13

11 5 0
                                    

- لطفا از این سمت
جونگوو با لبخند بزرگی به در سمت چپ سالن اشاره کرد و با دور شدن مرد و زن جوونی که تمام روز با گشتن بین اتاق‌ها و انتخاب مکان دلخواه‌اشون وقتش رو گرفته بودن، نفس عمیقی کشید و به پنجره بزرگ انتهای راهرو، که حالا دقیقا کنارش قرار گرفته بود، تکیه داد.
به آسمون آبی جزیره‌ای که دیگه بنظر دوست داشتنی نمیومد خیره شد و پرواز مرغ‌های دریایی رو کمی دورتر نزدیک به سطح دریا تماشا میکرد. اوایل عاشق تماشای تمام این صحنه‌ها بود. یا شایدم درست قبل از این جنگ داخلی که جهیون تو وجودش راه انداخته بود، جونگوو حتی از نفس کشیدن هوای این جزیره هم لذت میبرد.
- میتونید کمکم کنید اینو ببرم پایین؟
با شنیدن صدای دخترونه‌ای چشم از ابرای سفید و پنبه‌ای کسل‌کننده گرفت و قبل برگشتن سمت صدا لبخند رو دوباره سنجاق صورتش کرد‌.
- البته
سمتش رفت و با گرفتن چمدون از بین دستای ظریف دختر، به پشت سر دختر و در اتاقی که باز بود خیره شد. خوب متوجه سرخ شدن گونه‌های دختر بعد از تماس چند ثانیه‌ای دستاشون شده بود اما تنها کاری که میتونست انجام بده، اهمیت ندادن به دختری بود که هفته‌هاست بی‌دلیل اونجا مونده و جونگوو متوجه نگاه‌های عجیبش روی خودش شده بود.
- همین یدونه‌اس؟
- بله
جونگوو به سادگی برای تغییر دادن افکار دختر پرسید و قبل از اینکه بیشتر از این مجبور به فرار کردن از ارتباط چشمی باهاش باشه ازش دور شد و به سمت آسانسور راه افتاد.
- س.سرپرست کیم؟
- بله؟
دکمه‌ی آسانسور رو فشرد و بدون نگاه کردن بهش جواب داد.
- ممنون که این مدت هوام رو داشتین
جواب جونگوو اینبار لبخند زورکی و فشردن حرصی و کلافه‌ی انگشتش روی دکمه‌ی آسانسور بود. زدن صدباره اون دکمه به زودتر اومدنش کمکی نمیکرد اما جونگوو انگار احتیاج داشت بار روانی که تحمل میکرد و از طریقی خالی کنه و اینو انگشت کبود شده‌اش نشون میداد.
رفتار جونگوو با همه مهمون‌های هتل به همین اندازه صمیمانه بود، اینکه اون دختر چطور رفتارش رو برداشت کرده بود فقط باعث معذب شدنش میشد و از طرفی نمیدونست چرا انقدر از افکار رویایی دختر ترسیده بود. همین ترس باعث شدت گرفتن نگرانی بود که قصد نداشت دست از سرش برداره.
تمام دیشب رو بعد از پیام جهیون، با وجود تلاشش برای خوابیدن، بازم بیدار مونده بود. افکارش پراکنده بود و غلت زدن روی تخت فقط باعث تشدید اضطراب­اش شده بود و درآخر از جا بلند شد و کتاب‌های مختلفش رو از کتابخونه بیرون اورده بود و وسط خونه لابه‌لای مبل‌ها چیده بود. گاهی وسط درس خوندن حواسش پرت بوبو و بازی با اون میشد و گاهی از جا بلند میشد و با دستمال به جون گردوخاک‌های روی درودیوار میفتاد.
در اون لحظه شبیه هرچیزی بود جز خودش. شبیه آدمی که هر فکری شبیه به خنجر در قلبش فرو میرفت یا حتی شبیه به پسربچه تنهایی که گوشه دیوار دراز کشیده بود و آرزوهای دور و محالش رو بغل گرفته بود.
حتی خوندن کتاب‌های هتلداری و مطالب موردعلاقه‌اش هم بهش کمکی نکرده بود تا ذهنش از این همه نشدن‌های عجیب و غریب و پشت سرهم زندگیش پرت بشه.
دردش اینبار با نزدیک شدن به تولدش شبیه به یک یه بغض صدساله بود که تو گلو خفه‌اش کرده بود.
در آسانسور باز شد و جونگوو کنار کشید تا دختر قبل از اون وارد بشه. برعکس همیشه آسانسور خلوت بود اما جونگوو اینبار اینو نمیخواست و ترجیح میداد برای فرار از افکارش، خودش رو سرگرم بررسی خصوصیات آدم‌های جدید کنه. وارد شد و پشت به دختر ایستاد. دکمه لابی رو فشرد و به چشمای خسته و سرخ­‌اش چند دقیقه‌ای فرصت استراحت داد و اون‌ها روی هم فشرد.
- شکمم انگار توش خنجر خورده یه حس بدی داره....
نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت. سایه دختر از روی بدنه‌ی نقره‌ای و براق آسانسور قابل دیدن بود. میتونست تشخیص بده دستش رو روی شکمش گذاشته و کمی خم شده و سعی داره دردش رو کنترل کنه.
- قبل رفتن میتونید مسکن بخورید. میگم بهتون کمک کنن
- اما نمیتونم راه برم
به بازوی جونگوو چنگ زد و همزمان با باز شدن در آسانسور جونگوو به اجبار دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و تا رسوندنش به جایی که بتونه بشینه همراهیش کرد.
- ریوجین؟ کمک خانوم چو کن
دختر رو که هنوز به لباس جونگوو چنگ زده بود به دست ریوجین سپرد و نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد.
- خوبی؟
با شنیدن صدای لوکاس سمتش چرخید و لوکاس با دیدن چشم‌های به خون نشسته‌ی جونگوو ناخوداگاه اخم کرد.
- مشکل چیه؟
- چیزی نیست نخوابیدم دیشب
دروغ نگفته بود ولی حقیقت رو هم نگفته بود و فقط میخواست با دادن یه جواب سرسری از لوکاس دور بشه و از هرتوضیحی راجع به خودش و شرایط‌اش فرار کنه.
- چی شده؟
دست جونگوو رو کشید و همین کافی بود تا جونگوو تو آغوش لوکاس گیر بیوفته و نگاه خیره آدمای اطرافشون آزارش بده. دستش رو روی سینه‌ی لوکاس فشرد و ازش فاصله گرفت. برای نگاه کردن بهش لازم بود کمی سرش رو بالا بگیره و به چهره‌ای که بعد دو هفته دوستی هنوزم براش تازگی داشت، خیره بشه.
- نمیدونی شایعه‌ی گی بودن من خبر اصلی این هتله؟
- چرا میدونم
- پس بهم نزدیک نشو
جونگوو از لای دندونای قفل شدش غرید و قدمی عقب رفت. اما هنوزم مچ دستش تو حصار انگشت‌های لوکاس قفل شده بود.
- برام اهمیتی نداره... چی شده جونگوو؟
جونگوو برای ثانیه‌ای به پشت سرش نگاه کرد. کفشای پاشنه بلند و نارنجی رنگ دختر حتی از دور هم باعث میشد جونگوو به راحتی پیداش کنه. دوباره سمت لوکاس برگشت و دستش رو روی گردنش کشید تا کمی از کلافگیش کم کنه.
- تمام دیشب داشتم فکر میکردم. اگه برگرده، اگه باز درگیرش بشم چی؟ ولی الان که فکر میکنم اون هیچی نیست؛ من اصلا نمیدونم میتونم به داشتن آدمای دیگه فکر کنم یا نه؟ اصلا من از زندگی چی میخوام؟ گی‌ام؟ استریتم؟ من تمام این مدت برای فرار از واقعیت، خودمو درگیر کار کردم و حالا اصلا نمیدونم حسم چیه؟ نمیدونم میتونم به کسی نزدیک بشم یا نه.. اصلا کی حاضره با کسی که چهره‌اش رو به یاد نمیاره تو رابطه باشه؟ کی حاضر با کسی که نمیدونه از این زندگی چی میخواد دوست باشه؟
- تو مشکلت رابطه نداشتن نیست جونگوو... مشکلت اینکه میخوای برای فرار از آدم بزور به یکی پناه ببری
جونگوو حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. به گره دستاشون نگاه کرد و فکر کرد چرا فقط جهیون بود که با لمس کردنش باعث آشوب تو قلبش میشد؟ اصلا چطور میشد هم تنها کسی باشه که مغزش متلاشی می‌کنه و هم تنها کسی که میتونه تکه‌های مغز متلاشی شدش جمع کنه و مثل پازل کامل کنه؟ جهیون چرا هیچوقت کمرنگ نمیشد؟
-‌ میخوام فرار کنم لوکاس... میخوام از این جزیره و آدماش فرار کنم. اصلا فرار کردن تنها کاریه که من خوب بلدم
- از چی فرار کنی؟
جونگوو به نوک کفشش خیره شد. چی میگفت؟ میگفت از خودش میخواد فرار کنه یا از جهیون؟ اصلا لوکاس چی میفهمید از حرفاش؟
لوکاس لبخند زد و دست جونگوو رو کشید. اهمیتی به نگاه‌های خیره روی دست­‌های گره خوردشون نمیداد اما جونگوو اون طرز نگاه‌ها رو روی خودشون خوب میشناخت. طوری که حتی بدون دیدنشون هم میتونست تیزی نگاه و تحقیر لابه‌لای پوزخندهاشون رو حس کنه.
- بشین
لوکاس در اتاق رو بست و جونگوو بیخیال نشستن پشت میزش، روی مبلی که وسط اتاق قرار گرفته بود نشست. لوکاس کنارش نشست و قبل از حرف زدن، دستش رو روی موهای شکسته‌ی جونگوو کشید.
- تو حرف بزن مهم نیست چیزی که داری برام تعریف می‌کنی رو من راجع بهش چیزی میدونم یا نه... مهم اینه که تو احساساتی که تجربه کردی رو داری برام میگی پس من درکت میکنم. الانم بهم بگو. از چی میخوای فرار کنی؟ اون پسر یا از احساساتت؟
- نه... بحث اون پسر نیست میدونم دوسش ندارم! من فقط میترسم.... تقصیره خودمه خودم بودم که هیچوقت سعی نکردم تو رابطه برم.... از این جزیره میرم. این بهترین کاره! میرم با یکی قرار میزارم میرم ه...
با نشستن لبای لوکاس روی لب‌هاش حرفش قطع شد و برای چند ثانیه حس کرد تپش قلبش متوقف شده. اون داشت چیکار میکرد؟ نمیتونست اسمش رو بوسه بزاره اما بازم لوکاس اولینش رو گرفته بود و جونگوو تو سرش انفجار احساسات مختلف رو حس میکرد.
لوکاس بدون حرکت دادن لب‌هاش بعد از مدت کوتاهی ازش فاصله گرفت و کمی سرش رو خم کرد.
- چه حسی داشت؟ میتونی اینطور لمس‌ها رو تحمل کنی؟ اگه با کسی قرار بزاری مجبوری دائما این چیزا رو تحمل کنی. میتونی؟
- عوضی
اخم‌هاش رو تو هم کشید و سعی کرد خجالتش رو پشت خشم‌اش قایم کنه. الان وقت برای فکر کردن به اینکه میتونست تحمل کنه رو نداشت.
- برای خودت دارم میگم. عشق تلاش‌کردنی نیست جونگوو. هرچی زور بزنی، هرچی منتظر بمونی، هرچی تنهایی رو انکار کنی ازش دورتر میشی. برو زندگیتو کن، با همون آدم. عشق چیزی نیست که تو بتونی تو وجود بقیه شکلش بدی. عشق یه اتفاقه که فقط یبار میوفته و برای تو قبلا اتفاق افتاده
- خفه شو
با خشم گفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
دیگه حتی نگاه‌های کارکنای هتل هم براش اهمیتی نداشت. مهم نبود گونه‌های سرخ و تنها گذاشتن لوکاس توی اتاق قراره مهر تایید به حرفاشون بزنه. جونگوو الان فقط باید کار میکرد. باید خودش رو غرق کارش میکرد. اون واقعا میخواست از این جزیره بره‌. شناخت آدمای جدید بهتر از تحمل آدمایی بود که داشتن دیوارای دورش رو میشکستن و پا به محدوده‌ی امن‌اش میذاشتن.
اصلا جونگوو که مشکلی با زندگیش نداشت. الانم نداره! تنها مشکل جونگوو همین جنگ با احساساتش بود و بابتش به خودش حق میداد. به خودش حق میداد که تو نوجوونی عاشق بشه و به جهیون حق میداد ردش کنه. به خودش حق میداد فرار کنه و به جهیون حق میداد اگه عاشق بود پیداش کنه. متاسفانه حتی بابت این گیج شدن‌ها هم به هردوشون حق میداد. هردوشون بخاطر جامعه احساساتشون رو سرکوب کرده بودن اما فرقشون این بود که جهیون تو تمام این سال‌ها فرصت فکر کردن به احساساتش رو داشت و جونگوو انقدر خودش واقعیش رو قایم کرده بود و با یه پوتک بالا سرش نشسته بود تا نکنه یوقت خودش رو نشون بده، که حالا دیگه واقعا نمیدونست از این زندگی و دنیا چی میخواست.
ساعت‌های بعدی رو جونگوو تنها با درگیر کردن ذهنش با کار اجازه فکر کردن رو از خودش گرفت. درواقع این روتین همیشگی برای این شرایط بود. جونگوو سخت کار میکرد، سخت ورزش میکرد و سخت درس میخوند تا نتونه به چیزی که باعث به درد آوردن قلبش و غرق شدن افکارش تو گذشته میشه اجازه رشد بده.
الان اگه میخواست فکر کنه یا از اون هتل و اون جزیره برای همیشه فرار میکرد و یا به اولین کسی که میدید پیشنهاد رابطه میداد و به خودش ثابت میکرد که زندگیش به اون آدم و گذشته وابسته نیست. اما بعد وقتی به بوسه‌ای که لوکاس برای اثبات احساساتش بهش داده بود فکر میکرد، با خودش میگفت "نمیتونم"
هر قدمی که تو سالن برمیداشت ذهنش رو به صداها و عطرا گره میزد. چشماش رو روی جزئیات ریز آدم‌ها مثل زیورآلات، بند آویزون شده از لباس، تعداد دکمه‌ها، مارک لباس‌ها و حتی فرم ناخونشون، مینداخت و برای خودش تصورات جدید شکل میداد.
آخرین مهمونی که این روزا تو اتاق وی‌آی‌پی اقامت داشت رو تا صندوق راهنمایی کرد و از شیشه بزرگ کنار در ورودی به هوای تاریک بیرون چشم دوخت. انقدر همه چی امروز سخت و سریع رد شده بود که جونگوو حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود.
چشم از سیاهی بیرون اون درا گرفت و سرش پایین انداخت و دستش رو روی قلبش فشرد.
خودش خوب میدونست تنها دلیل حال خراب این روزاش، تولد طلسم شده‌اش بود. میدونست وقتی رد بشه بازم میتونه با همون قدرت همیشگیش به زندگیش ادامه بده و به همه لبخند بزنه.
- خسته شدی امروز
با شنیدن صدای لوکاس سرش رو بالا آورد و به لیوان قهوه‌ی تو دستش نگاه کرد. از لوکاس بابت کاری که کرده بود ناراحت بود اما میتونست اون قهوه رو رد کنه؟ قطعا نه چون امروز بیشتر از توان و ظرفیت هرروزه‌اش کار کرده بود.
- خوبم ممنون بابتش
قهوه رو گرفت و بدون اینکه فرصتی برای شروع یه مکالمه به لوکاس بده، ازش دور شد.
دلش میخواست بره خونه اما فکر به اینکه شاید جهیون برگشته باشه حتی مانع رفتنش به خونه میشد. و دقیقا الان رسیده بود به نقطه شروعی که هیچی نمیدونست. نميدونست بايد چيكار كنه. نميدونست چرا اينطورى شده و هزار تا ندونستن دیگه تو مغزش میچرخید و جونگوو واقعا راهی برای حل مشکلاتش نداشت.
- سرپرست کیم امروز دیرتر میرید؟
جونگوو با شنیدن صدای هیونا قهوه رو از لباش دور کرد و به ساعت دور مچش نگاه کرد. عقربه‌ی کوچیک حالا از ده عبور کرده بود و جونگوو ناخواسته امروز دوبرابر روزای قبل کار کرده بود.
- نه الان میرم. حواسم به ساعت نبود
لیوان کاغذی و خالی قهوه رو توی سطل اشغال انداخت و به سمت اتاقش رفت. به هرحال قرار نبود بزاره این سردرگمی زندگیش رو بیشتر از این خراب کنه.
این سردرگمی و حس تلخ تولدش رو باید کنار میزد و به آینده امیدوار میشد.
****
- دیر برگشتی سوبین
سوبین ناخواسته دستاش رو پشت سرش قفل کرد و حس شیرین بوسه‌ی قسطی و یواشکی سجون روی لباش دوباره داشت باعث سرخ شدن گونه‌هاش میشد. از طرفی تجربه‌ی خوردن سوجو اونم زیر سن قانونی یعنی رد شدن از خط قرمزهای مادرش و همین حقیقت کافی بود تا سوبین دیگه اجازه بیرون رفتن نداشته باشه.
- ببخشید درس میخوندم با دوستم
از همون فاصله دور گفت و برای خلاص شدن از شر نگاه دقیق و ریزبینانه‌ی خانوم جانگ سمت پله‌ها دوید.
تمام امروز رو به بهونه درس خوندن با سجون وقت گذرونده بود و بی توجه به اخطار رییسش سرکار هم نرفته بود.
دقیقا از روز بعد از حرف زدن راجع به خانواده‌هاشون همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود و سوبین دیگه خودش رو از سجون قایم نمیکرد. میدونست خانواده‌اش غیرعادی‌ان و اما این واقعیت که سجون خانواده‌ای عجیب‌تر از خانواده‌ی سوبین داشت باعث میشد ته دلش گرم بشه و به خودشون بخنده و از اعتراف به راز بزرگ خانوادگیش پشیمون نشه. درواقع اولین قرارشون خوب پیش رفته بود. دست تو دست هم تو ساحل قدم میزدن و به پیشنهادش برای اولین بار به بازارچه‌ی محلی روستای نزدیک به هتل رفته بودن و سجون کلی لباس و وسایل مزخرف خریده بود. در آخر به پیشنهاد اون صدف و سوجو خوردن و سوبین عاشق مزه‌ی سوجو تو پوسته‌ی صدف‌ها شده بود.
همه چیز درست شبیه به یک رویای شیرین بود.
آخر شب توی ساحل روی شنا نشسته بودن و سوبین دیگه به هیچ وجه به خاکی شدن لباساش و غرغرای خانوم جانگ بعد از دیدن وضعیتش اهمیت نمیداد. تا وقتی انقدر حالش خوب بود اصلا چرا باید به خراب شدن لباساش فکر میکرد؟
رفته رفته گونه‌هاش بخاطر سوجو گر گرفته بود و سجون دائما زیرچشمی نگاش میکرد و کلمه "کیوت" رو زیرلب زمزمه میکرد.
از به یادآوردن تک‌تک لحظاتشون، خودش رو روی تختش رها کرد و لبخندش عمق گرفت.
وقتی سجون برای بوسیدن‌اش پیش قدم شده بود، اول وحشت کرده بود اما زیاد طول نکشید تا معتاد اون تماس سطحی لب‌هاشون بشه و پسش نزنه. تجربه‌ی احساسات جدید تنها خواسته‌ی سوبینی بود که ۱۹ سال تو حصاری که خانواده‌اش کشیده بودن اسیر شده بود.
- سوبین؟
با شنیدن صدای مادرش پشت در اتاق به سرعت از جا بلند شد و چند ضربه به گونه‌هاش زد. مطمئن بود مادرش با دیدن وضعیتش همه چیز رو میفهمه و از اون مهم‌تر لباسای کثیف تو تنش همه چیز رو لو میداد.
- با کی درس میخوندی؟
خانوم جانگ در اتاق رو باز کرد و از لای در سوال مهمی که باید جوابش رو میدونست پرسید. سوبین بی توجه به تماسای مادرش تا بعد از نیمه شب بیرون از خونه مونده بود و حالا با لباسای کثیف و بوی الکل به خونه برگشته بود و از همه مهم‌تر بهش دروغ گفته بود؟
سوبین با حرص به رفتار زشت مادرش فکر میکرد. چرا هیچوقت چیزی به اسم حریم خصوصی توی این خونه وجود نداشت؟ چرا هیچوقت مادرش یا پدرش برای سوبین احترام قائل نمیشدن و به عنوان یه آدم بالغ بهش نگاه نمیکردن؟
- مگه تو همه دوستای منو میشناسی؟
- اگه منظورت از همه دوستات همون دوستایی که اصلا نداری. باید بگم، آره میشناسم
- مامان لطفا!
خانوم جانگ جدی شده بود اما اخم‌های توهم رفته‌ی سوبین و فریاد بلندش هم خبر خوبی نبود. این یه هشدار برای اون زن بود تا بفهمه پسر مطیعش داشت تغییر میکرد. اما این به این معنی هم نبود که خانوم جانگ کوتاه بیاد.
اینبار خانوم جانگ بی اهمیت به زخمای جدیدی که از شب گذشته روی تنش شکل گرفته بودن، تلاشی برای قایم کردنشون نکرد و سمت کوله‌ای که سوبین امروز با خودش برده بود رفت.
- پرسیدم با کی درس میخوندی سوبین؟
کوله رو باز کرد و قبل از رسیدن دست سوبین بهش تمام محتویاتش رو روی زمین خالی کرد.
- چیکار میکنییی؟؟؟ با سجون بودم راضی شدی؟ اصلا مگه تو میشناسیش؟
سوبین کنار وسایلش نشست و خانوم جانگ با ندیدن چیزی جز کتاب و دفترای همیشگی سوبین نفس راحتی کشید و به پسرش خیره شد.
- خوب خوشحال میشم باهاش آشنا بشم چرا نمیایین همینجا درس بخونید؟
سوبین کتاب‌هاش رو کنار زد و با دیدن شیشه‌ی کوچیک عطر شکسته‌ای که سجون تو بازار خریده بود و بهش داده بود. با حرص سرش رو بلند کرد و با نفرت به مادرش خیره شد.
- مگه تو و بابا فرصت درس خوندن تو این خونه رو هم به من میدید؟ این روش برخوردتون با پسری که ادعا دارید دوسش دارید؟
به وسایلش روی زمین اشاره کرد و با تاسف سرش رو تکون داد. بی توجه به فریاد مادرش که با خشم اسمش رو صدا میزد، همه چی رو تو کوله‌اش برگردوند.
- مگه دروغ میگم؟ آخرین بار که سیزده سالم بود وقتی یکی از همکلاسیام پاش رو اینجا گذاشت، تو و بابا انقدر دعوا کردید که کل مدرسه فهمیدن و من دیگه روم نمیشد به اون مدرسه برم. حالم از این روش زندگی کردن بهم میخوره مامان. مگه من اسیرم؟
خانوم جانگ بهت زده قدمی به عقب برداشت و سوبین از جا بلند شد و مقابلش ایستاد.
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی سوبین
- چرا؟ احساس بدی پیدا میکنی که مقصر تنها موندن همیشگی من تو بودی؟
- سوبین... من بخاطر اینکه تو توی یه خانواده‌ی از هم پاشیده بزرگ نشی تموم این دردسرا و کتک‌ها رو تحمل کردم
سوبین خندید. با صدای بلند و این واقعی‌ترین خنده‌اش مقابل مادری بود که به شدت روی صدای خنده‌ها حساس بود. مادرش جوری تظاهر میکرد که انگار سوبین نمیدونست اون بیشتر از سوبین بخاطر خودش اینجا مونده بود.
- خب اشتباه کردی... اینکه تو منو بهونه موندنت میکنی مقصرش من نیستم
- سوبین تو چت شده؟
- چیزیم نشده مامان ولی یبار با خودت صادق باش چرا همیشه همه چی رو گردن من میندازی؟ تو اگه طلاق بخوای بابا حتی یه ثانیه هم وقت تلف نمیکنه میدونی که اون معشوقه های....
- کااافیه سوبین
خانوم جانگ فریاد کشید و دستی که داشت از عصبانیت میلرزید رو بالا آورد.
- به دوستت بگو بیاد اینجا درس بخونید چون دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری
- اما مامان
- همین که گفتم
از اتاق بیرون رفت و سوبین با حرص وسط اتاق نشست. میدونست رفتارش درست نبوده و این شجاعت احمقانه‌ای که یهو به سراغش اومده بود همش بخاطر تاثیرات مشروب بود. اما به خودش بابت زدن حرفای نگفته‌ای که داشت خفه‌اش میکرد افتخار میکرد.
نیم خیز شد، گوشیش رو با زحمت از جیبش بیرون اورد و به پیام سجون خیره شد.
- الان دیگه قرار میزاریم؟
لبخند رو لبش نشست و انگشتاش روی کیبورد گوشی حرکت کرد.
- اصلا میدونی تو جزیره ما کسی رو ببوسی باهاش قرار نزاری غیرقانونیه
لبخندش کش اومد و همونجا دراز کشید. دیگه نمیخواست به این مشکلاتی که از در و دیوار این خونه میریخت اهمیت بده. میخواست واسه فرار از حصاری که دورش کشیده بودن به سجون و زندگی که داشت بهش تقدیم میکرد پناه ببره.
****
ماشین رو تو پارکینگ نزدیک خونه نگه داشت و سرش رو به صندلیش تکیه داد. هنوز چند ساعت از روز باقی مونده بود اما جونگوو ته مونده‌ی انرژیش هم توی ترافیک مسخره‌ای که بخاطر تایم اومدن توریست‌ها شروع شده بود، از دست داده بود. حالا فقط میخواست دور از شلوغی این جزیره، تو ماشینش درحالی که به موسیقی آرومی که با صدای کم درحال پخش شدن از رادیو بود گوش بده و نفس بکشه.
صدای ویبره‌ی گوشیش داشت آرامشش رو بهم میریخت و فکر به اینکه کسی جز لوکاس و سجون باهاش تماس نمیگرفت ناخواسته باعث میشد بهش اهمیتی نده. با قطع شدن ویبره و بعد صدای پیامی که اومده بود، به زحمت چشماش رو باز کرد و به گوشیش چنگ زد.
"بابا میخواد ببینتت. زنگ زدم ازت بخوام بیای دیدنش اما جواب ندادی. اگه تونستی بهم زنگ بزن. تولدت مبارک داداش کوچولو"
- وای خدایا... اینا چه فکری راجع به تحمل من دارن؟
گوشیش رو کنارش پرت کرد و سرش رو بین دستاش فشرد. قلبش دوباره تند میزد و سردردی که به زحمت تا این لحظه تحملش کرده بود شدت گرفته بود.
چند ضربه به پنجره خورد و حسش میگفت "سرت رو بلند نکن"
ضربه‌ها تکرار شد و سرش رو بالا آورد. دیدن چهره‌ی آشنای پشت پنجره باعث شد ته مونده تلاشش هم برای قوی موندن ازبین بره و دلش بخواد تمام خشم­اش رو سر اون مرد خالی کنه.
- چی از جونم میخوای؟ چرا اومدی اینجا؟
ناخواسته از ماشین پیاده شد و داد کشید. طوری که انگار جهیون عامل تنها موندنش، طرد شدنش از خانواده، نفرت کائنات از زندگی بیچاره­‌اش بود.
- چرا برگشتی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا هربار خودتو نشون میدی بدبختیامم شروع میشه؟ چرا؟؟
داد میکشید و پشت هم ضربه‌هاش رو تو سینه‌ی جهیون میکوبید. به وضوح ازش درشت‌تر بود و میدونست مشتای ورزیده‌اش چه دردی رو به اون مرد میده.
- جونگوو!!
مشت آخری رو محکم‌تر تو قفسه‌ی سینه‌ی جهیون کوبید و دید که اخم‌های پسر چطور توی هم رفت و دردش رو پنهون کرد.
- جونگوو مرده... اصلا کاش واقعا میمردم. کاش بجای دیدن پیام نونا که هربار روز تولدم یه پیام عجیب میداد خودم راحت...
با فرو رفتن تو آغوش جهیون ساکت شد و خشکش زد. انتظار این آغوش یهویی رو نداشت اما بهش احتیاج داشت.
- هیس جونگوو... آروم باش
جنگوو نفس عمیقی کشید نباید انقدر خودش رو عذاب میداد نباید بازم به گذشته برمیگشت. اما چرا گذشته دست از سرش برنمیداشت؟ چرا هنوز دردش مثل روز اول باعث آزرده شدن قلبش میشد؟
- ولم کن
جهیون رو کنار زد و دستش رو چند بار روی صورتش کشید. کلافگی از همه وجودش میبارید و میدونست این دقیقا مربوط به چیه و تهش هم تمام نگرانیش به واقعیت تبدیل شده بود. پیام جونگیون گند زده به تمام تلاشی که برای قوی بودن کرده بود.
- کلید داری؟
از جهیون پرسید و جهیون با حرکت سر بهش فهموند که نداره. سمت ماشین برگشت و بعد برداشتن گوشی و دسته‌ کلیدش، ماشین رو قفل کرد و کلید تو آغوش جهیون پرت کرد و بدون حرفی سمت مغازه‌ی اقای شین راه افتاد. گربه‌ی کوچولویی که بهش عادت کرده بود اونجا بود و جونگوو اون لحظه چیزی جز به آغوش کشیدن اون رو نمیخواست و از طرفی دلش نمیخواست با جهیون تنها باشه.
- تو کجا میری؟
میخواست جواب نده. میخواست هیچی نگه تا مکالمش با اون آدم به ظاهر غریبه همونجا تموم شه. جهیونی که زمین تا آسمون با آخرین دیدارشون فرق کرده بود و جونگوو نمیتونست به گذشته فکر کنه و باور کنه این آدم همون کسی که بهش ضربه زده و حالا اینطور پشیمون به نظر میرسه.
- میخوام..... واستا ببینم چرا برگشتی؟
یهو با به یاد آوردن پیاماش و حضور ناگهانیش، سمت جهیون چرخید و با چشمای ریز شده بهش زل زد. جهیون دستی به گردنش کشید جلو رفت. تو دو قدمی جونگوو ایستاد. قلبش تند میزد اما توی سن سی سالگی به خودش قول داده بود بالاخره چیزی که قلبش میخواست رو دنبال کنه و به هیچی جز علاقه‌اش اهمیت نده.
- تموم مدتی که سئول بودم با خودم راجع بهت فکر کردم و مطمئن شدم من از عمیق‌ترین نقطه قلبم دوست دارم. دوست داشتنی که یه عمره از ترس حرف بقیه فقط داره خاک میخوره. اونقدر دوست دارم که وقتی بهت فکر میکنم قلبم تیر میکشه. وقتی برای اولین بار بعد چند سال دیدمت گیج شدم و نمیخوام بابت رفتارم بهم حق بدی چون من مزخرف‌ترین ادم این دنیام و بیشتر از همه بهت آسیب زدم اما میخوام بدونی...
فاصله بینشون رو از بین برد و دست یخ زده‌ی جونگوو رو بین دستاس گرفت. دیگه اون ظرافت قدیم رو نداشت، حتی دیگه میشد گفت اون حس نرمی گذشته رو به بقیه منتقل نمیکرد. اما از کار زیاد بود؟ بعید میدونست این زبر بودن دلیلش کار زیاد باشه و حتما یه روز باید راجع بهش میپرسید.
- من یبار قبلا اشتباه کردم ولی الان دیگه به هیچی اهمیت نمیدم. میدونم ممکنه آخرش چی بشه میدونم چی در انتظار من، تو و هرکس دیگه‌ای که تو شرایط شبیه به مائه. می‌دونم و دونستنش ترسناکه، اما میخوام شروعش کنم. چون توی این لحظه این حسی که دارم به اون حقیقت و به اون ترس، می‌ارزه. چون الان حاضرم همه‌ی آدمای این دنیا به چشم یه منحرف و یه آدم هرزه بهم نگاه کنن اما تو رو کنار خودم داشته باشم
جونگوو به دستاشون نگاه کرد. دیگه دستاش بین دستای جهیون گم نمیشد، حتی دیگه خبری از پوست سفیدش هم نبود و با اطمینان میتونست بگه دیگه هیچکس نمیتونست بخاطر ظاهرش تحقیرش کنه.
- داد بزن
- چی؟
جونگوو لبخند زد و دستش رو از تو دست جهیون بیرون اورد. دلش میخواست تلافی کنه، دلش میخواست تمام حرفایی که شنیده رو جهیون بشنوه و احساس مزخرفی که داشته رو تجربه کنه. دوست داشت همه بعد دونستن احساسش به یه مرد لقب هرزه رو بدن و بهش به چشم یه موجود کثیف نگاه کنن.
- داد بزن همه این چیزایی که گفتی همه چیزایی که من میدونستم و تو تازه فهمیدی رو داد بزن بزار همه بفهمن گی‌ای... میتونی اینکارو کنی؟
سرش رو کج کرد و پوزخند زد، جهیون چند ثانیه با ناباوری بهش نگاه کرد.
- دیگه برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن
جهیون لبخند زد و دستش رو بالا اورد و کنار لباش گذاشت. دهنش رو باز کرد و خواست داد بزنه اما جونگوو دستش رو کشید و ساکتش کرد. هیچوقت قرار نبود بزاره گذشته‌ای که تجربه کرده رو جهیون هم تجربه کنه.
- نمیتونم ببخشمت جهیون
- فراموش چی؟
جهیون با مظلومیت گفت و جونگوو میتونست پشیمونی رو تو چشماش ببینه.
- چی؟
- میتونی گذشته رو فراموش کنی؟ فراموشش کن منو کنار خودت بپذیر قول میدم کاری کنم در آینده حتی به بخشیدنم هم فکر کنی
جونگوو سرش رو به علامت منفی تکون داد و چند قدم عقب رفت. این وقت شب اونم بعد از یه روز خسته کننده و دغدغه‌های فکری تموم نشدنی موقعیت خوبی برای این حرف‌ها نبود.
- متاسفم جهیون! همه چیزی که ما داشتیم از بین رفته من دیگه شک دارم بتونم در آینده دوست داشته باشم. من قبلا خیلی با آدمی که الان هستم فرق داشتم. قبلا خوشحال بودم ولی الان قلبمو بزور وصله کردم. من روحم پر از زخمه و دلیل همش تو بودی... تو الان واقعا به چیزی امید داری که غیر ممکنه
چرخید اما دستش کشیده شد و سینه به سینه‌ی جهیون قرار گرفت.
- وایسا... لطفا جونگوو! میتونم دوستت باشم که نمیتونم؟ مثل سجون
جونگوو مستقیم تو چشمای جهیون خیره شد. اینکه قدش چند سانتی از اون پسر بلندتر شده بود حس خیلی خوبی بهش میداد.
- بنظر خودت ممکنه همچین چیزی؟
- آره... آره میشه. البته اگه بهم فرصت بدی
جونگوو نیم نگاهی به ربان سبز دور دست جهیون انداخت و دوباره به چهره‌اش خیره شد. انگار دوباره اون چهره داشت به جای مغزش مستقیم تو قلبش ثبت میشد. دستش رو از دست جهیون بیرون آورد و عقب رفت.
- باشه ولی این آخرین فرصتته جهیون بار بعدی که با حرفات خنجر تو قلبم فرو کنی قسم میخورم جوری ترکت کنم که تا آخر عمرتم بگردی دستت بهم نرسه
****
- چی شد؟
سوبین پرسید و سجون صندلی کنارش رو عقب کشید و کنارش نشست. اول به جهیون که تمام طول شب مثل برج زهرمار نشسته بود نگاه کرد و بعد به سوبین خیره شد.
- گفت خیلی کار داره نمیاد
- میدونستم. منم میرم خونه
جهیون غر زد و از جا بلند شد. سجون دستش رو کشید و مجبورش کرد تا بشینه.
- اون گفت ولی دلیل نمیشه که تو بری اصرارش کردم گفت کارش تموم شه میاد
- واقعا؟
برق چشمای جهیون و لبخندی که رو لب‌هاش نشست باعث شد سجون با ناباوری چند ثانیه بهش نگاه کنه و بعد سرش رو به علامت تاسف تکون بده. قطعا هیچوقت فکرشم نمیکرد سرپرست بدخلق‌اش رو اینطور ذوق زده ببینه.
- آره... میاد تا یه نیم ساعت دیگه. سوبین بیا بریم
دست سوبین رو کشید و با خودش همراه کرد. سه روز از شبی که رسما قرار گذاشته بودن گذشته بود و رابطشون روز به روز با سوبین صمیمی‌تر میشد و سجون دیگه مجبور به رویاپردازی راجب خودشون نبود چون رسما تموم رویاهاش واقعی شده بود.
- باهام برقص
سجون گفت و سوبین سرش رو به معنی "نه" تکون داد. سجون خندید و موهاش رو از جلوی چشماش کنار زد.
- باید برقصی
و بعد از گرفتن نوک انگشتای سوبین مجبورش کرد یه بار دور خودش بچرخه. سوبین سرخوش خندید و سجون از لبخند اون لبخند زدو قلبش لرزید.
- پس غیر بی­وقفه حرف زدن خندیدنم بلدی سوبین شی. واقعا یه وقت‌ها انقدر حرفات طولانی میشه که دلم میخواد دستمو جلو دهنت بزارم فرصت بخوام بزاری منم حرف بزنم
سوبین از این حرف سجون بیشتر خندید، جوری که دندوناش معلوم شدن و سجون احساس کرد قلبش برای يک ثانیه از حرکت ایستاد و دلش میخواست محکم بغلش کنه و به خودش فشارش بده.
اون پسر واقعا معصوم و پاک بود و سجون آخر برای این همه معصومیت و کیوت بودنش میمیرد.
نفس عمیقی کشید و خودش رو بیشتر به بدن پسر چسبوند و بوسه‌ی ریزی روی موهاش گذاشت. با ریتم آهنگ بدنش رو تکون میداد اما سوبین هنوز بی حرکت ایستاده بود.
- یا سوبینا برقص‌‌ دیگه
سجون غر زد و مجبور بود به خاطر صدای بلند آهنگ داد بزنه.
سوبین سعی کرد خجالتی که تو وجودش جمع شده بود رو نادیده بگیره و بعد خیلی ریز خودش رو با ریتم آهنگ تکون داد تا بیشتر از این سجون رو از خودش ناامید نکنه. وقتی سجون اون رو محکم به خودش چسبوند، برای اولین بار حس کرد بوی تن یه نفر رو عمیقا دوست داره و میخواد اون رو تا آخر عمر نفس بکشه. بوی عطر تلخ مردونش که رو یقه تیشرتش بود بینیش رو غلغلک داد اما بدون اینکه فرصت داشته باشه روش رو برگردونه، تو صورت سجون عطسه کرد.
هول کرد و جلوی دهنش رو گرفت. به صورت توهم رفته و چشمای بسته سجون نگاه کرد و چشماش با ناراحتی جمع شد.
- اوه خدای من...
سجون آروم خندید. برعکس تصورات سوبین این حرکت سوبین براش بیش از اندازه کیوت بود. دستش رو روی لپش که به خاطر آب دهن سوبین خیس شده بود کشید و بعد با خنده به سوبین نگاه کرد. صورت سرخ از خجالتش قشنگ‌ترین تصویری بود که تو عمرش دیده بود.
- وای معذرت میخوام... یهویی شد اینطوری انگار چیزی کرده باشی تو بینیم غلغلکم بدی عطسم گفت. همش بخاطر این پرزای روی لباسته. سجونا ببخشید خب؟
سجون آروم خندید و دست سوبین رو گرفت و یه گوشه خلوت کشوند. از این کلاب­ای که با زحمت تو جزیره پیدا کرده بود اطمینان نداشت چون قطعا همه جور ادمی اونجا پیدا میشد و نمیتونست با خیال راحت سوبین رو تنها بزاره.
- لطفا همینجا بمون تا برم صورتمو بشورم زود میام خب؟
خم شد و گونه سوبین رو نرم بوسید و موهاش رو بهم زد.
سوبین بعد از اینکه از رفتن سجون مطمئن شد، ژست گریه به خودش گرفته و دستش رو به پیشونیش کوبید. نمیدونست چرا از وقتی قرار میذاشتن، دائما گند میزد و سوتی میداد. به سمت میز نوشيدنی‌ها حرکت کرد و یکی از بطری‌های نوشيدني رو، بدون اینکه به اسمش توجه‌ای کنه، انتخاب کرد و تو لیوان ریخت.
بلافاصله بعد از وارد شدن اون مایع داخل دهنش، احساس سوزش شديدی به خاطر مزه تلخش تو دهن و گلوش کرد و گرمای عجيبی همه وجودش رو در بر گرفت.
نگاهي به بطری نوشیدنی انداخت و وقتی نوشته وودکا رو روش دید به خودش فحش داد.
اون قطعا یکی از بدترین نوشيدنی‌ها رو برای بار اول انتخاب کرده بود، جوری که از همین الان احساس میکرد مست شده و این بازم از بد شانسی بیش از حدش بود. نفس عمیقی کشید و وقتی احساس کرد دست و پاهاش شل شده، رو يكی از صندلی‌هایی که اونجا بود نشست و به صورتش ضربه زد.
- از خودم متنفرم
زیرلب زمزمه کرد و به روبه‌روش خیره شد.
- فکر كنم بهت گفتم اونجا بمونی
صدای سجون توجه‌اش و جلب کرد، به اخم روی صورتش نگاه کرد و با لبای جمع شده بهش نگاه کرد. سجون لبه تیشرتش رو گرفته بود و رو صورت خیس از آبش میکشید.
- من ودکا خوردم...
بی مقدمه گفت و سجون با دهنی باز نگاهی بهش انداخت و بعد لبه‌ی تیشرتش رو ول کرد. جلو رفت و شبیه به بچه‌های خطا کار به پسر کوچیکتر نگاه کرد.
- تو چیکار کردي؟
- ببین سجون یعنی از عمد نخوردم که.... نمیدونستم وودکاست. خوردم یهو دیدم روش نوشته وودکا. گند زدم نه؟ چرا همش پشت هم خرابکاری بالا میارمممم..... اصلا چرا تنهام میزاری؟
لحن بیان کلماتش یواش یواش تغییر میکرد و سجون نمیدونست اون لحظه باید دیوونه­‌ی اون پسر مست بشه و انقدر محکم بغلش کنه تا تو بغلش گم بشه یا اون بمب ساعتی که هرلحظه امکان منفجر شدن رو داشت از اون جهنم بیرون ببره.
سجون دست سوبین رو کشید، سوبین كمی تلوتلو خورد ولی در نهایت به كمک دستای سجون ثابت ایستاد. تو چشماش نگاه کرد و دستاش رو آروم رو صورتش کشید.
- چند تا لیوان ازش خوردی مگه؟
سوبین سرش رو نزديک برد و صورتش رو تو گردن سجون فرو کرد تا بازم بوی عطر تلخش رو حس کنه و اهمیتی به نگرانی سجون نمیداد.
- فاک سجون تو خيلي خوشبویی دلم میخواد دائم عطرت رو حس کنم. اصلا برای منم از این عطرا بخر میخوام همش کنار خودم تصورت کنم. یطوری که انگار تو بغلتم
آروم پوست گردنش رو بوسید و سجون احساس کرد بدنش کوره آتیش شده.
- سوبین... چقدر خوردی؟
- یادم نیست.... یکی یا خودشو سر کشیدم؟ وای چرا اینطوری شدم؟
آروم خندید و سجون از رو عصبانیت چشماش رو روی هم گذاشت. اصلا اگه کسی جز خودش سوبین رو تو این وضیعت میدید چی؟ چقدر به آدمای مست این کلاب حس بدی داشت. اونم وقتی که سوبین مست انقدر خواستنی بود.
سوبین سرش رو از تو گردن سجون بیرون آورد و مستقیم تو چشمای خمار و عصبی سجون نگاه کرد.
لبخند زد و وقتی نگاه عصبی دختری که نیم ساعت پیش برای نزدیک شدن به سجون تمام تلاشش رو کرده بود، پشت سر سجون دید، بیشتر خودش رو به پسر بزرگتر چسبوند. نگاه دختر نشون میداد که داره از حسادت میترکه و سوبین نهایت لذت رو ازین قضیه میبرد، و برای اینکه لذتش رو کامل کنه همونجوری که مستقیم تو چشمای دختر خیره شده بود، دستاش رو تو موهای تازه رنگ شده و بلوند سجون حلقه کرد و با شتاب صورتش رو به صورت خودش نزدیک کرد و تو یه حرکت خيلی سريع لب­هاش رو بوسید.
سجون میدونست که این کاراش از روی مستیه اما ازش لذت میبرد، از اینکه لب‌هاش داشت توسط اون پسر به میل خودش بوسیده میشد و بدنش توسط دستای كوچيك و داغش لمس میشد. میتونست مزه تلخ ودکا رو از روی زبون سوبین که رو زبونش کشیده میشد حس کنه. لب‌هاشون با صدای بلندی از هم دیگه جدا شد اما سجون نذاشت ازهم فاصله بگیرن.
سوبین به چهره قرمز شده دختر نگاه کرد و بعد از پوزخندی که زد بهش فاک نشون داد و سجون متوجه کاراش نبود و این خیالش رو راحت میکرد. درواقع کاملا انتقام گرفته بود اما هنوزم دل سوبین خنک نشده بود.
- بگو مال توام
سجون آروم خندید و زبونش رو روی لب پایینی سوبین کشید.
- مال توام
سرش رو تو گردنش فرو برد و بوسه داغ و محکمی روی نبضش گذاشت.
- توهم مال منی
آروم زمزمه کرد و سوبین نتونست ناله تو گلوش رو خفه کنه. سجون روی خط فکش رو بوسید و دوباره به لب‌های خندونش رسید.
- منو ببر تو اتاق و ثابتش کن
سوبین با وقاحت درخواستش رو با صدای گرفته‌ای بیان کرده بود. سجون دل از لب‌های داغ سوبین کند و تو چشماش نگاه کرد.
- پشیمون میشی وقتی هوشیار بشی
سوبین آب دهنش رو قورت داد و جسورانه دستش رو از رو سینه مردونه سجون حرکت داد و به پایین تنه‌اش رسید و جايی بالا عضوش ثابت نگه‌اش داشت.
سجون هیسی از برخورد نوک انگشتای سوبین به عضوش، کشید و تحریک شدن عضوش رو حس کرد. به خودش برای اینکه انقدر بی‌جنبه بود لعنت فرستاد و مچ دست سوبین رو گرفت رو از خودش دور کرد.
- میخوام مال تو باشم هیونگ! لطفا!!

▪︎Alamort▪︎Where stories live. Discover now