- اینم از سوجو
سجون با گذاشتن پلاستیک خوراکیها روی شنها کتش رو درآورد و کنار جونگوو نشست. اولین باری نبود که تو این هفته سجون و لوکاس باهم روبهرو میشدن ولی از همون دیدار اول به خوبی باهم ارتباط گرفته بودن و جونگوو فکر میکرد این جزوی از خصوصیات هردونفرشون بود که انقدر زود به هرکسی احساس نزدیکی میکردن.
سجون طبق معمول بیوقفه راجب سوبین حرف میزد و البته که لوکاس آدم مناسبی برای شنیدن حرفای بقیه بود. حتی اگه هیچ پیش زمینهای راجع به موضوع حرفهاشون نداشت.
با لبخند بهش گوش میداد و گاهی تو هیجاناتش با ابراز کردن احساساتش همراهیش میکرد. اما جونگوو دقیقا برعکس اون دو نفر تو سکوت با لبهی گوشیش روی شنا چیزی مینوشت و بعد از مکالمهای که راجع به شایعات با لوکاس داشتن، حالا عمیقا توی فکر فرو رفته بود.
حرفای جهیون مدام تو سرش تکرار میشد و انتهای تموم افکارش به اون مرد شکستهای که تو مستی مقابلش گریه میکرد، فکر میکرد. شاید هم باید اعتراف میکرد این روزا انقدر خودش رو مشغول فکر کردن به جهیون کرده بود، که حالا بدون هیچ تلاشی جز به جز چهره اون اون آدم رو به خاطر میاورد و خاطراتشون هرلحظه پررنگتر از قبل تو ذهنش نقش میبست. هرچند که دیگه فکر بهش ذهنش رو بهم نمیریخت و آشوب تو وجودش راه نمینداخت.
گاهی فکر میکرد شاید تموم مشکلات بین اونا بخاطر این بود که جهیون هیچوقت یاد نگرفته بود کلمات میتونن احساسات و افکار رو بهم بریزن و درگیر کنن. درسته ممکنه گفتنش برای اون شخص فقط چند ثانیه طول بکشه اما بار اون کلمه برای مدتها روی ذهن و قلب طرف مقابل سنگینی میکنه. درست مثل جونگوو که سالها بود نمیتونست اون کلمات رو فراموش کنه.خیلی شبها خوابش نمیبرد و با تکرار بیوقفه اون حرفها به خودش، تنها باعث غرق کردن زندگیش تو یه چاه تاریک و پر از ترس میشد.
قلبش شکسته بود. به معنی واقعی کلمه قلبش شکسته بود و حتی حساب گریههای اون روزاش از دستش دررفته بود. خانوادهاش رو از دست داده بود، به سختی زندگی کرده بود و دیگه هیچی از اون آدم قبلی باقی نذاشته بود. اما خب با وجود تمام این چیزا میتونست خاطرات شیرینشون رو فراموش کنه؟
یه هفته نبود جهیون بهش این فرصت رو داده بود تا خوب روی حرفاش فکر کنه و به خودش اعتراف کنه که حق با اون بوده، جهیون همیشه تکیهگاهاش بود، همیشه باعث میشد ترس رو فراموش کنه و باعث میشد جونگوو بتونه به زندگی تاریکاش امیدوار باشه.
جهیون همیشه بد نبود و جونگوو حق نداشت بخاطر آخرین خاطرات تلخی که داشت، ازش یه هیولای ترسناک مزخرف بسازه.
اگه حق با جهیون بود، اگه اینکه گفته بود همه این سالها دنبالش گشته واقعیت داشت، جونگوو میتونست به بخشیدنش فکر کنه؟ هنوزم جواب این سوال رو نمیدونست.
چون از طرفی قلب شکستهاش مانع این اتفاق میشد و از طرفی جونگوو ۱۳ سال انتظار پیدا شدن رو کشیده بود، ۱۳ سال به روشهای مختلف آدرسش رو برای خانوادهاش فرستاده بود و منتظربود تا پشیمون بشن، تا خانوادهاش دنبالش بیان و قبل از گم شدنش تو سیاهی بی انتهای روزاش، پیداش کنن. اما...
به هرحال اگه حرفای جهیون راست بود، یعنی اون حتی بیشتر از خانوادهاش به جونگوو اهمیت میداد و این کمی از حس بدش کم میکرد.
- چرت نگو
با صدای لوکاس از فکر بیرون اومد و با چشمای سرخ از خستگی بهش خیره شد. لوکاس داشت تو سر سجون میزد و سجون با خنده خودش رو عقب میکشید.
- وای چرا باور نمیکنی؟ چرت نمیگم... یبار باید بیای خودت ببینی. اصلا وقتی میاد جلو دوست داری بجای سفارش دادن بهش، فقط بهش زل بزنی. انقدر خوشگله... تا حالا دختر به خوشگلی اون ندیدم. دیروز رفته بودم کافهاشون حس میکردم همه زل زدن بهش، لعنتی از تو افسانهها اومده فک کنم.... چی بود اسمش مظهر زیبایی یونان مثلا... همچین چیزی
صدای خندهی لوکاس و سجون گوشهاش رو پر کرده بود اما جونگوو از بحثشون چیزی بیشتری جز شیطنت تو چشمای سجون و صدای خندههای از ته دل لوکاس، نفهمیده بود. حرفهای سجون انقدر بی سروته بود که جونگوو حتی به خودش زحمت فکر کردن بهشون هم نداده بود.
سجون حالا ایستاده بود و با دست فرم خیالی بدن اون زن رو روی خودش نشون میداد و لوکاس سعی میکرد با کشیدن لباسش اون رو سرجاش برگردونه قبل از اینکه با اون سینههایی که مثلا با دست جلوی خودش درست کرده بود بیشتر از این آبروشون رو ببره.
- وای احمقی؟ حس میکنم اشتباه کردم فکر کردم گی
- گمشو برای خودت میگم
سجون غر زد و قوطی خالی سوجوش رو سمت سر لوکاس پرت کرد. اما با جاخالی دادن لوکاس بطری کمی دورتر کنار زوجی که اونجا نشسته بودن افتاد و سجون مجبور شد و با حرکت سر و چشمایی که دیگه خبری از برق دوست داشتنیش نبود ازشون عذرخواهی کنه.
- سوبین کجاست؟ عجیبه تو دو قدمی رستورانش نشستی و نمیری پیشش
جونگوو بالاخره تو مکالمشون شرکت کرده بود و چهرهی درهم سجون خبرخوبی نبود.
- یه هفتهاس ندیدمش... اوم... یعنی رفتم دیدنش حتی پیام دادم بهش اما جواب نداد. فکر کنم بابت اتفاقی که بار آخر افتاده بود احساس بدی گرفته و خجالت میکشه منو ببینه. بهش حق میدما منم همیشه بخاطر مسائل خجالت میکشیدم اما...
- همیشه همه چی رو انقدر طولانی توضیح میدی؟
لوکاس دستش رو روی دهن سجون گذاشت و قبل از گذاشتن سرش روی پای جونگوو گفت و سجون با کنار زدن دست لوکاس شونهای بالا انداخت.
درواقع حقیقت این بود که سجون پرحرف کنار سوبین فرصت حرف زدن پیدا نمیکرد، همین باعث میشد حرفای تلنبار شدهاش رو جای دیگهای خالی کنه و یه هفته بودنش کنار لوکاس و جونگوو باعث شده بود تا میتونه از هر چیز بیخودی حرف بزنه.
به تقلید از لوکاس اون هم سرش رو روی پای دیگهی جونگوو گذاشت و رو به آسمون دراز کشید.
- من بچه بودم انقدر ستارهها رو دنبال میکردم تا بالاخره یه دنبالهدارش رو ببینم و آرزو کنم
لوکاس با دراز کردن دستش سمت آسمون گفت و سجون با کنجکاوی انگشت لوکاس رو دنبال کرد و با دیدن آسمون پر ستاره لبخند بزرگی روی صورتش نشست و با خودش فکر کرد حتما باید یه روز با سوبین زیر آسمون بخوابن و ستارهها رو تماشا کنن.
اما جونگوو تنها کسی بود که اهمیتی به زیبایی که اون دوتا ازش حرف میزدن نمیداد و با افکار و حس بدی که حالا با شنیدن تماشای ستارهها و نزدیک شدن به تولدش داشت، درگیر شده بود.
همیشه روز تولدشون با جهیون آرزوهای مختلف میکردن و باهم قرار گذاشته بودن حتی اگه یه ستاره هم تو آسمون ببینن باید یاد اون یکی بیوفتن و براش آرزوهای خوب کنن. اما از روزی که جونگیون تو روز تولدش خبر مردن مادرشون رو داده بود. دیگه اون روز بهش حس یه روز خاص رو نمیداد و دیگه دنبال ستارهای تو آسمون نمیگشت. حتی هرسال برای چند روز فقط خودش رو تو خونهاش مخفی میکرد تا کسی با تبریک گفتن بهش عذابش نده. هرچند که خیلی سال بود که دیگه کسی جز جونگیون با اون پیامای عجیب و غریبش بهش تبریک نمیگفت.
وقتی لوکاس برای ثانیهای سرش رو برداشت تا به خوراکیایی که کمی دورتر بود چنگ بزنه، جونگوو از فرصت استفاده کرد و با پایین انداختن سر سجون روی شنها، با گفتن "من رفتم" به سرعت ازشون فاصله گرفت و به سمت ماشینش توی پارکینگ باشگاه راه افتاد.
دریا، جمعیت، حرفای اون دوتا، خستگی بعد ورزش و هوای خنک آخر شب همه دست به دست هم داده بودن و داشتن اعصابش رو متشنج میکردن.
جونگوو حالا فقط میخواست تا جایی که توان داشت فرار کنه و به تختش پناه ببره.
***
- عزیزم چیزی میخوری؟
سوبین با کنار زدن هدفون از روی گوشش جملهی مادرش رو نصفه و نیمه شنید و به سینی پر از میوه و نوتلا و سیب زمینیهای دوست داشتنیش خیره شد. ولی قرار نبود با دوتا خوراکی گول بخوره. مخصوصا بعد یه هفته فشار درس و حبس شدن تو خونه، واقعا قصد نداشت اون آدمها رو بابت رفتار زشت اون شبشون ببخشه.
- نمیخورم
غر زد و خودکار توی دستش رو بین انگشتاش چرخوند و برای چند ثانیه به صفحه کتابش خیره شد تا بتونه به یاد بیاره ثانیهای قبل کدوم قسمت رو میخوند. هرچند که فرقی هم نمیکرد به هرحال هیچی از اون کتاب و مطالب سخت اناتومی بدن انسانها نمیفهمید.
مامانش فکر میکرد سوبین میتونه یه پزشک موفق باشه و سوبین کل روز جلوی اون تظاهر میکرد که کاملا برای این شغل ساخته شده، درصورتی که تو سرش رویای یه کتابفروشی رو داشت که تمام روز توش بشینه و مشغول کتاب خوندن بشه.
- امتح...
- مامان میشه یه مدت فقط تنهام بزارید؟ من از این همه استرسی که دارین بهم میدین خسته شدم. اصلا حقیقتش اینکه از دیدن کبودیای روی تنت متنفرم، از دیدن بابا و هربار مست بودن و لباسای رژیش متنفرم و با وجود شماها نمیتونم روی هیچی مخصوصا درسام تمرکز کنم. چرا فکر میکنی قراره هیچوقت این چیزا رو به روتون نیارم؟
سوبین به سادگی احساساتش رو بیان کرده بود. تا همین امروز هم خیلی سعی کرده بود با حرفاش غرور مادرش رو نشکنه اما دیگه نمیتونست. نه الان که به وضوح رد انگشتای پدرش رو روی گردن مامانش میدید.
- من این...
- میشه بری بیرون؟ دارم درس میخونم
خانوم جانگ تنها سرش رو تکون داد و سینی توی دستش رو روی تخت گذاشت. سمت در رفت اما قبل از بیرون رفتن چرخید و با لبخندی که سعی میکرد واقعی به نظر برسه گفت:
- میخوای بری بیرون و یکم با دوستات وقت بگذرونی؟
سوبین پوزخندی زد و بدون جواب دادن به مادرش هدفون رو روی گوشش برگردوند و مشغول نوشتن نکاتی که میشنید و نمیفهمید، شد.
زیرچشمی خانوم جانگ رو زیرنظر گرفت و با بیرون رفتنش هدفون رو از روی گوشش برداشت و آهی کشید.
شاید فقط باید به حرف مامانش گوش میداد و دست از لجبازی با خودش برمیداشت.
DU LIEST GERADE
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...