جونگوو کلافه بود، قلبش تند میزد و بدتر از همه قرار گرفتن تو موقعیتی شبیه به این باعث شده بود تا گرمش بشه. انگشت جهیون روی لب پایینش نشست و نوازشوار روش کشید، سرش رو نزدیک برد و کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد:
- تو رختکن باشگاه نشد اما تو ماشینت میشه مگه نه؟
وقتی سکوت جونگوو رو دید، نیشخندی زد و انگشتاش که حالا داشتن با دکمههای پیرهنش بازی میکردن و رو با شیطنت روی عضلات سینهی جونگوو کشید.
اولین دکمه رو که باز کرد، جونگوو دستش رو کنار زد و قبل از اینکه جهیون متوجه چیزی بشه، از صندلیش بلند شد و روی پاهای جهیون قرار گرفت. برخورد فرمون با کمرش باعث شد آخی بگه و همزمان با تنظیم کردن صندلی، لبهای جهیون رو بین لبهاش بگیره.
- هی هی! آرومتر بیبی... عجلهای نیس
قفسه سینهاش داشت با هیجان بالا پایین میشد. دستش روی یقه پیرهن مشکی جهیون نشست و بدون اینکه جوابش و رو بده، عمیقتر از قبل بوسیدش.
- حس میکنم دارم خواب میبینم
با شنیدن جملهی جهیون نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت، دستش رو روی شونه های پهن پسر بزرگتر گذاشت و بلند شد.
- بهتره بریم صندلی عقب
جونگوو درحالی که از هیجان می لرزید، روی صندلی عقب جا گرفت و اول از همه کفش هاش رو بیرون آورد. جهیون به سختی بخاطر شرایط سختی که داشت تو پایین تنش تحمل میکرد، از ماشین پیاده شد و وقتی در رو باز کرد جونگوو رو با بالا تنه برهنه، درحالی که داشت تلاش میکرد زیپش رو باز کنه.
- چطوری تو هرحالتی انقدر سکسی؟
فوری داخل رفت، جونگوو کمی عقبتر رفت و به در چسپید. جهیون دکمههاش رو باز کرد و پیرهن خودش رو در آورد و روی صندلی پرت کرد. رون جونگوو رو گرفت و روش خم شد. درحالی که به چشمای خمار پسر زیرش خیره بود، لبخند زد و پشت دستش رو نوازشوار روی گونههای سرخ جونگوو کشید.
- میدونی چند سال انتظار این لحظه رو کشیدم؟
جهیون زمزمه کرد و صورتش رو نزدیک برد. اینبار بجای بوسیدن لبها و گونههای جونگوو، شکم سفید و خطی که نتیجهی ورزشهای سخت بود رو بوسید و باعث شد جونگوو سر جهیون رو دو دستی بگیره.
- میخوام آروم پیش برم... میخوام ثانیه به ثانیهاش رو با تمام وجود حس کنم
جهیون میدونست اولین بارشه، خودش به اندازه موهای سرش تجربهی از این مدل روابط رو داشت اما اینکه نمیدونست جونگوو تو اون لحظه قرار بود چه احساسی داشته باشه افکارش رو بهم میریخت. هرچند انقدر همه وجودش خواستن جونگوو رو فریاد میزد که نمیتونست به چیزی جز یکی شدن باهاش فکر کنه.
- چطوری دوست داری؟
جهیون با ملایمت دست برد و لبه شلوارش رو گرفت، جونگوو کمرش رو از صندلی فاصله داد و تو جواب سوال جهیون تنها سکوت کرد. از هر اشارهای به وضعیتی که توش بودن خجالت میکشید. درک موقعیت براش سخت بود و تمام مدت معاشقهاشون ذهن جونگوو درگیر تغییر شکل توی رفتارش بود.
برای کسی مثل اون که 13 سال با خودش جنگیده بود تا روی پاهای خودش بایسته و تبدیل به چیزی جز آدمی شبیه به گذشتهاش باشه، تغییر دادن دوباره خودش سختترین کار ممکن بود.
جهیون فوری شلوار هردوشون رو کامل از پاهاشون خارج کرد و وقتی سرش رو عقبتر برد به گونههای رنگ گرفتهی جونگوو چشم دوخت.
- خجالت میکشی؟
- خفه شو جانگ
درحالی که از خجالت هردو دستش روی دهنش بود گفت زانوهاش رو خم کرد. جهیون اما داشت همه چیزش رو آنالیز میکرد، این نگاهش باعث میشد جونگوو معذب بشه.
جونگوو نفس بلندی کشید و سرش رو روی صندلی گذاشت، لحظهای بعد نوک سینهاش بین لبهای گرم جهیون بودن. ازش فاصله گرفت و این بار لبهاش رو بوسید و با دست آزادش، انگشتاش رو روی ورودیش گذاشت و لمسش کرد. جونگوو دوباره نالهی خفهای توی دهنش کرد.
پلک طولانی زد و کمی جابجا شد. انگشتاش رو روی لبهای جونگوو کشید و همزمان زمزمه کرد:
- نظرت چیه با زبونت خیسشون کنی؟ میدونم دردت میاد ولی از هیچی بهتره
قبل اینکه حتی جواب بگیره، جونگوو با گرفتن مچ دستش، دو انگشت وسطش رو وارد دهنش کرد و مکید. جهیون لبش رو گاز گرفت و به صداش گوش داد، وقتی دید حسابی خیس شدن اونارو بیرون آورد. با وارد شدن انگشتای جهیون نفسش حبس شد و صورتش درهم کشیده شد.
- گفتم دردت می گیره
به صدای نفس نفس زدن پسر زیرش گوش داد که با آهنگ ملایم داخل ماشین ترکیب شده بود. انگشتش رو بیرون کشید و این بار عميقتر داخل برد، جونگوو نتونست جلوی خودش رو بگیره.
- آهههه... شت جهیون
جهیون با دیدن چهرهی خواستنی جونگوو دیگه تحملش تموم شده بود، کمر جونگوو رو گرفت و به آرومی واردش شد، جونگوو فریاد زد "آرومتر" و پاهاش رو بیشتر باز کرد. جهیون همونطور که پهلوهاش رو دو دستی گرفته بود، به سمت خودش کشید و باعث شد مقدار بیشتری از عضوش به داخل فرستاده بشه و نالهای از گلوی پسر خارج بشه.
- گااد.. لعنت بهت
دوباره نالید و از درد چشماش رو محکم بست.
- هیس، یکم دیگه تحمل کن عادت میکنی
جهیون زمزمه کرد و کمی خارج شد تا ضربه زدن داخلش رو شروع کنه.
- برام ناله کن وو؛ هرچقدر میخوای اسممو صدا بزن
روش خم شد و لبهاش روی گردنش نشست. دندونش رو روش گذاشت و گاز آرومی گرفت و بعد شروع به گذاشتن مارک روش کرد. نوک زبونش رو از گردن تا فکش کشید و با حالت دستوری گفت:
- بچرخ و روی زانوهات بشین
دستش رو روی کمرش گذاشت و کمکش کرد؛ جونگوو پشت بهش روی زانو نشست و کف دستاش رو روی شیشه گذاشت.
- سختته؟
درحالی که بهش چسبیده بود گفت و طی یک حرکت بدون خبر عضوش رو کامل داخل فرستاد. سر جونگوو به عقب پرتاب شد و نالهوار اسم جهیون رو صدا زد. وقتی جهیون داخلش ضربه زد و باسنش رو توی چنگش گرفت، به کمرش قوس عمیقی داد و وسط نالههاش گفت:
- منو... منو ببوس!
لبهای جهیون عمیق لبهاش رو بوسید، حالا کاملا داشت از رابطشون لذت میبرد.
بعد چند ضربهی عمیق دیگه، همزمان با جونگوو، داخلش خالی شد و کنار بدن جونگوو وا رفت.
هردو عرق کرده بودن و نفس نفس میزدن، به زحمت روی صندلی دراز کشیده بودن و حالا با تغییر پوزیشنشون جونگوو روی جهیون قرار گرفته بود. جهیون با ملایمت دستش رو نوازشوار روی کمرش میکشید و هر چند ثانیه بوسهی کوتاهای روی موهاش میذاشت.
- یه اعترافی کنم؟
جهیون پرسید و جونگوو با بی حالی بدون اینکه به خودش زحمت جواب دادن بده تنها سرش رو تکون داد.
- وقتی بعد از هر رابطه با آدمهای غریبه بهونه تو رو میگرفتم یکی از دوستام میگفت این عشق نیست تو فقط چون بدستش نیاوردی اینطوری حس میکنی، به دستش که بیاری برات بی ارزش میشه. ولی من الان حس میکنم بیشتر از همیشه عاشقتم بیشتر از همیشه میخوامت. انقدر خوبی که یه شب داشتنت کافی نیست. شیرینیت تازه زیر زبونم مزه کرده
جونگوو با خنده چشماش رو چرخوند و مشت نه چندان آرومش رو تو سینهی جهیون کوبید.
- یاا جهیون بسه. این حرفا رو میزنی حس عجیبی بهم دست میده
- چرا؟
دوباره سرش رو روی سینهی جهیون تنظیم و چشماش رو بست. چطور باید توضیح میداد ۱۳ سال سختی چه بلایی سر اون و باوراش آورده که حالا شنیدن کلمات محبتآمیز بیشتر از خوشحال کردنش، قلبش رو بدرد میاره؟!
- نمیدونم فقط غریبهام باهاش
قلب جهیون با شنیدن جوابش فشرده شد. شونههای جونگوو رو گرفت و از خودش جدا کرد، به چشماش خیره شد و ناراحتیش رو با بوسیدنش قایم کرد.
- میفهمم. بابت اینکه باعث شدم انقدر از هم دور بشیم جدا متاسفم
- هیس. فعلا فقط بغلم کن
****
از وقتی برگشته بودن به خونه، درست ۲ ساعت و ۴۳ دقیقه میگذشت و جونگوو حساب هر ثانیهاش رو داشت.
جهیون کمی جابهجا شد و جونگوو به پهلو چرخید و با دست آزادش موهاش رو نوازش کرد. این اولین باری بود که کنار هم میخوابیدن، بعد برگشتشون جهیون فرصت فکر کردن بهش نداده بود و با چسبوندن تختها بهم کنار جونگوو جا گرفته بود و سرش رو روی بازوی جونگوو گذاشته بود.
نیم ساعت اول بابت اینکه جونگوو ازش قویتره غر زده بود و نیم ساعت دوم راجب تاپ بودنش توی رابطه اظهار شادی کرده بود هرچند یه ربع بعدی وقتی جونگوو گفته بود "قرار نیست همیشه یجور باشه" تو فکر فرو رفته بود و جونگوو از ته دل بهش خندیده بود.
- بیداری هنوز؟
- خوابم نمیبره
جونگوو زمزمه کرد و خودش رو پایینتر کشید تا صورتش مقابل صورت جهیون قرار بگیره. با دیدن چشمهای سرخ و پف کردهاش خندید و ضربهی آرومی روی نوک بینیش زد.
- جانگ خوابالو
- میخوای حرف بزنیم؟
تا مدتی پیش حرف زدن با جهیون همیشه جزو اتفاقاتی بود که جونگوو ازش فرار میکرد. تصورش از مکالمه با اون مرد همیشه کلمات آزاردهنده بود و جونگوو به هر نحوی نمیخواست وارد این چرخهی عذابآور بشه. اما الان همه چی فرق داشت. جهیون زمین تا آسمون با پسر دبیرستانی که خُرد کردن بقیه رو برای همرنگ کردن خودش با دوستاش، خفن میدونست فرق کرده بود.
- اوهوم
جونگوو زمزمه کرد و سعی کرد دستش رو از زیر سر جهیون آزاد کنه تا بتونه بشینه. جهیون هم مقابلش نشست و برای روشن کردن چراغ اتاق تا جایی که تونست خودش رو کشید و به زحمت برق رو روشن کرد.
- منو میبخشی؟
جونگوو چشماش رو چرخوند و آروم خندید.
- اگه نبخشیده بودمت که الان اینجا نبودیم. ولی اصلا برای چی باید ببخشمت؟
جهیون اینبار کسی بود که خودش رو جلوتر کشید و دستای جونگوو رو میون دستاش گرفت.
- برای همه چیز. برای اینکه از همون اول آرامش رو از چشمهات گرفتم. برای اینکه دوست داشتنت رو بلد نبودم. برای اینکه اینهمه مصیبت برات آوردم
جونگوو جوابی برای هیچ کدوم از حرفاش نداشت، فقط میتونست برای آروم کردن چشمای بیقرار مرد مقابلش خم بشه و گونهاش رو ببوسه.
- الان یاد گرفتی مهم نیست دیگه
جهیون برای چند ثانیه چشماش رو بست تا حس شیرین بوسه قلبش رو ذوب نکنه. چطور جونگوو میتونست انقدر باهاش مهربون باشه؟
- ولی بزار یه اعترافی کنم
جونگوو زمزمه کرد و برای گفتن حرفاش کمی مکث کرد. انگار میخواست از بیان کردن کلمات مطمئن بشه، نه چون به جهیون اعتماد نداشت بلکه گفتن هرکلمه میتونست مثل یه خنجر قلب وصله شدهاش رو تیکه تیکه کنه.
- بلایی که خانوادم سرم آوردن با هیچی قابل مقایسه نیست و نمیدونم چطوری توصیف کنم که عمق فاجعه رو برسونه فقط میخوام بگم که بفهمی کاری که تو کردی درمقایسه با بلایی که اونا سرم آوردن هیچی نیست. تو فکر کن اون دو نفری که باید من رو تحت هر شرایطی دوست داشته باشن و حمایتت کنن، ندارن. دائما حرفایی راجع به "جامعه" تو گوشت فرو کردن و باعث شدن که با تمام وجود احساس بی ارزش بودن پیدا کنی و حس کنی یه موجود مخرب برای جامعهای. این اون اتفاقی بود که سر من آوردن... بعد اون اینطوری شده بودم که با خودم میگفتم اگه اون دو نفرم دوستم ندارن قطعا کس دیگهای هم نمیتونه دوستم داشته باشه. هرکسی بهم ابراز محبت میکرد، به هر نحوی... حتی دادن یه شکلات بهم، دقیقه اول از توجهاش خوشحال میشدم و ثانیه بعدش حالم از خودم به هم میخورد. چون تو ذهن من، محبت بقیه بخاطر این بود که من دارم آدم دروغی که از خودم ساختم نشونشون میدم و همه از اون خوششون میاد. چون من واقعی امکان نداره دوست داشته بشم. میفهمی جهیون؟ میتونی بفهمی چقدر درد داره که تو ذهنت فقط یه قانون وجود داشته باشه اونم اینکه عشقی که دریافت میکنی بخاطر اینه که دروغگوی خوبی هستی؟! اوووففف لعنت به من و اینی که واقعا نیستم
- جونگوو
جهیون با ناراحتی زمزمه کرد اما جونگوو دستش رو برای ساکت کردنش بالا آورد. بیخیالی همیشگیش دیگه تو صورتش نبود و جهیون متوجه بود جونگوو داره چه فشاری رو بخاطر به زبون آوردن این حرفها تحمل میکنه.
- نه بزار بگم. لطفا!
نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد و به انگشتای گره خوردشون چشم دوخت.
- شبی که مامانم مرد به طرز عجیبی قلبم خوشی رو حس میکرد. کل شب بیدار موندم و تو ساحل به دریا زل زدم. از خودم بابت اینکه از مرگش خوشحالم بدم میومد و میگفتم چرا خودمو تو همون لحظه که انقدر حقیر شدم نکشم؟ بعد پشیمون شدم و فکر کردم من حق دارم ازشون بدم بیاد. حق داشتم از مرگ زنی که میتونست باعث بشه من خوشحالترین و خوشبختترین پسر دنیا باشم و ازم دریغ کرد متنفر باشم که بابت شکنجههایی که هنوز روحم بابتش زخمیه ازش متنفر باشم. من حق داشتم از پدری که دربرابر کارای اون زن سکوت کرد و به خواستهی اون برام کادوهای آزاردهنده فرستاد متنفر باشم. من حق داشتم از نونا دلگیر باشم... حق نداشتم؟
- داشتی عزیزم
جهیون آروم شروع به نوازش دستش کرد. حرف زدن از درد جونگوو کم نمیکرد، تنها کاری که میتونست بکنه سکوت کردن و گوش دادن به احساساتی بود که جونگوو تا حالا تو خودش خفهاشون کرده بود.
- همش با خودم فکر میکردم نکنه وقتی تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم و فرار کنم از ترس بوده؟ اصلا هروقت میخواستم زندگیم ول کنم و برم به این فکر میکردم. ولی یه وقتایی هم بود که به این نتیجه میرسیدم که باید ایستاد و جنگید. هنوز هم با وجود آرامشم تو این جزیره از این فکرها میکنم و بعد میگم اصلا این تموم چیزی که از دنیا میخواستم؟ جوابمم که مطمئنا مشخصه.... این اون زندگی نبود که من میخواستم. این عشق نصفه نیمه، این شادی و هیجانات دروغی... حالا تو بگو آدم وقتی تصمیم میگیره فرار کنه، از شجاعت یا ترس؟
- نمیدونم
جهیون که تموم مدت تو سکوت به حرفای جونگوو فکر میکرد، تو جواب سوالش آروم زمزمه کرد و جونگوو که انگار جواب مد نظرش رو گرفته باشه سرش رو تکون داد.
- منم هیچوقت جوابی برای این سوال پیدا نکردم چون همیشه فکر میکنم همه چی بستگی به موقعیت داره.... ولی مطمئنم کار من شجاعت بوده چون مغز احمق من رفتار بقیه رو شبیه به خنجر تصور میکرد و مستقیم تو قلب بدبختم فرو میکرد. قلبم پر زخمایی بود که دیگه داشت روحمو درگیر میکرد. موندن میتونست خیلی بیشتر بهم آسیب بزنه. میتونست خیلی بیشتر خاکسترم کنه! بخاطر همین میگم رفتن من شجاعت به حساب میاد چون برای حذف کردن کسایی بود که میتونستن با رفتارشون این خنجرا رو بیشتر کنن. ولی من یاد گرفتم گیرشون بندازم تا عمیقتر تو قلبم فرو نرن. اصلا حرفامو قبول داری؟
- بیشتر از اینکه حرفاتو قبول داشته باشم. صداقت توی چشماتو قبول دارم... بیا اینجا
دستاش رو باز کرد و جونگوو رو به آغوشش دعوت کرد. صورت جونگوو ناخودآگاه موقع حرفاش خیس شده بود و نمیخواست بیشتر از این تو زاویه دید جهیون قرار بگیره و اشک بریزه. پس فقط جلو رفت و تو آغوش گرم جهیون فرو رفت.
- من خیلی دوست دارم جونگوو. دیگه نمیزارم کسی خنجر بشه و تو قلبت فرو بره. بهم اعتماد کن باشه؟
- منم دوست دارم جهیون
****
- فردا میخوام برای مجله هنری تست بدم
سوبین همزمان با خوردن شیرموزش زمزمه کرد و کف زمین خاک گرفتهی ساختمون جهیون نشست. سجون انقدر درگیر بود که متوجه حرفش نشده بود اما بازم بی توجهای سجون باعث ناراحتیش نشد. از روزی که بازسازی ساختمون شروع شده بود، کمتر فرصت میکرد با سجون وقت بگذرونه و نمیخواست همین تایماشون رو هم با غر زدن از دست بده.
تمام هفته گذشته رو از وقتی بیدار میشد تا لحظهای که کار سجون تموم بشه همونجا وسط خاک و رفت و آمد کارگرا میشست و به مرد جذابش خیره میشد.
انقدر این مدت آنالیزش کرده بود که حالا حتی ریزترین جزئیات رو هم راجع بهش میدونست. مثلا اینکه موقع کلافه بودنش هر هفت دقیقه یکبار دستش رو لای موهاش فرو میبره با حرص سرش رو میخارونه. موقع کار کردن با خودش حرف میزنه و وقتی داره فکر میکنه با انگشتاش روی چیزی ضرب میگیره. با کوچکترین اتفاقی هیجان زده میشه و از ارتفاع تا حدودی میترسه. حتی گاهی وقتی حضور بقیه رو فراموش میکنه، شبیه به بچهها با آدمای خیالی حرف میزنه.
اما تنها چیزی که آزارش میداد و خوشی تماشا کردن سجون رو ازش میگرفت، رییس بداخلاق دوست پسرش بود. جهیونی که جز در حضور جونگوو تلخ بودنش سوبین رو کلافه میکرد و هربار که به سجون تشر میزد سوبین میخواست سمتش حمله کنه و موهای سرش رو دونه دونه بکنه. هرچند هربار سجون با چشم بهش اشاره میکرد که سرجاش بمونه و کاری نکنه.
سوبین تو اینجور مواقع شروع میکرد به یه ریز حرف زدن و میدونست اینکارش چقدر باعث بهم زدن آرامش اون آجوشی غیر قابل تحمل میشه.
- بهتره زودتر بری خونه عزیزم
- آخه نمیتونم نبینمت که. اونوقت دلم تنگ میشه برات و نمیتونم تمرکز کنم.... همش باید فکر کنم الان شام خوردی؟ نکنه خسته باشی؟ واستا ببینم... الان ۵۶ دقیقهاست که بدون استراحت کار کردی بیا بشین
سوبین با لحن کیوتی گفت و بی توجه به صورت جمع شدهی جهیون، از جا بلند شد و به سجون چسبید.
- من میخورمت آخه... خوبم عزیزم. برو خونه
سوبین شبیه به گربهها صورتش رو به شونهی سجون میمالید و مستقیم به چشمهای باریک شدهی جهیون خیره موند. اگه میخواست از نیمه بدجنس وجودش موقعیتشون رو بسنجه قطعا این کارش برای حرص دادن اون مرد بود ولی سوبین و نیمه روشناش مطمئن بودن که حرص دادن اون مرد به اندازه قلب بی قرارش که بغل کردن سجون رو میخواست، نقشی توی اون لحظه نداشت.
- نمیخوام... اصلا میدونی من این همه سروصدا و خاک و این آدم بداخلاقی که حتی نمیشه نگاش کرد رو بخاطر تو تحمل میکنم فقط؟
سجون زیر چشمی به جهیون نگاه کرد و وقتی چشمای گشاد شده و دست خشک شدهاش توی هوا رو دید، از ته دل خندید و دستش رو دور کمر سوبین حلقه کرد.
- یکم دیگه کارم تموم میشه، پس بمون باهم میریم ساحل میچرخیم و برای مصاحبه فردات آرزوی موفقیت میکنیم
سوبین با ذوق خودش رو تو آغوش سجون تکون داد و سجون محو صورت بامزهی معشوقهاش شد.
سوبین و اون چشمای براق خواستنیش، انعکاسی از مفهوم زندگی و خوشبختی بودن. دیدناش برای هر غریبهای هم هیجان انگیز و امیدبخش بود، چه برسه به سجونی که پرستیدن اون موجود رو شبیه به اصلیترین قانون زندگیش یاد گرفته بود.
- آدما چقدر باید حسرت بخورن که زیبایی تو رو ندارن
- آدما چقدر باید حسرت بخورن که ستایشگری مثل تو رو ندارن
سوبین بدون لحظهای مکث جواب سجون رو داد. سجون لبخند بزرگی زد و چشماش رو بست تا بتونه تمام لحظاتش رو تو بلندمدتترین قسمت حافظهاش ثبت کنه. "ستایشگر سوبین" بودن چیزی بود که حتی ثانیهای نمیخواست فراموشش کنه. نه موقع دیدنش تو بهترین لباسها و نه تو لباس خواب و موهای شلخته، نه وسط قهر طولانیشون و نه حتی وسط صلح و آرامش، سجون هیچوقت نباید پرستیدن هرروزه سوبین رو فراموش میکرد.
- یکی اینا رو بندازه بیرون تا حالم بهم نخورده
صدای غر زدن جهیون باعث شد هردو بخندن اما از هم فاصله نگیرن. حتی سجون برای ثانیهای با دیدن خندههای سوبین به این فکر کرد چرا همونجا وسط آشفتگی و با لباسهای سراسر خاکیشون، سوبین رو اونطور که دوست داره نبوسه تا بلکه از دلتنگیش کم بشه. حقیقت این بود که، سوبین بلد بود چطور سجون رو با کاراش شیفتهی خودش کنه. با تموم بی تجربگی و سن کماش بلد بود چطور معشوقهی خوبی باشه. سوبین یا بیش از اندازه باهوش بود یا همین سادگی و شخصیت زیباش اینطور سجون رو دیوونهی خودش میکرد.
هرچی که بود سجون روز به روز بیشتر از قبل از رویاهاش فاصله میگرفت و تو دنیای رنگی که سوبین با خودش همراه کرده بود غرق میشد. همونطور که سوبین با وجود سجون دوباره با دنیا آشتی کرده بود و با خودش و آدمایی که دوسش داشتن لج نمیکرد.
- اینم از آخرین طرح
لوکاس حضورش رو طبق معمول با صدای بلندش اعلام کرد. حضور یکبارهی اون پسر باعث نشد سجون و سوبین از هم فاصله بگیرن هرچند حضورش برعکس تمام دفعات قبل برای جهیون خوشایند بود.
جهیون هنوزم با وجود تمام تلاشی که برای بهتر شدن روابطاش با اون آدمها میکرد، ناخوداگاه بی هیچ دلیلی با اون پسر چینی کنار نمیومد. لوکاس به طرز عجیبی براش یادآور حس تلخ شبهایی بود که احساس میکرد جونگوو رو از دست داده. شبیه به رقیبی که جهیون حتی بعد از پیروز شدن هم دلش نمیخواست ثانیهای ازش کم بیاره به چشم دیگه بهش نگاه کنه.
- چطوره؟
لوکاس برای راحتتر گرفتن تایید نهایی، طرحاش رو روی کاغذ بزرگی چاپ کرده بود، سمت جهیون گرفت. جهیون برای دیدن بهترکاغذ از اون فاصله نیاز داشت چشماش رو ریز کنه و از این کار و افتادن چروک کنار چشماش نفرت داشت، پس نردبونی که بالا رفته رو پایین برگشت و با تکوندن خاک لباسش به سمتش رفت و به عکسهای چاپ شده تو دست لوکاس زل زد.
- عالی شده ممنون
- من کمکش کردم
صدای یوکی باعث شد هرسه نفر با کنجکاوی به لوکاس که برای اولین بار با کسی همراه شده بود، خیره بشن. سوبین اولین کسی بود که برای رفع کنجکاوی مثال زدنیش، از سجون فاصله گرفت و آروم آروم برای سرک کشیدن به دختری که پشت قد و هیکل بزرگ لوکاس مخفی شده بود، جلو بره.
- یا مسیح... تو کی؟
- یوکی
یوکی به پیرهن لوکاس از پشت چنگ زد و سرش رو کمی از پشت شونههای پهن پسر بیرون آورد.
- یوکی نه. بهتره بگی چسبونک
لوکاس با بی رحمی گفت و سوبین بی توجه به لحن تند و بی سابقهی لوکاس، دست یوکی رو کشید و به دختر مو فرفری که رنگ صورتیش اون رو شبیه به شخصیتهای انیمهای مورد علاقهاش کرده بود، خیره شد.
- واااای شبیه عروسکاستتتتت سجون. نگاه کن موهاشو آخه....
- بیا اینجا عزیزم. خوب نیست هرکی رو دیدی اینطوری صمیمی باهاش برخورد کنی. یعنی چی شبیه عروسکاست؟
- عشق حسود من
سوبین با چشمایی که برق میزد زمزمه کرد و بی توجه به نگاههای حرصی لوکاس و سجون، با موهای یوکی بازی میکرد و گاهی صورتش رو لمس میکرد تا از واقعی بودنش مطمئن شه.
- تو و سوبین برید. منم یکم دیگه میرم دنبال جونگوو
- باشه
سجون بدون معتلی پیشنهاد جهیون رو پذیرفت و سوبین رو از زیر دست لوکاسی که سعی داشت اون دو نفر رو از هم جدا کنه، بیرون کشید و سمت خروجی رفت.
هرشب موقع تموم شدن کار سجون همراه جهیون میموند تا شلوغی اطراف رو تمیز کنه ولی توی اون لحظه انقدر حس حسادت همه وجودش رو گرفته بود که بیخیال حس انسان دوستی و روحیه همکاری همیشگیش شده بود.
- چیکار میکنی من اولین باره اون دختره رو میبینم. سجووون بیا برگردیم من میخوام باهاش آشنا بشم من تاحالا کسی رو ندیدم موهاش انقدر خوشگل باشه شبیه میتسوریه
- سوبین!!!
سوبین با شنیدن لحن محکم سجون ریز خندید و دستش رو دور بازوهاش حلقه کرد. تو تموم این مدت که از شروع رابطشون میگذشت تا حالا هیچوقت سجون عصبانی یا حتی حسود نشده بود. از نظر سوبین، سجون جزو اون دسته از مردهای بالغی قرار میگرفت که با وجود تمام عشقی که به معشوقشون داشتن هیچوقت اون رو بابت رفتارش بازخواست نمیکردن و در هر حالتی به تمام عقاید و انتخابات پارتنرشون احترام میذاشتن.
یا از اون دسته از افرادی که ثانیهای از باهم بودنشون رو با خاطرات بد و دعواهای الکی خراب نمیکرد.
- نچسب عزیزم لباسام خاکیه
سجون غر زد و سوبین با لجاجت بیشتر از قبل بهش نزدیک شد.
- مهم نیست
از برخورد اولین قطره بارون روی صورتشون تا زمانی که تموم آدمهای اطرافشون با تعجب بهشون خیره بشن، تنها یک بازهی چند ثانیهای طول کشید. سوبین درست شبیه به بچهها با ذوق بالا پایین میپرید و با هیجان قطرههای بارون رو دنبال میکرد.
بارون یواش یواش شدت میگرفت و تماشای چهرهی سوبین با موهای خیس و گونههای سرخ از سرما تصویر دلنشینی بود که سجون قصد نداشت از دستش بده.
شاید این اتفاق و بارون ناگهانی دقیقا همون بود که سجون میخواست. قرار تو روز بارونی، وقتی هوا ابری و نیمه تاریک باشه. اونوقت تمام شب رو دور بزنن، قهوه بخورن، زیر بارون خیس بشن و وقتی میرسن به خونه، سوبین دلش نیاد دستش رو رها کنه. اونوقت با همون چهره دوست داشتنی و لبهایی که با بامزهترین حالت ممکن جمع کرده، هر دوقدم برگرده سمتش، بغلش کنه و زیر بارون ببوستش.
سوبین اومده بود به زندگی سجون تا جای تمام خاطرات تلخ و سرد سجون رو بگیره. اومده بود تا زندگی یه دست و پر از توهم سجون رو تبدیل به دنیایی پر از محبت و عشق کنه.
قطعا اون پسر نیمهی گمشدهای بود که برای سجون خلق شده.
- سجون؟
سوبین زمزمه کرد و تو تاریکی کوچه باریک کنار خونشون، به سجون نزدیک شد و سرش رو پایین انداخت و به انگشتای سجون چنگ زد.
- جونم؟
- میشه همیشه همینجوری تا آخر عمر دوتایی بگردیم؟ دوتایی دست تو دست هم راه بریم، بخندیم، بحث کنیم. میشه مسافرت دوتایی بریم؟ مسافرت دوتایی قشنگتره... نیست؟ برای من حتی جشنی که دوتایی باشه هم دوست داشتنیه. دلم هیچی نمیخواد جز اینکه تنهای تنها کنار تو باشم. تو حتی بداخلاقتم از خوش اخلاقی بقیه بهتره... میگم...
سجون آروم دستش رو از روی کمر سوبین رد کرد و اون رو تو آغوش کشید.
- نظرت چیه اصلا تبعید شی تو بغل من لیم سجون؟
- چی بهتر از این؟
****
- هی دردسر
یوکی با خنده گفت و دستاش رو تو جیب شلوار چرمش فرو کرد. خودش رو روی پنجه و پاشنهی پاهاش تاپ داد و انتظار شنیدن جوابی از جانب لوکاس بود.
- بله؟
لحن غیر دوستانه لوکاس حالا دیگه براش آزاردهنده نبود. بعد از تمام روزهایی که باهاش وقت گذرونده بود حالا دیگه میدونست نباید انتظار نزدیکی بیشتر از این رو داشته باشه.
لوکاس حتی با دوستهای خودش هم طوری رفتار میکرد که یوکی متوجه اون دیوار بلند دورش شده بود. هرقدمی که برمیداشت یا هر حرفی که با آدما میزد طوری با احتیاط انتخاب میشد که هیچکس وارد حریم خصوصیش نشه. با وجود همه اینا به لوکاس حق میداد با کسی مثل اون که به هر نحوی دوست داشت خودش رو از اون دیوار عبور بده، دوستانه رفتار نکنه.
- اوم... فردا میرم سئول
- خوبه
لوکاس بیخیال زمزمه کرد و آینهوار مقابل یوکی، دستهاش رو تو جیبش فرو کرد و سرش رو کج کرد. یوکی به چهرهای که برخلاف واقعیتش کیوت بود، خندید و دستای یخ زدهاش رو از جیبش بیرون آورد.
- سئول میرم یعنی اینکه قراره از کره بریم. ایچیگو میخواد اینبار بریم ویتنام
- امیدوارم سفر خوبی داشته باشید
- چرا اینطوری میکنی؟ این یعنی دیدار آخرمونه ها
یوکی کلافه از رفتار لوکاس آهی کشید و با لحن طلبکاری بهش یادآوری کرد. ولی اینکه لوکاس بدون هیچ تغییری توی حالتش هنوزم نگاهش میکرد باعث میشد بخواد مشتش رو تو صورت خوشگلش بکوبه.
- برای دیدار آخر میگم. مراقب خودت باش. به امید دیدار
لوکاس گفت و چند ضربه به شونهی یوکی زد. اینکه تا همینجا هم دختر رو دنبال کرده بود فقط بخاطر اصرار خودش بود وگرنه لوکاس هرچقدر فکر میکرد نمیفهمید چرا باید به موجودی شبیه به اون که شبیه یه خط موازی قرار نیست هیچوقت تو هیچ جایی کارشون بهم بیوفته، انقدر نزدیک بشه.
چرخید ولی هنوز قدم دومش رو برنداشته بود که با شنیدن جملهی دختر به حالت نمایشی چشماش رو گرد کرد و سمتش چرخید.
- هی لوکاس اگه بگی نرو نمیرما
- چرا باید بگم نری؟
یوکی قدمی به جلو برداشت و بدون هیچ خجالتی برای گرفتن دست لوکاس تو دستش پیش قدم شد.
- چون من دوست دارم و میخوام باهات قرار بزارم
- خدای من تو خیلی رکی دختر. به همه همینطور ابراز علاقه میکنی؟
لوکاس لبخند کجی زد و با ناباوری زمزمه کرد.
- میدونی چیه این آخرین فرصتیه که برای بیان احساساتم دارم براچی نباید رک باشم که بعدا پشیمون نشم. ولی فکر نمیکردم دیدت نسبت به آدمی که حرف دلش رو میزنه اینطوری باشه. هرکی ابراز علاقه کنه یعنی با همه همینطوریه؟
لوکاس از لحن دلخور یوکی جا خورد. حرفهاش ناخودآگاه انقدر تلخ بیان شده بود که حالا جز دلخوری و شکستن قلب اون دختر نتیجهی دیگهای نداشت.
درمونده لبخندی زد و بی توجه به صدای مغزش دست دختر رو کشید و با قفل کردن دستش پشت موهای فر و خوش رنگ یوکی، سرش رو به سینه خودش چسبوند.
- متاسفم منظوری نداشتم.... ولی باید برگردی پیش خانوادهات. نه من بدرد تو میخورم نه این جزیره
- مهم نیست برام من از اینجا خوشم میاد و زود خودمو با محیط وفق میدم
یوکی دستاش رو دور کمر لوکاس حلقه کرد. آغوشش باعث شده بود تموم ناراحتیش رو فراموش کنه و از لحظهای که داشت لذت ببره. کی میدونست بازم همچین فرصتی دراختیارش قرار میگرفت یا نه؟!
- یوکی. من بیشتر از یه معشوقه به یه دوست احتیاج دارم. یکی که کم کم بهش اعتماد کنم و داخل دایره کوچیکی که دورم وجود داره ببرمش. نمیتونم مثل تو انقدر زود کسی رو برای باقی عمرم انتخاب کنم
- پس من منتظرت میمونم
از یوکی فاصله گرفت و بدون زدن حرفی مسیری مخالف مسیر خونهی یوکی رو انتخاب کرد قصد برگشتن به هتل رو نداشت، برگشتن به هتل مساوی بود با فکر کردن به نگاه منتظر اون دختر و این ممنوعهترین اتفاق تو اون لحظه برای لوکاس بود.
برای فرار از افکار پوچ و بیخودش راهاش رو سمت خونه جونگوو کج کرد، اینبار حتی به شنیدن غرغرای جهیون هم تن میداد تا به بتونه کمی ذهنش رو آزاد کنه.
****
"دوسال بعد"
با وجود اینکه وسط تابستون بودن، نسیم خنکی میوزید و صدای باد لابه لای شاخه ی درخت ها موسیقی زیبایی رو میساخت. انگار وسط یه اثر هنری یا سکانس عاشقانه یه فیلم ایستاده بود.
خورشید درحال غروب بود و پرتو نارنجی رنگش روی صورت جونگوو منظره ی فوقالعاده ای رو ساخته بود. جوری که باعث میشد جهیون حتی تو مرکز تموم بدبختی هاش هم به شانس بدی که داشت فکر نکنه و اون پسر رو به عنوان یه تابلوی هنری تحسین کنه.
جونگوو تو هرحالتی زیبا بود.
مدتی میشد که با اصرار جهیون موهاش رو کمی بلند کرده بود و رنگ بلوندشون که در تضاد با دوتا گوی سیاه و براقاش بود، اون رو خواستنی تر از همیشه میکرد. لبخندش هیچوقت از روی لب هاش کنار نمیرفت و تمام حالت های صورتش موقع صحبت کردن با بازدید کننده های مجتمع تفریحیشون، مهربونی ذاتی و قلب سراسر سفیدش رو به نمایش میذاشت.
- لاو، خانوم هوانگ فکر میکنه منو تو همیشه درحال دعواییم
جهیون که حالا مخاطب حرفای جونگوو قرار گرفته بود. ناخودآگاه قدمی به جونگوو نزدیکتر شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
- چطور؟
- چهرهی سردت رییس جانگ... این دلیلشه که فکر میکنم اصلا بهم نمیایین
جونگوو زیرچشمی به جهیون با اون اخم های گره خورده همیشگیش نگاه کرد آروم و زیرزیرکی خندید.
چهره عبوس جهیون قطعا غلط انداز بود ولی وقتی جونگوو فکر میکرد که جهیون که اون میشناخت با اون آدمی که همه میدیدن فرق داشت، قلبش به تپش میوفتاد و گرم میشد.
جهیون اون کسی بود که وقتی جونگوو با سجون فیفا بازی میکرد سرش رو روی پاهاش میذاشت و وسط کل کل کردنش یواشکی نوازشش میکرد و گاهی خوراکی تو دهنش میذاشت و تشویقاش میکرد. شب ها بخاطر علاقهی جونگوو ساعت ها تو ساحل میدویید و با وجود تنفرش از ورزش باهاش تمرین میکرد، گاهی حتی ساعت ها کنار رینگ بوکس می ایستاد و تماشاش میکرد. تمام شبایی که جونگوو از فرت خستگی روی مبل میافتاد براش آشپزی میکرد و اگه جونگوو پیشنهاد کمک میداد بهش یاد میداد چطور سبزیجات رو خورد کنه یا مواد رو برای رفتن توی فر روی هم بچینه.
جهیون عبوس، دقیقا همون کسی بود که ثانیه ای رو برای بودن کنار جونگوو از دست نمیداد و با وجود دلتنگی زیادش برای خانواده اش، چون جونگوو از رفتن به سئول وحشت داشت، دوسال بود که پاش رو از جزیره بیرون نذاشته بود.
با رفتن خانم هوانگ نیم نگاهی بهش انداخت و وقتی نگاه خیره ی جهیون رو روی خودش دید لبخندش پررنگتر شد و بوسه ی سریعی روی لب هاش کاشت.
- دوست دارم جونی
- برای گفتنش هیچ فرصتی رو از دست نمیدی نه؟
جونگوو با خنده پرسید و دست جهیون رو به سمت داخل ساختمونی که یک سال تمام انرژیشون رو صرف بازسازیش کرده بودن کشید.
برعکس تصوری که داشتن، هیچی طبق انتظارشون پیش نرفته بود، حداقل هنوز اون مجتمع تفریحی توی اون جزیزه جا نیوفتاده بود اونطوری که باید بازدید کننده نداشت.
اوایل جونگوو فقط به جهیون فکر میکرد که چطور شکست خورده به نظر میرسه و سعی میکرد به روی خودش نیاره. صدای حرف زدناش نصفه شب با مامانش رو میشنید ولی چیزی نمیگفت تا اینکه چند شب قبل، اعترافش به شکست خوردنش و بدشانسیش پشت تلفن، واقعا ناامیدش کرده بود. ولی بازم ته همه اینا جونگوو بهش حق میداد. جونگوو همون کسی بود که طعم شکست رو چشیده بود و مردش رو با تموم وجود درک میکرد.
- اینجا خونه ی امن منه میدونی؟
جونگوو همزمان با قدم برداشتن روی پله های ورودی گفت و جهیون از شنیدن حرف های تسلی بخش و تکراری جونگوو آروم خندید.
- ولی خونه امن من اینجاست
جهیون کنار گوشش زمزمه کرد و با انگشت اشاره اش به قلب جونگوو کوبید.
- میدونم هربار میای اینجا دمغ میشی ولی من حالم خوبه جونگوو. راستش بعد ساختن اون خرابه فهمیدم دیگه اونقدرا که فکرشو میکردم نمیخوامش
دستش رو کشید و درست قبل از باز کردن در جونگوو رو مقابل خودش کشید و بوسه ی سرسری و ریزی روی لب هاش کاشت.
- چیزی که مهمه و حال منو بطور دائمی خوب میکنه، فقط تویی. بقیه اتفاقات فقط یه بهونهان تا بتونم دوری چند ساعتت رو تحمل کنم. اینجا هم هرچی باشه، هرچقدر توش شکست خورده باشم، بنظرم معرکه اس چون تو رو بهم رسوند
- افرین جانگ، مهارت لاس زدنت هرسال داره بهتر میشه. آخرین باری که دیدمتون هم داشتی مخ این بیچاره رو میزدی.... اه خدایا حالم بهم خورد
با صدای لوکاس جونگوو با صدای بلند خندید و جهیون با حرص پیشونیش رو روی شونه ی جونگوو گذاشت آه کشید.
حقیقت این بود که بعد از گذشت دو سال هنوز هم از شر اون آدمای مزاحم خلاص نشده بود و باید میگفت روزای خوبش با برگشت لوکاس بدون شک تموم شده بودن.
***
- سجون کجاست؟
جهیون دکمه ی قهوه ساز رو فشرد و زیرچشمی به جونگوویی که با کلافگی درگیر سروکله زدن با کمربندش بود نگاه کرد.
- اداره پست
جهیون جواب داد و برای کمک به جونگوو جلو رفت. جلوی پاهاش زانو زد به راحتی کمربندی که جونگوو هیچوقت موفق به باز شدنش نمیشد رو باز کرد.
- چی؟
جونگوو که از شر فشار اون کمربند آزاردهنده دور کمرش راحت شده بود برای تشکر گونه ی جهیون رو بوسید و همزمان با بیرون کشیدن کمربند سمت لوکاس رفت و جواب داد:
- هروقت میبینی نیست بدون اونجاست. شبیه این آدمایی که هیچ اطلاعاتی راجع به تکنولوژی ندارن دائم یا داره نامه میفرسته یا میره نامه هاشو میگیره
- خدای من... چندش
- هیچوقت فکر نمیکردم باهات هم نظر باشم
جونگوو از شنیدن جواب اون دو نفر خندید و به انبوه نامه هایی که روی میز خونه ی سجون جمع شده بود فکر کرد. برعکس اونا، جونگوو هربار که اون دونفر رو میدید دلش برای این حجم از علاقشون ضعف میرفت و به پسراش افتخار میکرد.
- سجون میگه سوبین اینطوری دوست داره ولی مطمئنم این فانتزی خودش بوده. ولی حالا جالب اینکه بقیه تایمی که تو اداره پست و پشت میزش برای نوشتن نامه اش نیست، گوشی دستشه داره یه بند حرف میزنه حالا یا صوتی یا تصویری
لوکاس با تاسف سرش رو تکون داد و جونگوو با اومدن جهیون کمی جابه جا شد و کنار خودش براش جا باز کرد.
- تو چطور پیش رفت کارت؟
جونگوو برای عوض کردن بحث از روی زوج خوشبخت افسانه ایشون از لوکاس پرسید و لوکاس همزمان با بیرون کشیدن گوشیش از جیبش جواب داد:
- دیگه پروژه ای قبول نکردم. هفته ی پیش آخریش رو تحویل دادم
- چرا؟
- میخوام برم تایلند پیش مامانم
- پیش مامانت یا اون دختره؟
جهیون با بدجنسی گفت و لوکاس از شنیدن حرفش جا نخورد و بیشتر باعث شد با خجالت بخنده.
ساعت بعدی فقط حول کار و خاطراتشون گذشته بود. جونگوو از آقای مین میگفت که با مهربونی پول اولیه ای که به عنوان سرمایه در اختیار اونا گذاشته بود رو بدون هیچ سودی قبول کرده بود و یواشکی کمی از نگرانیش راجع به جهیون و احساس شکستی که داشت حرف زده بود و لوکاس هم مطابق همیشه همون کسی بود که به خوبی به حرفاش گوش میداد و در آخر با چهار تا کلمه جادویی حالش رو از این رو به اون رو میکرد.
بعد از خوردن نهار وقتی سجون به جمعشون اضافه شده بود، دیگه اون جمع لحظه ای آرامش نداشت. سجون با عشق راجع به نامه ای که گرفته بود حرف میزد و از موفقیت های دوست پسرش میگفت، اینبار حتی جهیون هم از این همه علاقه بین اون دو نفر لبخند میزد و به حرفای تموم نشدنیش گوش میداد.
جونگوو خیلی وقت که متوجه رفتار خاص جهیون با سجون شده بود. جوری که جهیون شبیه به یه پدر دلسوز، نگرانیش رو نسبت به تموم موقعیت های زندگی اون نشون میداد و از حضورش تو خونه و خلوتشون به هیچ عنوان ناراحت نمیشد و همه اینا از شبی اتفاق افتاده بود که سجون بعد رفتن سوبین به سئول مست کرده بود و از خانواده اش بهشون گفته بود.
تابستون دو-سه سال پیش جونگوو تو خواباش هم همچین زندگی رو نمیدید. درواقع بودن دوستای خوب کنارش و از همه مهمتر جهیون، معجزهای بود که باعث شد جونگوو دیگه از این دنیا و زندگیش متنفر نباشه.
دو سال پیش فکر میکرد بزرگ کردن دایره دورش و وارد کردن آدمای جدیدی که براش مهم ان ولی تو تشخیص و توصیفشون ناتوانه، سختترین کار دنیاست. فکر میکرد همه چی قراره پیچیده باشه و یکم که بگذره به خودش اعتراف کنه که تو ارتباط با آدما خیلی افتضاح عمل کرده. فکر میکرد خسته بشه و اشتباه کنه اما حالا که به گذشته نگاه میکنه میفهمه خیلی زود اوضاع بهتر شد و بعد که غرق حس آشنای همراه داشتن شد یه جایی به خودش اومد که داشت میگفت "وای فوق العاده ست"
- لاکت پاک شده برات بزنم؟
با صدای جهیون از فکر بیرون اومد و با لبخند سرش رو تکون داد.
جهیون کنار پاهاش روی زمین نشست و جونگوو اعتراف کرد، لحظاتی که بدون هیچ خجالتی فارغ از جنسیت، لاک میزد، موهاش رو میبافت و حتی گاهی از پوشیدن لباس توری و نشون دادن عضلاتی که براشون مدت ها تلاش کرده بود زیر اون، لذت میبرد و قشنگترین لحظاتی بود که میتونست آزادی رو بهش هدیه بده.
- جهیون؟
- جانم
جهیون در لاک رو بست و دست جونگوو رو گرفت تو دستش و شروع به باد زدنش کرد.
جونگوو حالا مطمئن بود، خانواده لزوما اون کسی نبود که باهاش نسبت خونی داشته باشه کسی شبیه خانوادش که باعث شه دلش مرگ بخواد و از خودش بدش بیاد. خانواده کسی مثل جهیون بود که تو پیشرفت و لحظات خوب و بد همراهیش میکرد.
جونگوو باید برای خانوادش، برای جهیون، همون کسی که کنارش احساس امنیت داشت، پا روی ترساش میذاشت و به سمت آینده ای که برای اون مرد بهتر بود قدم میذاشت.
- بیا بریم سئول
"توی دنیای امروز بقای هرکس به خودش وابستهست. درسته، زندگی سخته و گاهی ممکنه سخت تر از تصورات و ظرفیتمون هم بشه. اما گاهی برای اینکه بقای تو توی دست های خودت قرار بگیره مجبور میشی خیلی بیشتر از افراد دیگه درد بکشی؛ تلاش و تحمل کنی"
"پایان"
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...