6

26 8 2
                                    

- کمک میخوای؟
- اوه سجون مرسی که اومدی... لطفا اون کارتون رو از دم در بیار
جونگوو بدون نگاه کردن به سجون تنها با شنیدن صداش گفت و کارتون سنگینی که تمام مدت توی دستش نگه داشته بود و با سردرگمی به اطراف خونه نگاه میکرد، روی میز وسط اتاق گذاشت.
- فقط همین؟
با دیدن خاکی که همه جای خونه به چشم میخورد آهی کشید و همونجا نشست.
- اره وسایل زیادی نداشتم نصفشونم بدرد نمیخورد گفتم حالا که قراره همخونه داشته باشم الکی شلوغ نکنم
دروغ نگفته بود ولی حقیقت مطمئنا این نبود. جونگوو فقط تصمیم گرفته بود دست از نگه داشتن وسایلی که جز آزار دادنش کارایی دیگه‌ای نداشتن برداره و بیرونشون بریزه. از هدیه‌های کوچیک و بزرگی که از کودکیش نگه داشته بود گرفته تا عکسای خانوادگی و شیشه‌های خالی عطری که حالا دیگه فقط بوی خاک میداد.
- باید تمیز کنیم
سجون روبه‌روش نشست و جونگوو با لبای آویزون سر تکون داد و مشغول باز کردن کارتون‌های مقابلش شد.
- آره ولی الان مشکل اصلیم همخونه‌ام. نمیدونم چرا انقدر بی دلیل بابتش استرس دارم
- چرا؟
جونگوو لبخند تلخی زد و درحالی که شونه‌هاش رو بالا مینداخت به گلدونی که با دقت توی کارتون جا داده بود چنگ زد و بیرون آورد.
جونگوو حتی از گفتن اینکه چقدر از این آدما نفرت داشت هم میترسید. از اینکه تو گذشته چقدر بخاطر قضاوت‌هاشون آسیب دیده بود و اکثریت جامعه از همونا تشکیل شده بود. چند درصد احتمال داشت جونگوو گیر آدم خوبی بیوفته؟ کی میتونست بهش اطمینان بده قرار نیست بازم کسی مثل گذشته راجع بهش فکر کنه و روزاش رو خراب کنه؟ جونگوو یاد گرفته بود به کسی که نیست تظاهر کنه، به خوب بودن تظاهر کنه، اما انقدر قوی نبود که دوباره از یه جنگ، سالم بیرون بیاد.
- همیشه اینطوری بودم، مهم نیست... حالا بگو وقتی اینجا یه اتاق بیشتر نداره باید وسایلمو کجا بزارم؟
سجون سرش رو با تاسف تکون داد و برای ضربه زدن تو سر جونگوو خم شد.
- نکنه قصد داری روی کاناپه بخوابی؟ معلومه که اون اتاق حق توهم هست
- خب شاید اون معذب بشه
جونگوو گفت و قبل از اینکه دوباره ضربه‌ی سجون تو سرش بخوره خودش رو عقب کشید و دستش رو پس زد.
- تو واقعا احمقی هیونگ؟ اون مشکل داره خودش میتونه رو کاناپه بخوابه
جونگوو "نمیدونم"ای زیرلب گفت و با دیدن لکه‌ی بزرگ قهوه روی تیشرت سفیدش با غصه لباسش رو از تنش فاصله داد و با حرص بهش نگاه کرد. راننده‌ی دیوونه‌ای که صبح وسایلش رو آورده بود بی حواس لیوان قهوه‌اش رو روی جونگوو خالی کرد و درآخر پول قهوه‌اش رو هم ازش گرفته بود اونم فقط چون جونگوو به‌جای اعتراض ازش عذرخواهی کرده بود.
- خونه تموم ‌شه باید برم حموم... تیشرتمو خیلی دوست داشتم
- یکی دیگه میخری.... چرا نشستی؟ پاشو تمیز کنیم دیگه
سجون گفت و روی زانوهاش ایستاد و برای بستن دستمال توی دستش دور موهای جونگوو سمتش خم شد و بی توجه به فشاری که لبه‌ی میز داشت به شکمش میاورد روی کارش تمرکز کرد.
- بهت میاد
با خنده گفت و صاف نشست، جونگوو چشماش رو چرخوند و از جا بلند شد. از لابه‌لای وسایل دستمال آبی رنگی برداشت و با نشستن مقابل سجون اون رو با احمقانه‌ترین حالت ممکن دور سرش بست.
با دیدن چهره متعجب سجون با اون دستمال سر و عینک روی چشماش، از ته دل خندید و باعث خندیدن سجون هم شد.
- به تو بیشتر میاد
- به من همه چی میاد هیونگ
سجون موهای خیالیش رو روی هوا کنار زد و جونگوو با لبخندی که قصد محو شدن نداشت از جا بلند شد و به روزنامه و اسپری روی کانتر چنگ زد.
این روزا وقتی کنار سجون قرار میگرفت مغزش دائما درگیر یه سوال میشد که "میتونم بهش اعتماد کنم؟" و جوابش تنها یه چیز بود. نه!
آدما کلی احساسات کشف نشده دارن، شاید کوچکترین عمل یا حرف بقیه بدون اینکه خودشون بفهمن یه قسمتی از وجود اون آدم رو نابود کنه. و جهیون این کار رو با جونگوو کرده بود.
بعد از جهنمی که ازش عبور کرده بود دیگه نمیتونست اعتماد کنه و برای همیشه از حضور آدما توی زندگیش میترسید و حالا نصف فضای قلبش رو این احساسات سیاه پر کرده بودن و مانع از اعتماد دوباره­‌اش به آدما میشدن.
جهیون هیچوقت متوجه اهمیت حضورش توی زندگی جونگوو نشده بود و نمیدونست با یه جمله‌اش چطور شخصیت اون پسربچه‌ی به قول اون ضعیف رو کشته بود و هیچ قانونی اون رو مجرم ندونست و جونگوو مجبور شده بود باقی عمرش رو با یه تیکه‌ی سوخته ادامه بده.
- میترسم برم دیدن سوبین
جمله‌ی سجون باعث شد از فکر بیرون بیاد و دست از خالی کردن اسپری روی شیشه برداره و با روزنامه‌ی مچاله شده توی دستش مشغول تمیز کردنش بشه.
- چرا؟
- انقدر اولین ملاقاتمون رویایی بود که میترسم همش توهمات من باشه
جونگوو آهی کشید و زیرچشمی به سجون که با اخم و حواس پرت مشغول تمیز کردن بود، نگاه انداخت.
- خب تا وقتی نری پیشش که نمیفهمی توهم بوده یا نه
سجون با شنیدن صدای پاک کردن گوش خراش شیشه، دست از دستمال کشیدن میز برداشت و با خنده به جونگوو چشم دوخت. جونگوو همونطور که بهش زل زده بود با شیطنت محکم‌تر از قبل روزنامه رو روی شیشه کشید تا صدای بیشتری بلند شه و حواس سجون رو از ناراحتیش پرت کنه.
- خدای من نکن
جونگوو دست از آزارش برداشت و کمی از اسپری توی دست دیگه‌اش روی شیشه ریخت.
- من دارم میگم ترست رو کنار بزار اینکه نمیدونی‌ ثانیه هایی که داره با خیاله اون میگذره، تلف میشه یا به واقعیت تبدیل میشه مزخرف‌ترین اتفاق دنیاست
- میدونم، میرم
هیچکدوم دیگه تا تموم شدن کار‌هاشون حرفی نزدن و هرکدوم مشغول تمیز کردن قسمتی از خونه شدن. برای سجون این کار به معنی احساس نزدیکی بیشتر بود و برای جونگوو یه حس عجیب و نوستالژی که کم‌کم داشت فراموشش میکرد.
درست از همون لحظه‌ای که برای فرار از روزای سیاه و پر از دردش از همه دور شده بود، به یاد نمیاورد که کسی شبیه به سجون همراهیش کنه و حس خانواده رو بهش منتقل کنه.
- قهوه؟
جونگوو با چشمایی که برق میزد سرش رو به معنی آره تکون داد و روی مبل نشست. زیاد طول نکشید تا سجون کنارش قرار بگیره و فنجون قهوه‌ رو تو دستش بزاره.
- وقتی تصمیم گرفتم خانوادمو ول کنم تقریبا پوچ پوچ بودم
- چرا ولشون کردی؟
جونگوو لبخند تلخی زد و کمی از قهوه‌ی تلخش رو مزه مزه کرد. دیگه مزه‌ی تلخی قهوه اذیتش نمیکرد‌ و انگار اونم قسمتی از وجودش شده بود.
- چون من یه بازنده بودم و اونجا جای بازنده‌ها نبود... ولی میدونی این جزیره گنج منه چون درست از روزی که به اینجا پا گذاشتم تونستم زندگیم رو تغییر بدم و خیلی چیزا بدست بیارم و میدونی مهم‌ترین قسمتش چیه؟
سرش سمت سجون چرخید و وقتی نگاه سوالیش رو دید لبخند زد.
- تو... درسته قسمت بزرگی از قلب و مغزم داد میزنه تا پست بزنم و دوباره به آدما اعتماد نکنم. ولی حسم میگه توهم مثل منی و من بالاخره میتونم یه دوست واقعی داشته باشم بدون اینکه از قضاوت شدن بترسم
***
شیر آب رو بست و دستش رو توی موهای خیسش کشید و تکون داد. بعد از رفتن سجون برای راحت شدن از شر کثیفی که وجودش گرفته یه راست خودش رو توی حموم حبس کرد و حالا بعد یک ساعت ایستادن زیر دوش آب سرد احساس راحتی میکرد.
بدون تعویض لباساش طبق عادت همیشه‌اش باکسرش رو پاش کرد و اهمیتی به سرمای اتاق نداد و از حموم بیرون رفت. روبه‌روی آینه ایستاد و حوله‌ی کوچیکی که روی صندلی گذاشته بود رو برداشت شروع به خشک کردن موهایی که حالا دیگه کم‌کم داشت بلند میشد، کرد.
نمیدونست همخونه‌اش کی قراره بیاد یا شاید حداقل ته دل‌اش امید داشت حالا حالا نیاد. بعد مدت‌ها تنها زندگی کردن حالا تحمل یه غریبه برای چند ساعتی که نیاز داشت توی خونه و سکوت و تنهایی استراحت کنه، غیرقابل تحمل بود.
آهی کشید و روی تخت نزدیک به آینه نشست‌. درواقع اتاق انقدر بزرگ نبود که بخواد وسایل زیادی توش جا بشه. به زحمت دوتا تخت و یه آینه و یه کمد مشترک اونجا جا کرده بودن و سجون تمام مدت غر زده بود که میتونه یه خونه بهتر بگیره و خودش رو توی اون خرابه آزار نده.
با صدای زنگ موبایلش به گوشیش که کمی دورتر کنار بالشت افتاده بود چنگ زد و به اسم ریوجین نگاه کرد.
- بله؟
- سرپرست کیم.... واقعا وقتی نیستی اینجا اوضاع خراب میشه
جونگوو لبخند کوچیکی زد و با حس باد ناگهانی که باعث لرزش تن خیس‌اش شد به خودش لرزید و سمت در برگشت.
- آقای جئون کل امروز سراغت...
دیگه هیچی نمیشنید و حالا تمام تمرکزش روی اون مرد و عطر آشناش بود. پوزخند روی صورتش باعث میشد جونگوو حتی ثانیه‌ای بابت جهیون بودنش شک نداشته باشه و مغزش ناخودآگاه دنبال دلیل بودنش توی این خونه بگرده.
- صدامو میشنوید سرپرست کیم؟
- عزیزم خودم باهات تماس میگیرم... معذرت میخوام که امروز بخاطر من تو دردسر افتادی
جونگوو بی توجه به آشوبی که توی وجودش راه افتاده بود با دقت جواب ریوجین رو داد و سعی کرد مودبانه از دختر بابت زحمتی که توی روز مرخصی جونگوو به دوش کشیده بود تشکر کنه.
- انگار واقعا همخونه‌ام تویی... کیم جونگوو!
جونگوو گوشی رو سرجاش برگردوند و از جا بلند شد. حوله‌ی کوچیک توی دستش رو روی شونه‌اش انداخت و با دست موهای آشفته‌اش رو مرتب کرد و حس کرد چند تا تار موهای خیسش با گیر کردن به ناخون شکسته‌اش کنده شدن‌.
- چقدر بد... نمیترسی برات حرف دربیارن؟
جونگوو گفت و بیخیال خندید. چاره‌ای جز اینم داشت؟ انگار تازه دلیل دلشوره‌ی احمقانه‌ای که از صبح داشت رو میفهمید ولی حق نداشت حس احمقانه‌اش رو بروز بده و بابت حضور اون مرتب دستپاچه بشه.
تیشرت‌اش رو تنش کرد و برای پیدا کردن شلوارش دور خودش چرخید و سعی کرد به نگاه خیره‌ی جهیون روی عضلات رون‌اش بی توجه باشه.
- فکر کردی قدرت اینو داری که باعث بشی بقیه راجع بهم حرف بزنن؟
دستش قبل رسیدن به شلوار، روی هوا خشک شد و جهیون به سادگی متوجه تاثیر حرف‌اش روی اون پسر شد. با لبخند داخل اتاق سرک کشید و وقتی تخت‌هایی که تو فاصله‌ی کمی از هم قرار گرفته بودن رو دید اخم‌هاش رو توی هم کشید.
- خدای من واقعا فکر کردی من انقدر نزدیک بهت میخوابم جونگوو؟ آدما شانس اوردن که من باهات همخونه شدم و حواسم هست که شبا ازت فاصله بگیرم
صدای شکستن انگشت‌های جونگوو اخم‌اش رو به لبخند دوباره‌ای تبدیل کرد و دستاش رو توی جیب‌اش فرو کرد.
- اقای شین نمیدونه تو به پسرا علاقه داری؟ واو چه بی رحمانه که آدما گول ظاهرت رو میخورن و نمیدونن چی پشت این چهره‌ی معصومه
- تو چی؟
جونگوو بالاخره شلواری که نصفه و نیمه توی پاش کرده بود رو پوشید و سمت جهیون برگشت.
- آدما خیلی شانس اوردن با عوضی مثل تو همخونه نشدن... خوشبختانه من به حرفات عادت کردم دیگه قرار نیست باهاشون بهم آسیب بزنی
جونگوو لبخندی زد و همزمان با برداشتن پالتوش و فرو کردن گوشی توی جیب بزرگش از اتاق بیرون رفت.
جونگوو به خودش افتخار میکرد چون وقتایی که دلش از حرفای آدمای اطرافش میشکست یا دلخور میشد، جز یه حس درونی از اون نفر، دیگه نمیذاشت حال بدش روی هیچ چیزی مخصوصا لحن حرف زدنش تاثیر بزاره.
همه‌ چی فقط همون بود، همون چیزی که انگار قلبش رو گرفته بود و فشار میداد. اصلا چه اهمیتی داشت؟ همونطور که سال‌های پیش مثل برق و باد گذشت، حضور دوباره جهیون هم میگذشت. جونگوو بازم بهش اجازه میداد تا قضاوتش کنه، راجع بهش دروغ بگه، بهش تهمت بزنه یا حتی قلبش رو بشکنه. جونگوو دیگه به هیچکدوم از اینا اهمیت نمیداد. چون جهیون ارزش خراب شدن روز و شب‌هاش رو نداشت. ارزش شکستن قلبش و دلخور شدن رو نداشت. ارزش اضطراب و حال خرابش رو هم نداشت.
و الان فقط باید همه چیز رو فراموش میکرد و میرفت باشگاه، لیست خریدی که صبح نوشته بود رو میخرید و برای یه آخر هفته‌ و تجربه‌ی جدید کنار سجون آماده میشد.
سجون بهش قول داده بود اون رو با سوبین آشنا کنه و جونگوو از همین الان برای دیدن اون دونفر کنار هم ذوق داشت.
جونگوو باید یاد میگرفت دیواری که دور خودش ساخته بود رو میشکست و به آدما اجازه‌ی نزدیک شدن میداد.

▪︎Alamort▪︎Where stories live. Discover now