیه اونی که دنبالش بودم نیست و دیدن دوبارهاش گیجم کرده
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...