گاهی اوقات آدم واسه رسیدن به آرامش مجبوره کاری رو انجام بده که شاید در اون لحظه بیشترین درد ممکن رو براش داشته باشه. آدم گاهی مجبور میشه واسه رسیدن به آرامش خیلی چیزا رو قربانی کنه. مثلا یه انتخابی که عقلت میگه اشتباست اما فقط بخاطر اینکه این آرامشی که آرزو شده برات واقعی بشه. اصلا آدما چقدر واسه خودشون بها میزارن وسط بازی زندگی؟ چقدر حاضرن برای خودشون فداکاری کنن؟ تا حالا شده با خودشون فکر کنن منی که برای به دست اوردن خیلیها، برای کمک کردن به آدما هرکاری میکنم، برای خودمم کاری کردم؟ یا وسط صفحه روزگار یجایی تو تاریکی گمش کردم؟
این دقیقا توصیف حسی بود که جونگوو تو تموم این سالها همراه خودش داشته، تو تموم این سالهایی که خود واقعیش رو وسط دریا گم و گور کرده بود و آدم جدیدی ساخته بود که دیگه قضاوت نشه.
جونگوو حس تکیه دادن به آدمهای دیگه رو فراموش کرده بود و حالا جهیون دوباره مقابلش بود و ازش میخواست تا بازم بهش اعتماد کنه. اما چیزی که جونگوو حس میکرد بی اعتمادی نبود بلکه ترس از وابستگی و زمین خوردن دوباره بود. ترس از دوباره برگشتن آدم ضعیف و محتاج گذشته و دردایی که تجربهی دوبارشون ممکن بود اینبار برای همیشه از پا درش بیاره.
تمام طول مسیر از ساحل تا خونه جونگوو رانندگی کرده بود و هردو تو سکوت به افکارشون اجازه رشد داده بودن.
از لحظه برگشت جهیون و شنیدن اعترافاش روزاش رنگ دیگهای به خودش گرفته بود. برای جونگوویی که برای سالهای زیادی فاصلهاش رو با آدما حفظ کرده بود، حالا محیط کار رو به زحمت تحمل میکرد و فکر به برگشتن به خونه باعث خوشحالیش میشد. از دیدن فیلم باهاش لذت میبرد و از نوشیدن و دریا رفتن با اون نمیترسید. به خودش سخت نمیگرفت و احساسات بدی که داشت تقریبا تو طول روز اصلا سراغاش نمیومدن و بیماری عجیب و غریبش کمتر به چشم میخورد.
شنیدن اعترافش مثل شنیدن اعتراف هامین نبود. وقتی هامین بهش گفته بود دوسش داره و خواسته بود تا ببوستش وحشت وجودش رو پر کرده بود و قلبش پسش زده بود. نه اعتراف هامین و نه بوسهی لوکاس هیچوقت هیجان زدهاش نکرده بود اما جهیون با هرکلمهاش میتونست قلبش رو تا مرز انفجار ببره و برگردونه و این چی میتونست باشه؟ تا کی قرار بود خودش رو از همه چی محروم کنه؟ چرا هیچوقت به خودش و احساساتش اهمیت نمیداد؟
وحشت یکبار پس زده شدن باعث شده بود دیگه جرات برداشتن یه قدم هم به سمت جلو نداشته باشه اما بازم شنیدن حرفای امشب جهیون گیجش کرده بود. طوری که یه ثانیه میخواست کنار بزنه و ببوستش و ثانیهای بعد میخواست تا خونه بدون حتی فکر به چیزی برونه و بعد از پیاده کردن جهیون برای همیشه گم و گور بشه. جهیون چطور میتونست هربار با حرفاش اینطور سردرگمش کنه؟
بالاخره افکارش قدرت هرکار دیگهای رو ازش گرفتن و ماشین رو کناری نگه داشت. نمیخواست مقاومت کنه و یبار برای همیشه باید همه چی رو بین خودشون حل میکرد، پس سمت جهیون چرخید.
- گفتی اگه بزارم بمونی فقط دوستم میشی ولی الان رابطه مون عادی نیست. دوستی نیست
جهیون هم سمتش چرخید و با چشمای گرد بهش خیره شد.
- مشکلش چیه؟
- من نمیدونم دارم چیکار میکنم، توی این رابطه حد و حدود از دستم در رفته، میترسم یکاری کنم، یه حرفی بزنم خوشت نیاد و پا گذاشته باشم روی خط قرمزم، رو خط قرمزت... اونوقت دوباره منو شکل یه خمیر بازی ببینی و بخوای جوری که میخوای تغییرم بدی
جهیون دستش رو جلو برد و روی دست جونگوو گذاشت. بابت تکتک افکارش بهش حق میداد و طول میکشید تا بتونه اعتماد بینشون رو برگردونه.
- من یبار از دستت دادم جونگوو دیگه همچین ریسکی نمیکنم
- میترسم
جونگوو با کلافگی اعتراف کرد. جهیون دستش رو بین انگشتاش گرفت و سعی کرد دستای سردش رو گرم کنه.
- از چی؟
- فکر میکنم هنوزم دوست دارم و این منو تا سر حد مرگ میترسونه نم....
یه لحظه حس کرد تموم کلمات یادش رفته، مغزش برای چند دقیقه همه چی رو، حتی اسمش رو هم به فراموشی سپرد و فقط تو اون لحظه و اون حس لعنت شدهی پر از شیرینی قفل شد.
جهیون با ملایمت اما عمیق میبوسیدش و چشمای بستهاش به جونگوو قدرت میداد تا عقب نکشه و از حسی که داشت تجربه میکرد لذت ببره.
زبونش روی لبهای جونگوو کشیده میشد و حس لمس رونهاش با نوک انگشتش باعث میشد بلرزه. به خودش که اومد دستش رو لای موهاش فرو برده بود و جهیون رو جلوتر کشید تا بتونه تو بوسه همراهیش کنه.
- بنظرت چقدر طول میکشه تا به خونه برسیم؟
جهیون بوسه رو قطع کرد و روی لبهای جونگوو زمزمه کرد. جونگوو با خجالت، آروم خندید و جهیون رو عقب فرستاد. کمربندش رو باز کرد و با پایین دادن پنجره سعی کرد از سرخی و گر گرفتن گونههاش کم کنه.
- فقط خفه شو جانگ
****
- کجایی سجون؟ امروز مامان گفت که پیش اونی... کی رفتی اونجا؟
- شوخیت گرفته مامان؟
سجون از روی تخت بلند شد و با ناراحتی زمزمه کرد. از وقتی که سئول رو به مقصد این جزیره ترک کرده بود مدت زیادی میگذشت. میدونست خانوادهاش زیاد اهمیتی به نبودنش نمیدن ولی ته قلبش امید داشت که نبودنش حس بشه و شنیدن این جمله از مادرش ته موندهی امیدش رو از بین برده بود.
- کجایی؟
- مهمه مگه؟
با ناراحتی غر زده بود و به دستبندی که هدیهی تولد سال پیشش بود خیره شد. چقدر عاشق اون دستبند بود و هیچوقت خاطره اون روزی که از مادرش برای اولین بار براش هدیه گرفته بود رو فراموش نمیکرد.
- معلومه که مهمه! تو باز برگشتی به اون جزیره که تو خیالبافیات غرق بشی؟ مثل پدرت بی فکری سجون... اصلا به آیندهات اهمیت میدی؟
کلمات مادرش مثل پوتکی تو سرش فرود میومد و با خودش فکر میکرد کی باعث این رویاپردازی احمقانهاش بود؟ کی باعث شده بود سجون بخاطر دلخوشی داشتن یه خانواده واقعی کنار هم دائما اونا رو کنار خودش تصور کنه و این شبیه به یه عادت باهاش بمونه؟
تو اتاق کوچیک خونه مادربزرگش با حرص قدم میزد و به سقف کوتاهش فکر نمیکرد. به کمدی که درش شکسته بود یا مادربزرگش که زیاد به حریم خصوصی اعتقاد نداشت اهمیتی نمیداد. سجون بودن تو این خونه رو به اون عمارت بی روح ترجیح میداد.
- مامان میشه تمومش کنی؟ من جام پیش مامان بزرگ خوبه و قصد برگشتن ندارم
- چرا؟
اینبار سمت در چرخید و با پیرزنی که تو هال جلوی تلویزیون نشسته بود و میوه پوست میکند نگاه کرد. دیدن اخبار آخر شب مهمترین روتین زندگی مادربزرگش بود.
- چون حالم خوبه. چون الان تازه میفهمم زندگی و خانواده یعنی چی. تازه وقتی با مامان بزرگ میشینیم فیلم میبینیم، آهنگ میخونیم، میرقصیم یا حتی غذا میخورم میفهمم ما هیچوقت زندگی نکردیم مامان... حتی نمیدونم چرا به این اسم صدات میزنم چون تو هیچوقت نقش یه مادر تو زندگی من بازی نکردی
صداش به قدری بلند بود که توجه زن بیرون از اتاق رو هم به خودش جلب کنه. پس فقط تو نگاه پر از سوالش لبخند کوچیکی زد و دستش رو برای اطمینان دادن بهش تکون داد.
- حق با توئه. نمیگم من زندگیم خوب بوده خودمم میدونم بهت آسیب زدم اما متاسفانه اینو دیر فهمیدم
- دیگه مهم نیست
آروم زمزمه کرد و روی تخت نشست. پاهاش توان ایستادن نداشت و حس میکرد بعد از این همه سال اهمیت ندادن به خانوادهی عجیب غریبش حالا واقعا دلش میخواست همه چی خوب باشه.
- مامان میگفت عاشق شدی! چرا بهم نگفتی؟
- هیچوقت راجع به این مسائل باهم حرف نمیزدیم
- اره همینطوره. ولی الان میخوام دوست دخترتو ببینم. خوشگله؟
سجون سکوت کرد. نگاهی به مادربزرگش که حالا تو چهارچوب در ایستاده بود، انداخت و لبخند زورکی بهش زد. هیچوقت نمیتونست به اون پیرزن بفهمونه رابطهای که ازش حرف میزنه شبیه هیچکدوم از چیزایی که دیده نیست و ازش بخواد تا قبولشون کنه. و حالا مادربزرگش با تصور یه دختر همه اخبار مهم زندگی سجون رو به مادرش رسونده بود.
- خوشگله
آروم زمزمه کرد و بعد از کمی حرف زدن از مادرش خواست تا به خونه مادربزرگش زنگ بزنه تا خودش بتونه بخوابه. اما همه اینا بهونه بود تا گوشیش آزاد بشه و به سوبین پیام بده و ذهنش رو از فکر کردن به حرفای مادرش آزاد کنه.
الان که به سوبین فکر میکرد میفهمید وقتی گفته بود خوشگله دروغ نگفته بود. از نظرش سوبین زیباترین آدم روی این زمین بود. از خندههای بزرگش و خط خندهاش گرفته تا چشمایی که موقع خندید ریز میشد و اطرافش پر از خط میشد. یا موهای مشکی و خوش حالتش که همیشه یه سمتش رو روی صورتش میریخت و لبایی که وقتی بوس میخواست یا میخواست خودش رو لوس کنه غنچه میکرد و قلب سجون رو میلرزوند. همه وجود سوبین خاص بود و دوست داشتنی. سجون چطور میتونست اون رو زیبا نبینه؟
- الان خواب چه وقتیه آخه عشق من؟ ساعت هنوز ۱۰
سجون گوشی رو دور برد تا بتونه به عسلی تکیهاش بده و مجبور نباشه نگهاش داره. وقتی دقیقا مقابل صورتش قرار گرفت، همونطور که به تصویر سوبین خیره بود، لبخند زد و دستی که حالا آزاد شده بود رو روی تصویرش کشید.
- میتونم صبح زودتر بیدارم شم بیام دیدنت. الان که پیشم نیستی بیدار بودن چه فایدهای داره
سوبین دستش رو روی قلبش گذاشت ادای غش کردن درآورد. سجون خندید و سوبین دوباره صاف نشست.
- آخ آخ اینطوری نگو قلبم برات میره بعد اونوقت تا خونه مامان بزرگ بدو بدو میام که فقط بغلت کنم. همینو میخوای چال چالی من؟
سجون خندید و چشماش رو بست. حرف زدن خاص سوبین با اون همه ناز و ادا آخر یروز به کشتنش میداد. شک نداشت. سوبین دائما درحال ورجه ورجه بود و دور اتاق با گوشی تو دستش میچرخید و در آخر درست شبیه سجون روی تخت دراز کشید و گوشی و کنارش به بالشت کناری تکیه داد.
- بخواب من برات حرف میزنم. خوبه؟
سجون اینبار بدون باز کردن چشمای خسته از خوابش سرش رو تکون داد و منتظر شنیدن حرفای شیرین پسر شد.
سوبین از هر چیزی حرف میزد. از مامانش که اینروزا دیگه بهش سخت نمیگرفت تا باباش که به طرز عجیبی آروم شده و بهتر با مامانش رفتار میکنه. میگفت انگار معجزهی حضور سجون تو زندگیش داره همه دنیاش رو قشنگ میکنه و سجون با هرکلمه بیشتر تو رویاهای شیرینی که داشت غرق میشد. دوست داشتن سوبین همه چیزای بی اهمیت دیگه رو از ذهنش پاک میکرد و سجون رو پرت میکرد تو یه جنگل سرسبز کنار دریا و آغوش گرم سوبین و حس داشتنش تا ابد. طوری که حتی ثانیهای مجبور به رها کردن دستش نباشه.
****
- نه اینجا نزارش خوشگل نمیشه
یوکی غر زد و با کوبیدن روی دست لوکاس مانع کار کردنش شد. تقریبا این اتفاقی بود که کل روز درحال تکرار شدن بود. لوکاس غرق کارش میشد و یوکی یهو با ضربههای فیزیکی یا حتی صدای بلندش تمام تمرکزش رو بهم میریخت و لوکاس رو دیوونه میکرد.
- تو چی سردرمیاری از این کار اخه؟
لوکاس با حرص گفت و یوکی رو عقب هل داد. لیوان شیرش رو برداشت و همونطور که یه نفس محتویاتش رو سر میکشید، پاهای خواب رفتهاش رو دراز کرد تا روی صندلی سمت دیگه میز قرار بگیره.
- از دیشب دارم روی این کار میکنم بعد الان نشستی کنار من دخالت میکنی؟ اصلا نمیفهمم چرا هرروز میای اینجا. پاتوقمو خراب کردی پاشو برو دیگه
یوکی آروم خندید و لیوان خالی شده تو دستای لوکاس گرفت و لیوان دست نخورده خودش رو بهش داد.
- میخوام کمکت کنم
لوکاس متعجب به رفتارش نگاه کرد. تو همین مدت فهمیده بود یوکی چقدر سبک زندگی خاصی داره. مثلا به هیچکدوم از رفتارای لوکاس اهمیت نمیداد و بازم هرروز به اون کافه میومد و با وارد شدن لوکاس با ذوق براش دست تکون میداد.
- دقت کردی چقدر پررویی یوکی؟
- نه چرا؟
- چون ده باره بهت گفتم نیا اینجا باز میای
یوکی چیزی نگفت و لپتاپ رو سمت خودش کشید. استعدادش تو یاد گیری خوب بود و تو همین مدت کار کردن با اون نرم افزار رو تا حدودی با توصیفات لوکاس یاد گرفته بود و علاقهی ناگهانیش به طراحی هم باعث شده بود تمام تایم خالیش رو هم به یاد گرفتن اون نرم افزار اختصاص بده.
- بیا باهم کار کنیم دیگه. ببین منم دوست دارم مفید باشم تازه میبینی چقدر استعداد دارم؟
- پاشو برو تو زندگی خودت مفید باش
لوکاس غر زد و با شونهاش به یوکی ضربه زد و کمی هولش داد اما حتی خودشم میدونست تو این مدت به بودن یوکی عادت کرده و دلش نمیخواست که بره.
- اینم زندگی خودمه
- خدایاااا
لیوان شیر بعدی رو هم سر کشید و گوشیش رو برداشت. یکم به یوکی فرصت داد تا استعدادی که ازش حرف میزد رو رو کنه و خودش رو با حرف زدن با دوستای قدیمیش سرگرم کرد.
- دوست دختر داری؟
با شنیدن سوال تکراری یوکی لبخند محوی دور از چشمای یوکی روی صورتش نشست.
- دهمین باره
- اره دهمین باره که جواب ندادی
صدای حرصی یوکی لبخندش رو عمیقتر کرد اما تلاشی برای آروم کردن جو بینشون نکرد و از لج کردن با اون کله صورتی لذت میبرد. قیافهی اخمالوی یوکی هربار بعد از جواب نگرفتنش با اون موهای فرفریش واقعا تصویر موردعلاقهاش بود.
- نمیخوام بگم زندگی شخصیمه
- خوب میتونه زندگی شخصی منم بشه
لوکاس بالاخره گوشیش رو تو جیبش فرو کرد و صندلیش رو عقب فرستاد.
- داری الان بهم پیشنهاد میدی؟
- آره. باهام قرار میزاری؟
این اولین باری نبود که یوکی این حرف رو میزد، سمتش چرخید تا بتونه بفهمه یوکی جدی یا فقط داره مسخرهاش میکنه اما یوکی با جدیت داشت کارش رو انجام میداد و هیچ اثری از شوخی توی چهرهاش نبود.
- واقعا عجیبی
- میدونم
سرش رو بلند کرد و تو چشمای لوکاس خیره شد. دست چپش رو بالا آورد و به انگشت حلقهاش اشاره کرد.
- قرار؟
- معلومه که نه
لوکاس غر زد و بی توجه به خندهی یوکی لپتاپش رو سمت خودش کشید و مشغول بررسی تغییراتی که یوکی روی کارش انجام داده بود شد.
- اعتراف میکنم سلیقه داری
****
بعد از یه هفته مقاومت حالا دیدن جونگوو تو اون شرایط واقعا همه چی براش سخت میکرد. جونگوو با بالا تنهی برهنه که بخاطر خیسی عرق برق میزد و عضلاتش رو بهتر از هروقتی به نمایش میذاشت، زیر دستگاه پرس خوابیده بود و از چهرهاش مشخص بود چقدر وزن اون وزنههای آویزون ازش زیاد بود.
از اون شب توی ماشین دیگه هیچکدوم حرفی راجع به تغییر رابطشون نزده بودن. جونگوو راحتتر از قبل باهاش برخورد میکرد و جهیون تونسته بود بهش نزدیکتر بشه ولی هیچ اشارهای به اون بوسه و اعترافی که کرده بودن، نکردن. اما حالا جهیون به سختی خودش رو به باشگاه جونگوو رسونده بود تا آخرین روش نزدیک شدن بهش رو هم امتحان کنه. اما اینطوری دیدن جونگوو فقط همه چی رو برای خودش سخت کرده بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
سمت صدای آشنا چرخید و با دیدن لوکاس دوباره به جونگوو خیره شد.
- اومدم ببینمش ولی...
- جونگوو هیونگ مهمون داری
صدای فریاد لوکاس انقدر بلند بود که حتی با وجود آهنگ هم جونگوو متوجهاش بشه و سرش رو سمتشون برگردونه و با دیدن جهیون لبخند بزرگی بزنه.
اهرم دستگاه رو کشید و بالا نگهاش داشت. از روش بلند شد و درحالی که با حولهی دور گردنش مشغول خشک کردن بدنش بود به سمتشون قدم برداشت و جهیون هرثانیه حس میکرد قلبش داره از قفسهی سینهاش بیرون میزنه.
- اینجا چیکار میکنی؟
- اوم خب... میخوام ورزش کنم
جهیون سرش رو چرخوند و لوکاس رو دید که با نیشخندی از کنارشون رد شد و با رفتنش جونگوو فاصلشون رو کمتر کرد و جهیون فکر میکرد باید هرطور شده از اون محیط فرار کنه.
- میخوای رو کجاهات کار کنی؟
- نمیدونم خودت کجاها رو دوست داری؟
جونگوو با شنیدن کلمات جهیون خندید و جهیون دوباره تمام بدن برهنهی جونگوو رو برانداز کرد. دلش میخواست تکتک اون عضلات رو لمس کنه اما با مشت کردن دستش خودش رو کنترل کرد.
- یعنی ببین منظورم اینکه چه فرقی داره کجا... چهار تا دمبل بده بزنم بعد از اینجا بریم بیرون
جونگوو اینبار با صدای بلند خندید و جهیون رو سمت گوشهی باشگاه کشوند.
- فعلا گرم کن
جونگوو حولهاش رو روی صندلی پرت کرد و جهیون ناخوداگاه دستش رو تو موهای خودش فرو کرد و بالا فرستاد تا از شرشون راحت بشه.
جونگوو با دیدن حرکت کلافهی جهیون، روی صندلی نشست و کش مویی که این روزا بخاطر جهیون دائما دور مچش نگه میداشت رو سمت جهیون پرت کرد و بهش اشاره کرد تا موهاش رو ببنده. جهیون بی حرف اطاعت کرد و بعد بستن قسمتی از موهاش بالای سرش مقابل جونگوو ایستاد و سوالی بهش خیره شد.
- چطوری گرم کنم؟
جونگوو به تردمیل و دوچرخه کنارشون اشاره کرد و جهیون دوچرخه رو انتخاب کرد و زیر نگاه خیره جونگوو شروع به پا زدن کرد.
- ده دقیقه همین رو برو کمتر نری که ممکنه بدنت آسیب ببینه
- چطوری میتونم وقتی نشستی اونجا و داری نگام میکنی ده دقیقه پا بزنم؟
- به آسونی
جونگوو با خنده زمزمه کرد و از جا بلند شد. جهیون ناخوداگاه نگاهاش همراه با جونگوو حرکت کرد و هرلحظه بیشتر از قبل دیدن بدن خوش فرمشاش قلبش رو میلرزوند.
- نه نمیشه. اینجا موندن با تو اونم تو این شرایط غیرمنطقیه
جهیون غر زد و از دستگاه پایین اومد، دست جونگوو رو کشید و درحالی که بی توجه به اعتراض، اون رو سمت رختکن میکشید تو دلش دعا کرد که این ساعت هیچکس جز خودشون تو این باشگاه لعنت شده نباشه.
زیاد طول نکشید تا بفهمه تا چه اندازه ادم خوش شانسی و با بستن در رختکن جونگوو رو به در بچسبونه و فاصله لبهاشون رو از بین ببره.
جهیون، کسی که روابط زیادی رو امتحان کرده بود و هیچوقت مشتاق هیچکدوم نبود حالا طوری هر لحظه تشنه لمس اون لبها میشد که تعجب میکرد که واقعا ۳۰ سالش بود. چون دقیقا داشت شبیه یه نوجوون ۱۸ ساله رفتار میکرد.
جهیون خیلی خشن لبهاش رو به بازی گرفته بود و با حلقه کردن دستش دور کمرش اون رو سمت خودش میکشید. جونگوو دستاش رو روی پهلوهای جهیون گذاشت و تو یه حرکت جاهاشون رو برعکس کرد. کمی به لبهاشون فاصله داد و با لبخند به چشماش خیره شد.
- اینجا جای مناسبی برای اینکاراست آقای جانگ؟
- نه واقعا و اگه ادامه بدیم به جای خوبی هم نمیرسیم
جونگوو دوباره برای بوسیدش جلو رفت و اینبار جهیون بود که برای تغییر موقعیتهاشون میچرخید و جونگوو رو به دیوار میچسبوند.
- ادامه پیدا کنه به چی میرسیم؟
جونگوو پرسید و جهیون با لبخند دستش رو بالا آورد و موهای لخت جونگوو رو از روی صورتش کنار زد.
- ممکنه نتونی روی پاهات راه بری
- خب راستش راه رفتن واقعا خسته کنندهاس جهیون شی
جونگوو زمزمه کرد و جهیون رو جلو کشید و لبهای نرم جهیون رو بین لبهاش کشید.
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...