- کجا بودی تا الان؟
جهیون با دیدن سجونی که حتی از نحوهی راه رفتنش میتونست حدس بزنه تا چه اندازه مست بود، اخم کرد. سجون روی هوا قدم برمیداشت و هیچ تعادلی نداشت، به زحمت پالتوش رو از تنش بیرون کشید و گوشهای انداخت. خودش رو روی مبلی که جهیون نشسته بود، رها کرد و سرش رو روی پای جهیون گذاشت.
- چیکار میکنی؟ برو اونور ببینم
جهیون با اخمهای درهم سجون رو هول داد و بیتوجه به پسر مستی که کف زمین افتاده بود، به تماشای فوتبال ادامه داد. وقتی کل روز بعد از دیدن جونگوو، خاطراتش سعی داشتن دوباره بهش یادآوری بشن، خودش رو با دیدن برنامههای مزخرف تلویزیون سرگرم کرده بود و با قهوههای شیرینی که هربار شیرینیش بیشتر میشد و دلش رو میزد خودش رو از فکر به هرچیزی منع میکرد.
- بو گند الکل میدی سجون... چرا گم نمیشی اونور؟ داری حالمو بهم میزنی
جهیون حرصاش رو با غر زدن سر سجون خالی کرد و ظرف پفیلای تو دستش رو روی میز گذاشت و سجون گیج سرجاش نشست. استخون لگناش که موقع افتادن به لبهی میز خورده بود، ماساژ داد و اخم کرد. سرش رو بالا برد و وقتی نگاه خیرهی جهیون رو دید، سرش رو سمت شونهاش کج کرد و خودش رو بو کرد.
- شبیه احمقهایی
- مثل تو؟
سجون بالاخره اعتراض کرد و بیتوجه به نگاه پر از خشم جهیون، به کمک مبل از جا بلند شد. چهرهی غم زدهی جونگوو موقع خیره شدن به دریا لحظهای از جلوی چشماش کنار نمیرفت. یه حس نفرت از اون مردی که کنارش نشسته بود ناخودآگاه وجودش رو پر کرده بود و حالا توی مستی تنها موقعیتی بود که میتونست یبار برای همیشه از پوستهی آدم مودبی که داشت بیرون بیاد و هرچی میخواست رو بار اون مرد کنه.
- تو یه احمقی! احمق، خودخواه و عوضی... تو حتی به خودت زحمت ندادی وقتی اتاق رو گرفتم ازم تشکر کنی یا حتی....
چشماش برای ثانیهای بسته شد و قبل از اینکه بیوفته دستش رو روی شونهی جهیون گذاشت تا حجمی که داشت به سمت دهنش هجوم میاورد رو کنترل کنه.
- یاااا گمشو اونور
اما قبل از اینکه فرصتی برای دور شدن از جهیون پیدا کنه همه چی از کنترلش خالی شد و محتویات دهنش رو روی جهیون بالا آورد و باعث بلند شدن فریاد جهیون شد.
- لعنت بهت عوضی
جهیون با نفرت کنارش زد و با دیدن لباس خیس و بوی گندی که داشت حالش رو بهم میزد، اوق زد و لگدی نثار پای سجون کرد.
- میکشمتتتت حال بهم زن
***
لباساش رو روی مبل انداخت و گیج وسط خونه روی پارکت قدیمی و سرد نشست. هنوز مزهی تلخ سوجو زیرزبوناش بود و باعث سوزش گلوش میشد. سکسکهاش یه ثانیه هم بند نمیومد و مغزش هنوزم قدرت تجزیه و تحلیل چیزی رو نداشت.
- جونگوو؟ الان چه وقت مست کردنه؟ باید فردا خونه رو خالی کنی
صدای اعتراض آجوما شبیه زنگ هشدار تو مغزش پیچید و برای برگردوندن حواسش چند ضربه تو صورتش کوبید.
- خودتو جمع کن جونگووهع
با خودش زمزمه کرد و به لیوان آبی که معلوم نبود چند روز بود روی میز وسط اتاق مونده، چنگ زد و نصفهاش رو یه نفس سر کشید.
از آخرین باری که مست کرده بود هم مدتها میگذشت. آخرین بار برای جشن پایان سال بود که بخاطر باخت توی بازی مجبور به نوشیدن شده بود و بعد از اون وقتی کسی نبود تا اون رو به خونهاش برگردونه، تمام شب گوشهای از سالن تشریفات هتل نشسته بود و صبح وقتی مستیش پرید، خودش به خونه برگشت.
بعد اون با این واقعیت که کسی رو نداشت کنار اومد و دیگه به خودش جرات نوشیدن نداد.
آهی کشید و ته موندهی آب توی لیوان رو روی صورتش ریخت و از جا بلند شد. به کارتونی که گوشهی اتاق بود، چنگ زد و برای شروع، از جمع کردن وسایلاش از کمد ممنوعهی خونهاش شروع کرد.
جونگوو دیگه خیلی وقت بود که به این باور رسیده که چیزی رو که یه زمانی از دست داده نمیتونست جبران کنه و دوباره سرجاش برگردونه. حفره های زندگیش همیشگی هستن و باید یاد میگرفت تا اطرافشون رشد کنه. باید ضعفهاش رو کنار میزد و خودش رو از لا به لای شیارها بیرون میکشید و برای دوباره جوونه زدن تلاش میکرد.
مثل وقتایی که آدما هولت میدن تا زمین بخوری. بعد تو بار اضافهای که تمام مدت رو دوش میکشیدی رو روی زمین میزاری و میفهمی کی اونجاست تا بهت پوزخند بزنه و کی وایساده تا دستت رو بگیره و همراه باهات درد بکشه.
جونگوو بدترین ضربهها رو تو بهترین سن خورده بود. مهم نبود چند سال جهنم رو تحمل کرده بود، چون اون از فرصت طلایی که جهیون دراختیارش گذاشته بود، استفاده کرده بود تا بهترین خودش رو نشون آدما بده.
- لیوانی که بابا هدیه فرستاده بود
ماگ رو از کابینت بیرون اورد و به طرح مضحک توتفرنگی و رنگ صورتیش، که بی شک به سلیقه ماماناش خریداری شده بود، خیره شد و روی هوا رهاش کرد.
ماگ کنار پاش روی زمین افتاد و صدای شکستن و تیکهی تیزی که با پاش برخورد کرد، باعث نشد دست از بیرون اوردن باقی اون مزخرفات توی کمد برداره.
- قاب عکس کفشدوزکی مامان... ست لاکی که مامان با اون نامهی فراموش نشدنی فرستاده بود... مجسمهی مزخرف دوتا پسری که.....
یهو دست از شکوندن و بیرون اوردن وسایل برداشت و ساکت شد. اصلا چرا این همه سال اینا رو نگه داشته بود؟ چرا همون لحظه اول که میدید چی برای آزارش فرستادن اون رو توی سطل زباله نمینداخت؟
جونگوو حقیقتا از دیدن اونا بدش نمیومد حتی تو گذشته عاشق لاک خریدن و ست کردن رنگش با لباساش بود، ولی از وقتی اون زن با منظور و برای آزارش اینها رو فرستاده بود، جونگوو تصمیم گرفته بود شبیه به اونا فکر کنه و خودش رو از هرچیزی خلاف ارزشهای جامعه دور کنه.
- حالم ازتون بهم میخوره
با دیدن عکس خانوادگیشون کنار تموم وسایل توی کمد، با درد زمزمه کرد و روی زمین نشست. زانوهاش رو بغلش کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد.
- نمیخوام کم بیارم... یه عمره دارم تلاش میکنم که تبدیل بشم به چیزی که شما دوست داشتید ببینید. چیزی که نیستم. چیزی که نمیخواستم باشم. بخاطر حرف شما یه عمر خودمو سرکوب کردم. یه عمر خواستههام رو نادیده گرفتم... حالا حتی نمیدونم چی میخوام! نمیدونم وقتی سجون از عشق حرف میزنه باید به کی فکر کنم؟ اصلا عشق چیه؟ من باید موقع تصور یه نفرکنارم به یه پسر فکر کنم یا دختر؟ اصلا من کیم؟
به خون کمی که از ساق پاش جاری شده بود، دست کشید و با حس سوزشش اخم کرد. هنوزم با کوچیکترین زخمی که روی تنش میوفتاد دلش برای نوازشهای جهیون و ناز کشیدناش توی بچگیشون تنگ میشد و قلبش فشرده میشد.
به هرحال مهم نبود چند بار دیگه مست کنه و هربار گوشهی خونه بشینه و از زندگیش شکایت کنه، چون جونگوو به سرکوب کردن خودش عادت کرده بود. میترسید از اینکه بازم ضعیف خطاب بشه یا اینکه بابت خواستههاش قضاوت بشه و همین باعث میشد از هرتغییری جز چیزی که الان بود، دوری کنه.
اون زمانی که جونگوو نیاز داشت که کسی کنارش باشه، کسی کنارش نبود و به همین خاطر سرپوش بی تفاوتی روی احساساتش گذاشت و تظاهر به لذت لذت بردن از تنهاییش کرد. اما حالا جونگوو میترسید از این احساسات تلنبار شدهای که هربار ذرهای ازش رو خالی میکرد و کمکم داشت به کوه خشمای تو وجودش تبدیل میشد.
***
دستش رو بالا آورد و تنش رو بو کشید. صبح قبل بیرون اومدن از خونه، نصف شیشهی عطرش رو روی تنش خالی کرده بود اما هنوزم احساس مزخرف دیشب همراهاش بود و فکر میکرد بوی زنندهای که میداد از بیست متریش هم حس میشد.
با یادآوری شب گذشته "اوق" زد و برای بیرون کردن تصویر دیشب، سرش رو تکون داد و زیرلب غر زد.
- خودتو مرده فرض کن سجون
اخماش رو توی هم کشید و قبل از ایستادن مقابل پذیرش هتل دستی به موهاش کشید.
- قرار ملاقات با اقای سونگ داشتم مهمون...
- ایشون صبح زود بیرون رفتن و هنوز برنگشتن
دختر به سرعت جواب داد و همزمان فرمی رو مقابل زن روبهروش گذاشت و با لبخند ازش درخواست کرد تا کاملاش کنه.
- کجا رفتن؟
- متاسفم ولی این چیزی نیست که بخواییم موقع بیرون رفتن از مهمونامون بپرسیم... لطفا توی لابی منتظرشون باشید
جهیون چشماش رو چرخوند و بدون تشکر از دختر ازش فاصله گرفت و بیتوجه به مبلهای نرمی که بهش چشمک میزد از هتل بیرون رفت.
شاید قرار ملاقات با رییس سونگ تنها یه بهونه بود و انتظار داشت بازم جونگوو رو ببینه. نه چون دلتنگشاش بود، فقط چون نیاز داشت دوباره اون رو ببینه تا باور کنه چیزی که دیروز دیده بود یه خواب احمقانه نبوده. اما حتی بعد از بیست دقیقه انتظار توی هتل و سرگرم کردن خودش با هرچیز بیخودی، باز هم موفق به دیدنش نشده بود.
هوای تازه رو داخل ریههاش کشید و دستاش رو توی جیبش فرو کرد. برای رد شدن زنی که با عجله به سمت هتل میرفت کنار کشید و با خودش فکر کرد چطور حتی رفت و آمد ماشینها هم مانع شنیدن صدای دریا نمیشد؟
به سمت دیگهی خیابون و رستوران ساحلی که انگار تازه شروع به چیدن میزها کرده بودن، رفت. روی میزی که مرتب شده بود نشست و به هیاهویی که کمی دورتر راه افتاده بود، چشم دوخت. از همینجا هم میتونست گروه فیلمبرداری رو ببینه و متوجه مدلینگ مردی که جلوی تعداد زیادی از افراد پشت صحنه، لبهی آب ایستاده بود و درحال تغییر ژست بود، بشه.
- منوی صبحونهامون
جهیون چشم از منظرهای که توجهاش رو جلب کرده بود گرفت و به دختر جوونی که حالا کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
- فقط یه قهوه میخوام
با دور شدناش جهیون دوباره به گروه فیلمبرداری خیره شد.
"- دلم میخواد مدل بشم... اینکه دائما لباسای مختلف بپوشم قشنگه مگه نه؟ بهم میاد مدل بشم مگه نه جهیون؟
- آره... ولی با این ظرافتت فقط میتونی مدل لباسای زنونه بشی خنگول"
با یادآوری مکالمهی گذشتهاشون صدای خندههای خودش تو مغزش پیچید و باعث شد پوزخند تلخی گوشهی لبهاش بشینه و به صندلیش تکیه بده. اصلا کی فکرش رو میکرد اون دو نفری که از هرنظر وابستهی همدیگه بودن به این نقطه برسن.
- قهوهاتون
جهیون تشکر نکرد درواقع حتی زحمت نگاه کردن به اون دختر رو هم به خودش نداد.
ذهنش درگیر بود و فکر میکرد اون همیشه همون آدم خنثیای بود که زندگیش توی یه هارمونی خاکستری درحال غرق شدن بود. بدون هیچ هیجان یا ریسک و اتفاق تازهای، دقیقا درست برعکس جونگوو!
یکنواخت بودن بدترین چیز بود و جهیون تو تمام ده سال گذشته تو این حس یکنواختی تموم نشدنی سروکله میزد. خوب که بهش فکر میکرد اصلا چیزی بود که باعث هیجان زده شدناش بشه؟
- بازم دیر کردی سوبین
- معذرت میخوام... میدونی که صبحا چقدر طول میکشه تا مامانمو بپیچونم
با شنیدن مکالمهی اون دونفر بالاخره چشم از نقطهی موردعلاقهاش گرفت و با مزه کردن قهوهاش به اون پسر تازه وارد خیره شد. پسر نیم نگاهی بهش انداخت و با لبخند بهش تعظیم کرد و به سرعت به اتاقک کنار ساختمون رستوران رفت.
تلخی مزهی قهوه تو دهنش پخش شد و اخمهاش توی هم رفت. صدای ویبرهی گوشیش باعث شد فنجون نفرت انگیز رو از لبهاش دور کنه و برای بیرون کشیدن گوشی از توی جیب شلوارش کمی خودش رو بالا بکشه. نفساش رو بیرون فرستاد و با دیدن پیام روی صفحه ناخودآگاه لبخند کجی روی صورتش نقش بست و به طور کامل مزهی تلخ قهوه رو به فراموشی سپرد.
"این شمارهی همخونهاتونه اقای جانگ... لطفا خودتون باهاش هماهنگ کنید. کیم جونگوو 008278..."
- انگار هرچقدرم فرار کنی بازم سرنوشتت به من گره خورده جونگوو شی
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...