لیوان قهوهاش رو دستش گرفت و گربهی خوابآلود و تنبلاش رو تو آغوشش گرفت. روی کابینت نشست و پنجره کنارش رو باز کرد. نزدیک پنج بود و جونگوو هنوز حتی برای یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشته بود. به هوای نیمه روشن بیرون نگاه میکرد و با حس باد سردی که بهش میخورد احساس دلچسبی بهش دست میداد. شاید هم بخاطر حضور ناگهانی جهیون بود که حالا هم کمی خوشحالم بود هم دائما اضطراب رو تو قلبش حس میکرد.
از بیرون صدای سگی میومد که بیوقفه پارس میکرد و بوبو وحشت زده خودش رو بیشتر به جونگوو میچسبوند.
جونگوو خندید و بوبو رو بالا آورد و سرش رو بوسید.
- نترس عزیزم
دوباره به بیرون از پنجره خیره شد. قرار بود فردا با لوکاس برای یک گروه فیلمبرداری چند تا اتاق آماده کنن و قسمتی از هتل رو دراختیارشون بزارن و همراه آقای مین برای گشتن جزیره ساعتی رو خارج از هتل وقت بگذرون. هم دوست داشت زودتر بگذره هم دلش میخواست توی همون ساعت و شب قبل باقی میموند.
دیشب بیشتر از اینکه بد باشه شب خوبی بود، فقط فکر کردن به تکتک کلمات جهیون و فکر کردن به اعترافاتش، به سینهاش چنگ میزد و حالش رو دگرگون میکرد.
- نمیتونم تار و پود غم و شادی، شوق و سردرگمی رو از هم تشخیص بدم بوبو. همشون منم و هیچکدوم نیستم و سرم هم داره از درد میترکه
- شبیه به بافت توهم پیچیده شده نه؟
با شنیدن صدای جهیون سمتش چرخید. تشخیص موهای ژولیده و چشمای پف کردش سخت نبود. خندید و به لباس خوابی که دکمههاش بالا پایین بسته شده بود و نصفه و نیمه تو شلوارش بود اشاره کرد و خندید.
- میخندی؟
جونگوو سرش رو به معنی" نه" تکون داد و خم شد تا بوبو رو روی زمین بزاره.
- نکن میوفتی
جهیون با صدای گرفتهاش غر زد و قبل از اینکه جونگوو بیشتر از این برای رسیدن به زمین تلاش کنه، بوبو رو تو بغلش گرفت و کنار جونگوو به کابینت تکیه داد.
- چقدر زود بیدار شدی
- نخوابیدم هنوز
جهیون شروع به نوازش بوبو کرد اما نگاهاش محو جونگوویی بود که دوباره به بیرون از پنجره خیره شده بود. این عادت شیرین جونگوو هیچوقت عوض شدنی نبود. تماشای منظره و دیدن آسمون همیشه براش لذتبخشتر از حضور تو جمع آدما و وقت گذروندن با اونا بود.
- میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟
- نه باید کمکم آماده بشم. امروز خیلی کار دارم تو هتل. تو میخوای چیکار کنی؟
جهیون شونهای بالا انداخت و بوبویی که تو آغوشش بهونه میگرفت رو روی زمین گذاشت. دستاش رو به کابینت تکیه داد و روی جونگوو خم شد.
- با تو بیام؟
- معلومه که نه قراره با لوک...
- پس حتما میام
جهیون غر زد و با فشاری که جونگوو بهش آورد عقب رفت و جونگوو از روی کابینت پایین پرید.
- گفتم که نه
- چرااا؟
جونگوو به زحمت جلوی خودش رو گرفت تا به لحن لوس جهیون نخنده.
روز به روز رابطهاشون بهتر میشد و جونگوو اعتراف میکرد دیگه حس بدی از حضور جهیون کنار خودش نداشت و باعث نمیشد دردی که تو گذشته کشیده رو دوباره به خودش یادآوری کنه.
- خجالت بکش جهیون سی سالت شده هنوز مثل بچههایی
- چه ربطی داره من سی سالمه ولی هنوزم وقتی به آخرین حد فشار روانی که میرسم میرم پیش مامانم گریه میکنم
جونگوو از ته دل خندید و تو یخچال دنبال چیزی برای خوردن گشت.
- باور کن. وقتی برگشتم سئول. هم اخراج شده بودم هم حس کرده بودم تو رو برای همیشه از دست دادم. رفتم خونه و تا تونستم کنارش گریه کردم و بهش گفتم اگه نشه چی، اگه قبولم نکنه و اگه کار پیدا نکنم چی؟ بعد اونم گفت اگه برای کارت، نه تو به آخر میرسی نه دنیات، اینهمه شرکت که کسی با سابقه کار تو رو میخوان، برای موفق شدن هزار راه هست مگه همین یکیه؟
جونگوو ظرف غذایی که خانوم شین براش درست کرده بود و بستهبندی شده تو یخچال چیده بود رو بیرون آورد.
- اونوقت راجع به اون یکی چی؟
- گفت باید تلاش کنی چون این تنها راه
جهیون ساده جواب داد و جونگوو سر تکون داد و با خودش فکر کرد چقدر احتیاج داشت که اونم یکی شبیه یه مادر واقعی کنار خودش داشت تا تو شرایط سختی که از سر میگذروند بهش حرفای امیدوار کننده بزنه.
جونگوو همیشه آدم مضطرب با کلی استرسهای روانی مختلف بود و سخت میتونست حال خودش رو خوب نگه داره. وقتی میخواست آزمون دانشگاه رو بده، تنهاترین روزای عمرش پشت سر میذاشت و روزی که نتایج اومد و فهمید رشتهای که علاقه داشته رو قبول نشده کسی نبود که کنارش بشینه و از ناراحتیاش حرف بزنه.
ناامیدی، سالها انتظار برای رسیدن یه روز خوب! اینا تنها احساساتی بود که جونگوو تو اون روزا تجربه کرده بود.
نفساش رو پر از درد بیرون داد و آهی کشید. پشت میز نشست و به جهیون اشاره کرد قهوهساز رو روشن کنه و پشت میز بشینه.
- بیا که روز شلوغی پیش رومه
****
با حس شنیدن صدای نفسهای پرصدای کسی کنارش چشمای خستهاش رو باز کرد. هیچ ایدهای راجع به اینکه چرا تو اتاقی جز اتاق خودش از خواب بیدار شده بود نداشت و چیزی رو به یاد نمیاورد. تنها چیزی که حس میکرد سنگینی دست کسی دور تنش بود.
برای چند ثانیه با وحشت تلاش کرد تا از جا بلند شه اما دیدن بدن برهنهاش کافی بود تا دوباره روی تخت وا بره و به سقف خیره بشه.
- خدای من
زمزمه کرد و سمت پسری که کنارش خوابیده بود چرخید. با دیدن سجون که موهاش روی صورتش پخش شده بود لبخند محوی روی صورتش نشست و دستش برای مرتب کردن موهاش بالا رفت.
- شت
برای ثانیهای تموم لحظات دیشب از خاطرش گذشت و سرخ شدن گونههاش رو حس کرد. چطور قرار بود باهاش روبهرو بشه؟
- وااای خجالت میکشم. منه احمق چرا مشروب خوردم؟ اصلا چطوری تونستم با سجون بخوابم و اونطوری رفتار کنم. وااای مامانم... منو میکشههه
با خودش بی وقفه غر میزد و دلش میخواست تو سر یه نفر بکوبه. میخواست بدونه گوشیش کجاست تا بفهمه چند بار مامانش باهاش تماس گرفته و چندبار حکم مرگش امضا شده.
چشمش رو تو اتاق چرخوند و با دیدن گوشیش روی عسلی سمت سجون چشماش برق زد، خودش رو روی سجون کشید و به گوشیش چنگ زد.
"شیش صبح لعنتییی.."
- خداااایاااا
سعی کرد از رو تخت پایین بره که صدای اعتراض سجون بلند شد و محکمتر از قبل اون رو تو بغلش کشید.
- چقد وول میخوري.. بگیر بخواب.. تو از سر صبح زبونت کار میکنه؟
و بعد بازوهاش رو دور کمر سوبین حلقه کرد و بدون اینکه چشماش رو ذرهای باز کنه پسر کوچیکتر رو به خودش چسبوند. صداش خوابالو بود و سوبین تو اون لحظه با خودش فکر کرد شاید اگه انقدر استرس نداشت میتونست ساعتها از ته دل بهش بخنده.
- باید برم برنامه درسیم عقب افتاد
سعی کرد قفل دستاش رو باز کنه که سجون محکمتر نگهاش داشت.
- امروز یکشنبهاس بیبی... بعد تو کی درس خوندی که برنامه درسی داشته باشی؟
سوبین نفساش رو با صدا بیرون داد و دنبال بهونه دیگهای گشت تا از شر خجالتی که ازش بعید بود خلاص بشه.
- باید برگردم خونه.. مامانم منو میکشه... ببین ۶ تا میس کال داشتم ازش... وای سجون کلمو میکنه. بیا باهات خدافظی کنم چون دیگه قرار نیست همو ببینیم خانوم جانگ قراره منو تو قلعهی وحشتناکش حبس کنه و بابت یه شب بیرون موندنم شکنجهام کنه. ممنون که بهم عشق رو نشون دادی تا قبل از اینکه بمیرم تجربهاش کرده باشم
سوبین با حالت خندهداری سناریوهای احمقانهاش رو پشت هم به زبون میاورد و سجون حالا دیگه کاملا چشماش رو باز کرده بود و با خنده و لذت به پسر کیوت تو آغوشش نگاه میکرد.
- دیشب وقتی مامانت زنگ زد گوشی رو جواب دادم و گفتم وقتی داشتیم درس میخوندیم سوبین انقدر خسته شده بود که خواباش برده و منم دلم نمیاد که از خواب بیدارش کنم. مطمئنش کردم که جات امن و صبح خودم تو رو میرسونم خونه...
سوبین که حالا خیالاش از سمت مادرش راحت شده بود سرش رو روی سینهی سجون برگردوند و چشماش رو بست.
- وای واقعا داشتم سکته میکردم... میدونی که نمیتونم بیرون بمونم. وای سجون نکنه بابام برگشته باشه و بخاطر نبودنم با مامانم دعوا کرده باشن؟ واقعا اینکه همش ذهنم باید از صبحی که چشم باز میکنم درگیر اون دوتا آدم گنده باشه خیلی بده. توهم اینطوری؟ یعنی میگم همش نگرانشون میشی؟ البته اونطوری نیست که همشم نگرانشون باشما منظورم اینکه نگران طرز برخوردشونم و اینکه قراره چطور بابت کارام تنبیهام کنن اخه...
- تو رو خدا سوبین من هنوز مغزم خوابه. چطوری انقدر حرف میزنی که حتی منم پیشت کم میارم؟
سجون دستش رو روی دهن سوبین گذاشت و با کلافگی ساکتش کرد. حراف بودن سوبین جزو ویژگیهای دوست داشتنی اون بود ولی سجون نمیفهمید چرا با وجود ذهن خیالبافی که داشت هربار کنارش کم میاورد و ذهنش برای چند لحظه درک نمیکرد باید چی رو تصویرسازی کنه.
- اگه حرف نزنم به چیزای خوبی فکر نمیکنم
سوبین ساده گفت و سجون به پهلو چرخید. سر سوبین رو روی بازوش تنظیم کرد و خودش رو کمی پایین کشید تا صورتش مقابل اون چهره دوست داشتنی قرار بگیره.
- پس این روشت برای فرار از چیزیه که دوست نداری؟
سوبین سرش رو به معنی "آره" تکون داد و لباش رو جمع کرد. سجون بوسهی سریعی روی لبهای پسر کوچیکتر گذاشت.
- پس حرف بزن... چون خودمم برای فرار از روزای زندگیم به رویاهام چنگ میزدم
- خیال پردازی میکردی؟
اینبار سجون سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- بخاطر اینکه هیچوقت نمیتونستم مامان بابام رو باهم کنار خودم داشته باشم همیشه فکر میکردم زندگی تو رویا شیرینتره و اینطوری اونا رو کنار هم تصور میکردم
- منم پیش خودت تصور میکردی؟
سوبین خودش رو بالا کشید و دمر تکیهاش رو به آرنجهاش داد. با کنجکاوی پرسید و سجون برای فرار از جواب دادن و اعتراف به سالها رویاپردازی راجع به حضور سوبین، ضربهای به نوک بینیش کوبید و به قصد بیرون رفتن از تخت ملافه رو کنار زد.
- لوکاس ازم خواسته امروز کمکش کنم، توهم میای؟
- آره میخوام با دوستات آشنا شم
طبق معمول سوبین خیلی زود حرفای قبلی رو فراموش کرده بود و حواسش از سوالاش پرت شده بود پس سجون با خیال راحت پیرهنش رو از روی زمین برداشت و به سمت کمدش رفت.
- پس زود برو دوش بگیر
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...