طرحهای پیشنهادیش رو مقابل مردی که برای دیدنش ماهها صبر کرده بود قرار داد. برای رسیدن به این نقطه و گرفتن این اتاق مسخره کم تلاش نکرده بود، تا فقط بتونه ذرهای خودش رو بهشون ثابت کنه و توجهاشون رو به خودش و گروهاش جلب کنه.
پنج سال بود که سرپرست بخش سرگرمی کمپانی شده بود. اما به خاطر توجه کم هیئت مدیره به اون بخش نه تنها کارهاش به چشم نیومده بود بلکه هیچ بودجهای برای ارتقاء وضعیت گروهاش نداشت. و حالا بعد از ماهها تلاش شبانه روزی برای دیدن اون آدم میتونست ایدهاش رو بیان کنه و به ذرهای پیشرفت گروهاش امید داشته باشه.
- اینجا جزیرهی کوچیکیه ولی بخاطر سه تا روستایی که اطرافاش هست توریستها زیاد میان. برای همین من برای پروژهام این منطقه رو انتخاب کردم، ساخت یه مجتمع شبیه به هتل با امکانات سرگرم کننده کنار دریا... بنظرم تو جزیرهای که فقط همین یه هتل رو داره بهترین سرمایهگذاریه که میتونید کنید
یک ساعت بعدی رو جهیون صرف توضیح طرح و مکان انتخابیش کرد. ملکی که پیدا کرده بود به تازگی بخاطر فوت عجیب صاحباش کاهش قیمت داشت و جهیون به این به چشم یه فرصت طلایی نگاه میکرد مخصوصا که خودش خیلی سریع اقدام کرده بود و اون خونه رو خریده بودو میتونست با قیمت بالاتری به اون آدمها بفروشه، شبیه به بلیط بختآزمایی بود.
بعد از تموم شدن حرفهاش، تازه متوجه شده بود قانع کردن رییساش کار سختی نبوده و حالا فقط باید بهشون کمی فرصت میداد تا بیشتر راجباش فکر کنن.
- چی شد؟
جهیون درو پشت سرش بست و رو به سجون که تمام مدت بیرون اتاق منتظر بود نگاه کرد.
- قراره فکر کنه
سجون سر تکون داد و دنبال جهیون که سمت لابی میرفت راه افتاد. هنوز از شب گذشته فرصت دیدن جونگوو رو پیدا نکرده بود و از طرفی جهیون تصمیم نداشت به این زودیا راحتش بزاره تا به کارای شخصیش برسه. از صبح زود شروع به چرخ زدن کنار ساحل کرده بودن و جههیون حتی به خودش زحمت توضیح به سجون رو هم نداده بود.
- اوه اینجا رو...
سجون با دیدن عکس بزرگ و تازهی جونگوو روی دیوار لابی به سمتش رفت و از نزدیک مشغول خوندن متن کنار عکس، روی بنر شد.
"کارمند نمونهی سال کیم جونگوو بخاطر...."
- واو!! جهیون شی این همون دوستمه که گفتم
سجون سمت جهیون برگشت و با دیدن نگاه مبهوت شدهی جهیون روی نقطهای رد نگاهاش رو دنبال کرد و با رسیدن به جونگوو، جهیون رو فراموش کرد و لبخند بزرگی رو صورتش نشست.
- هیونگ
سجون دستش رو توی هوا تکون داد و جونگوو با شنیدن صداش و دیدن حرکت دست سجون روی هوا لبخند زد و سمتشون رفت.
- تبریک میگم
سجون به بنر پشت سرش اشاره کرد و جونگوو با خوندن متن لبخند شیرینی زد و دستی به پشت گردنش کشید.
- اوه ممنونم خودمم تازه دیدم. اوضاع مهمونات چطوره؟
- به لطف تو عالی. راستی سرپرست جانگ کسیه که راجع بهش حرف زده بودم...
جونگوو سمت مردی که سجون بهش اشاره کرده بود تعظیم کرد و با خوشرویی بهش خوش آمد گفت. مغزش داشت هشدار میداد به بوی عطر توجه کنه و این عطر اصلا حس خوبی بهش نمیداد.
- امیدوارم اقامت خوبی اینجا داشته باشید. من باید برم روزتون بخیر
روی پاشنهی پاش چرخید و قبل از اینکه اولین قدماش رو برداره شنیدن اسم و اون جملهای که با لحن تمسخرآمیزی ادا شده بود، باعث شد سرجاش خشکش بزنه و با خودش فکر کنه "عطرا هیچوقت عوض نمیشن"
- جونگوو؟ وای خدای من... چه بلایی سر اون پسر لطیف و نازک نارنجی اومده؟
و حالا بعد این همه مدت و بعد این همه تغییر، فقط با شنیدن همون یه جمله از جهیون که تو فاصلهی نزدیک پشت سرش ایستاده بود، تازه داشت درک میکرد که بعضی چیزها هیچوقت تغییر نمیکنن و بعضی احساسات هیچوقت فراموش نمیشن.
بعضی از آدما زخمهایی رو روی روحات باقی میزارن تا ابد پاک شدنی نیستن!
-15 Years ago-
- جونگوو؟
با شنیدن صدای جهیون گریههاش شدیدتر شد و با سرعت فاصله دو قدمی بینشون رو پر کرد و خودش رو بهش رسوند و تو آغوشش مخفی شد.
- هیشش آروم باش
- ترسیده بودم... نمی..دیدمت
جهیون حلقهی دستاش رو دور جونگوو محکمتر کرد و موهاش رو نوازش کرد. تقصیر خودش بود که جونگوو رو به همچین جای شلوغی اورده بود. میدونست دوست صمیمیش چه شرایطی رو داره و توی جمعیت دچار چه اضطرابی میشه ولی بازم با خودخواهیش اون رو توی این موقعیتی قرار داده بود و بازم باعث آسیب زدن به جونگووی حساساش شده بود.
- ولی من همینجا کنارت بودم فقط یه لحظه رفتم بطری آب رو بردارم! ببخشید... ببین منو
از جونگوو جدا شد و ربان سبزی که کنارشون روی صندلی افتاده بود رو برداشت و شروع به بستنش دور مچش کرد.
- بیا ببین اینو از این به بعد همیشه اینو دور مچم میبندم که گمم نکنی. خوبه؟
جونگوو با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و سرش رو به معنی "آره" بالا پایین کرد. جهیون با دیدن نوک بینی قرمز شده و چشمای سرخاش خندید و گونهاش رو کشید.
- بیبی
- بهم نگو بیبی جهجه... تازه یادم میمونه جهیون گند اخلاق بهم گفت ببخشید
جهیون با یادآوری کلمهای که گفته بود چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستش رو که چند دقیقه قبل با ربان تیم رقیب بسته بود، سمت جونگوو گرفت و جونگوو بدون تردید دستش رو بهش سپرد.
۱۵ سال بود که دوست بودن. یعنی درست از اولین روزی که به دنیا اومده بودن و روی تختهای بیمارستان کنار هم قرار گرفتن.
مادراشون دوستای بچگی هم بودن و صمیمیتشون انقدر ادامهدار بود که درست توی یک روز بچههاشون رو بدنیا اورده بودن. همین رابطهی نزدیک خانوادههاشون باعث شده بود رابطهی اون دو نفر چیزی فراتر از دوستی ساده باشه و جهیون با اختلاف دو ساعت همیشه شبیه برادرای بزرگتر برای جونگوو عزیزش باشه و جونگوو از همون بچگی با اطمینان به داشتن یه تکیهگاه و حامی همیشگی، زودرنج و حساس بار بیاد. وقتی توی ۷ سالگی از بیماری نادرش خبردار شدن مراقبتهای جهیون ازش بیشتر شد و جونگوو روز به روز بهش وابستهتر شد.
جهیون شده بود تنها شخص مطمئن زندگیش، تنها آدمی که با کلی تمرین از بوی عطر و صداش تشخیصش میداد و تنها مواقعی که دچار اضطراب وسط شلوغی میشد حتی این قدرت رو هم از دست میداد.
- من بردممممم
جونگوو داد کشید و دستهی بازی رو روی هوا پرت کرد. جهیون با چشمای گشاد شده بی توجه به بالا پایین پریدن جونگوو زیردسته شیرجه زد تا قبل خرد شدنش، بگیرتش و اینکارش باعث شد قبل از اینکه فرصت گرفتن دسته رو پیدا کنه، پای جونگوو بهش گیر کنه و روش بیوفته. طولی نکشید صدای ناله جهیون بخاطر افتادن جونگوو روی تنش و خوردن دسته توی سرش بالا بره و چشماش رو با درد ببنده.
- جهیون؟
جونگوو با ترس صداش کرد و به سرعت ازش فاصله گرفت و با ناباوری به دستهی داغون شدهای که کنارشون افتاده بود نگاه کرد.
- گند زدم
- از دست تو و بچه بازیات جونگوو! این چه کاریه اخه؟
غر زد و همونطور که سرش رو ماساژ میداد از جا بلند شد.جونگوو روی زانوهاش ایستاد و با دو قدم خودش رو به جهیون که به تخت پشت سرش تکیه داده بود رسوند.
- تقصیر من نبود که... بگم خاله بیاد؟
جهیون قبل از رسیدن دست جونگوو به سرش، دستش رو پس زد و غر زد.
- نه نمیخوام... پسرهی احمق
- بهم نگو احمق
جهیون که با دیدن لبای اویزون جونگوو دردش رو فراموش کرده بود دستش رو دراز کرد و دور گردن جونگوو حلقه کرد و سمت خودش کشید.
- ولی واقعا احمقی
موهاش رو بهم ریخت و ثانیهای بعد صدای خندههاشون اتاق رو پر کرده بود.
زندگی جونگوو از توجههای بی اندازه جهیون پر شده بود. همه چی به نظر خوب میومد و زندگیشون از جایی تغییر کرد که توی دبیرستان مسیرشون عوض شد و جهیون با قرار گرفتن بین آدمهای دیگه آروم آروم از جونگوو فاصله گرفت. اما این فاصله فقط باعث گیج شدن جونگوو و درک احساسات تازه جوونه زدهاش شده بود.
جونگوو تموم زندگیش رو صرف دوست داشتن جهیون کرده بود و میدونست که این دو طرفه بود. اما اینکه کمکم از نزدیک شدن به جهیون و فکر بهش قلبش به تپش میوفتاد و دلش میخواست ازش فرار کنه و از طرفی وقتی جهیون به دیدنش نمیومد دلتنگش میشد، عجیبترین اتفاق زندگیش بود.
اعتراف به دوست داشتن اون سخت نبود یا درواقع بهتر بود که بگه این چیزی بود که همه میدونستن اما نه به شکلی که جونگوو حساش میکرد. اونا شبیه به دوقلوهایی بودن که ثانیهای از هم جدا نمیشن. جونگوو که حتی به سختی خانوادهاش رو تشخیص میداد جز به جز جهیون رو حفظ بود. چهرهاش رو دائم برای خودش مرور میکرد و میدونست اون تنها کسی که هیچوقت قرار نیست فراموشش کنه و از طرفی دوری جهیون و نزدیک شدناش به دوستای جدیدش اون رو میترسوند.
- تو تا حالا عاشق شدی؟
- عاشق؟
جهیون ابروهاش رو بالا انداخت و چشمش رو اطراف سالن سلف مدرسه چرخوند. هیچکدوم از اون دخترا هیچوقت به چشمش جذاب نیومده بودن و جههیون فقط برای سرگرمی و ثابت کردن خودش به دوستاش، باهاشون حرف میزد.
- فعلا که نه.. نکنه تو عاشق شدی؟
- نه یادت رفته من فقط میتونم تو رو تشخیص بدم؟
جهیون با به یاد اوردن حقیقتی که جونگوو بهش یاداوری کرده بود سری تکون داد و تیکهای از ناگت مقابلش رو توی دهنش گذاشت. اما خیلی زود با دیدن تهایل که با اون دوتا دوست احمقاش از کنارشون رد میشدن اخماش رو تو هم کشید و روی میز خم شد.
- جونگوو دلم میخواد این عوضی رو بکشم
جونگوو سرش به چپ و راست چرخوند و وقتی متوجه منظور جههیون نشد پرسید:
- کی؟
- تهایل! همون که تو آزمایشگاه شیمی کنارم میشینه
- چرا؟
جونگوو که به بحث علاقهای نداشت شروع به خوردن غذاش کرد و فقط برای ادامه پیدا کردن مکالمشون با بی میلی پرسیده بود.
- مگه نشنیدی؟ رفته به تیونگ گفته من دارم بهش زور میگم تا تمرینامو انجام بده
- تو که اینکارو نمیکنی؟
- یااا معلومه که نه. فقط همگروهیم و منم ازش میخوام کارشو درست انجام بده
جونگوو سرش رو به علامت تاسف تکون داد و حس کرد جهیون چقدر این روزا داره شبیه اون آدمای اطرافش میشه. دقیقا همون گروه زورگویی که برای دوستی انتخاب کرده بود.
سرش رو به عقب برگردوند و به پسری که چند لحظه قبل از کنارشون رد شده بود نگاه کرد. شاید هم تنها چیزی که میتونست باعث بشه جونگوو به یادش بیاره اون عینک عجیب غریب و زرد رنگ روی چشماش بود.
- اون دوست عجیب غریبشو نگاه کن، اسمش تمینه رفتاراش کاملا شبیه دختراست. ناخوناش رو ببین لاک زده حتی شنیدم میگن با پسرا میخوابه
جونگوو با شنیدن حرفهای تازهای که از زبون جههیون میشنید اخمهاش رو توی هم کشید و بهش نگاه کرد.
- یا جهیون تمومش کن... یعنی حتی بقیه دائما منو مسخره میکنن و میگن شبیه دخترام راست میگن؟ نکنه توهم با اونا هم نظری و پا به پاشون این حرفا رو میزنی؟
جهیون شونهای بالا انداخت و دقیق به چهرهی جونگوو خیره شد.
- نمیگم راست میگن ولی خب تو خیلی ظریف و حساسی دستاتو بیین از دستای یه دخترم لطیفتره یااینکه انقدر خوشگلی گاهی حتی دوستای منم راجع بهت حرف میزنن و میگ....
- تمومش کن
جونگوو با بغض گفت و به ظرف غذاش چنگ زد. با فشار پاش صندلیش رو به عقب هول داد و با دست آزادش کتابش رو برداشت.
- همین گریه کردنات.... من که چیزی نگفتم
جونگوو بدون حرفی از جا بلند شد و از میز دور شد. ولی اون تازه شروع همه چیز بود. شروع فهمیدن باور غلطی که تو ذهن آدمهای اطرافشون جا افتاده بود و جهیون تحت تاثیر اونا بدون دونستن آسیبی که داشت به جونگوو میزد تغییر کرده بود.
ولی کی میتونست تعیین کنه کدوم از اون معیارهایی که برای دختر و پسر داشتن درست بود؟
روزای بعد از اون حرفای جهیون ثانیهای از ذهنش پاک نمیشد. افکار بهترین دوسش راجع به چهره و ظاهرش باعث شده بود دائما مغزش به هرچیزی تو وجودش ایراد بگیره و از جایی به بعد تصمیم گرفت ماسکی به صورتش بزنه و اون رو حتی لحظهای از روی چهرهاش برنداره. جهیون روزای اول نمیدونست چه اتفاقی برای دوستش افتاده و حرفای ناخواستهی اون روزش چه بلایی سر قلب شکنندهی جونگوو آورده، یا شایدم براش اهمیتی نداشت و انقدر سرگرم آدمای جدید شده بود که نمیخواست به چیزی جز زندگی جدیدش فکر کنه.
اما وقتی حتی با اصرار و شوخی هم موفق به جدا کردن ماسک از صورت جونگوو نشد تازه فهمید یه جای کار مشکل داره و چیزی باعث این تغییرات شده.
ناراحتی جونگوو از شرایطی که حالا فهمیده بود توش قرار گرفته، از تفاوتی که با بقیه داشت و جامعهای که این تفاوت رو قبول نداشت روز به روز بیشتر میشد. از جهیون کاملا فاصله گرفته بود و سعی میکرد احساساتش رو که روز به روز دردآورتر میشد سرکوب کنه. اما مشکل این بود که ناراحتی از جهیون و قهر کردن باهاش شبیه به نادرترین اتفاق دنیا برای خانوادههاشون بود. جهیونی که همیشه تو هرحالتی برای جونگوو غروری نداشت چه اتفاقی براش افتاده بود که اینطور پسر کوچیکتر رو از خودش دور کرده بود؟
- میخوای بریم بیرون؟
جونگوو دست از نوشتن روی کاغذ فسفری زیر دستش برداشت و سرش رو بلند کرد. خواهر بزرگترش حالا توی چهارچوب در ایستاده بود و منتظر به جونگوو نگاه میکرد.
- نه نونا امتحان دارم
- جهیون چی؟ بگم بیاد باهم درس بخونید؟
- گفتم که نه...
جونگیون فاصله بینشون رو پر کرد و از پشت سر دستاش رو دور جونگوو حلقه کرد و چونهاش رو روی سرش گذاشت.
- مشکل چیه جونگوو من؟
- هیچی فقط دارم به درسام میرسم قرار نیست که تا اخر عمر به جهیون تکیه کنم
- اما با مشکلی که داری تو مدرس....
جونگوو جونگیون رو پس زد و سمتش چرخید. چشمای قرمز از خشماش واقعا چیزی نبود که جونگیون به دیدناش عادت داشته باشه.
- میشه هیچی نگی؟ حرفات داره اذیتم میکنه
- جونگوو!
جونگوو بعد اون ناخوداگاه وارد یه جنگ با دنیا و آدمای اطرافش شده بود. یکی بود که از درون داشت اون رو بابت خواستهها و باوراش تحقیر میکرد و یکی بود که میگفت همه چی درسته و به جنگیدن ادامه بده. همین سردرگرمی که تو وجودش بود، جونگوو رو گیج کرده بود اما بازم بین تمام این افکارای مزخرف به تنها چیزی که اطمینان داشت، دوست داشتن جهیون بود.
مهم نبود برای چند ماه این روند رو ادامه میداد مهم نبود که حالا دو ماه بود که هربار تا جهیون رو با اون ربان سبز دور دستش میدید، راهاش رو کج میکرد و از مسیر دیگهای میرفت. بازم قلبش خواستن اون رو فریاد میزد و دلتنگ حمایتهای تموم نشدنیش بود.
ولی تو جامعهای که ضد امثال اون بود، فهمیده بود حق اعتماد کردن به هیچ کسی رو نداره و باید از خودش محافظت میکرد. اما حس بدی که داشت باعث میشد فکر کنه قلبش برای همه قابل نمایش و هرلحظه ممکنه بفهمن که چه حسی به جهیون داره و این باعث میشد حتی فکر به نزدیک شدن دوباره به جهیون رو هم از سرش بیرون کنه.
زیر درخت بزرگ گوشهی مدرسه توی سایهاش نشسته بود و زنگ ورزشش رو با لذت بردن از سرمای دلپذیر بهاری میگذروند. از موزیک پلیری که به تازگی از جونگیون هدیه گرفته بود آهنگی که جهیون توی تولد ۱۵ سالگیشون با پیانو براش نواخته بود رو گوش میداد و با چشمای بسته سرش رو با ریتم موسیقی حرکت میداد.
- نکنه دلت برام تنگ شده؟
برای چند لحظه قلبش از حرکت ایستاد و به خودش اعتراف کرد "آره دلم براش تنگ شده بود" اما حرفی نزد و حتی چشماش رو هم باز نکرد.
- نونا بهم گفت که حتی وقتی بهت گفته من بیام دیدنت بازم نخواستی.. چت شده؟ داری ازم فرار میکنی؟
سرش رو سمت مخالف صدای جهیون چرخوند و چشماش رو باز کرد. به پلیرش چنگ زد و با قطع کردن آهنگ سعی کرد ذهن آشفتهاش رو مرتب کنه.
- فقط نمیخوام بقیه حرفایی شبیه به حرفای خودت دربارهات بگن... اینکه تو با یه پسر که شبیه دختراست بگردی برات بد نمیشه؟
کنایههای جونگوو نه تنها باعث پشیمونیش نشد بلکه صدای خندهی جهیون قلبش رو شکست و از جا بلند شد.
- خدای من حالا بگو از چی ناراحتی
- یعنی تو نفهمیدی؟
با چشمای گشاد شده بهش زل زد و دیدن لبخند روی لبهای جهیون غرورش رو بیشتر از قبل خرد کرد.
- از کجا باید میدونستم؟ وقتی حرفی نزدی من باید حدس میزدم؟
- شاید نگفتم چون از تکرار شدن حرفات میترسیدم
جونگوو با ناراحتی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت تا نگاهاش بیشتر از این به آدم غریبهی مقابلش نیوفته.
- من که حرفی بدی نزدم
دستش رو روی صورتش کشید و خندید. از چی ناراحت بود؟ از اینکه جهیون هربار داشت یه زخم جدید روی روحاش باقی میذاشت؟
- یعنی هنوزم بابت آسیبی که بهم زدی متاسف نیستی؟
- اینکه من ازت خواستم بیشتر شبیه یه مرد محکم باشی و دست از ظرافتت برداری باید بابتش متاسف باشم؟ تا کی میخوای بهم تکیه کنی؟ شبیه دختر بچه هایی که برای هرکاری چشمشون به داداششونه
نگاهاش رو از نوک پا تا چشمای جهیون حرکت داد و اینبار حتی جونگوو هم قصد کوتاه اومدن نداشت.
- نمیخوای دست از این تفکیک جنسیتیت برداری؟ من همینم چرا باید عوض بشم؟ مگه این همه سال همینطوری نبودم؟
- این همه سال؟ ولی الان ۱۷ سالمونه جونگوو...و میدونی چیه؟ اره واقعا خجالت میکشم از این ظاهر مسخرهات و قدم زدن باهات بین این آدما که همشون راجع به زیباییت و یه شب خوابیدن باهات حرف میزنن
جونگوو با ناباوری بهش نگاه کرد و قدمی به عقب برداشت. دلش نمیخواست دوباره گریه کنه، نمیخواست یه مهر تایید دیگه روی حرفای جهیون بزنه. اما قطعا صدای لرزون و چشمای پر شدهاش تلاشی که میکرد رو نابود کرده بودن و داد میزدن که چقدر شکسته شده.
- میدونی چیه؟ تموم این مدت فقط تصورات دروغی قشنگی ازت تو مغزم داشتم. انگار تموم این سالها ازت یه بت ساخته بودم و حالا به دردناکترین حالت ممکن، عاشق اون بت شدهام. اما ممنونم قبل از اینکه کنترل همه چی رو از دست بدم همه تصوراتم رو با خاک یکسان کردی.... میخواستم بگم تو با اون آدمای حرف مفت زنی که توی جامعهان و فقط دنبال شایعه درست کردنان فرق داری میخواستم بهت بگم چقدر دوست دارم و این دوماه فقط ازت دور شدم تا بقیه دربارهی تو حرف الکی نزنن... اما...
- خدای من باورم نمیشه حرفاشون حقیقت داشته.... دیگه هیچی نگو جونگوو!!
جهیون میون حرفاش پرید و زیر نگاه بهتزده جونگوو ربان دور دستش رو باز کرد و بی توجه به دردی که داشت به اون پسر میداد توی صورتش پرت کرد و ازش دور شد.
بزرگترین اشتباه زندگی هر آدمی میتونه نتیجه یه اعتماد به یه شخص اشتباه باشه. کسی که از صفر تا صد زندگیت خبر داشته باشه و یهو یه روز به خودت میای و میبینی تغییر کرده و تبدیل به کسی شده که بیشترین ضربه رو به روح و روانت میزنه.
و شروع دردای جونگوو درست از همون نقطه بود. همونجا که یهو چشم باز کرد و دید پر شده از زخمهایی که عامل همه اونا کسی جز نزدیکترین آدم بهش نبوده!
YOU ARE READING
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...