- هیسسس
سوبین با قلبی که داشت ازسینهاش بیرون میپرید، از لبهی تراس اویزون شد و با چسبوندن انگشتش به لباش سعی کرد سجون رو که تموم مدت مثل بچهها بالا و پایین میپرید رو ساکت کنه.
برای پسری مثل سوبین که تمام زندگیش براساس برنامهریزی و سبک موردعلاقه مادرش پیش رفته بود، حالا این ملاقات یواشکی شبانه به اندازه دزدی از یه فروشگاه هیجان زدهاش کرده بود.
سجون چرخی اطرافش زد و وقتی از نبود کسی مطمئن شد، خوراکیهای تو دستش رو بالا گرفت و به جایی که سوبین ایستاده بود اشاره کرد.
- بیام؟
سوبین با شنیدن درخواست سجون، ابتدا به در اتاقش که هنوز صدای گوشخراش استادش سکوتش رو شکسته بود و بعد به سجون و ارتفاع تراس تا زمین چشم دوخت.
- میتونی؟ میوفتی
با شک زمزمه کرد و تو دلش آرزو کرد که سجون از پیشنهادش پشیمون نشه چون درحال حاضر به طرز احمقانهای برای تجربیات جدید هیجان زده بود.
مثلا بوسیدن سجون توی اتاقش یا فرار کردن دوتایی از پنجره، یا حتی اینکه تمام شب رو باهم وقت بگذرونن و صبح درحالی که سوبین با چشمای خوابآلود دنبال کلید اتاق میگرده تا مادرش رو بیشتر ازاین پشت در منتظر نزاره، سجون از پنجره بیرون بره و تا ثانیه آخر به قیافهی ژولیده و پریشون سوبین بخنده.
- نگران نباش
سجون با اطمینان گفت و برای شروع پاکت خرید توی دستش رو توی کولهاش جا داد، کوله رو روی شونههاش جابهجا کرد و قبل از پریدن برای گرفتن لبهی تراس، بند باز شدهی کتونیش رو بست. سوبین تمام مدتی که سجون درتلاش برای پیدا کردن راهی برای بالا اومدن بود با وسواس تو اتاقش میچرخید و با دستمال به جون خاک کمی که از صبح روی لبههای چوبی تختش جمع شده بود، افتاد. در آخر قفل در رو برای اطمینان چک کرد و دوباره سمت تراس برگشت.
- یا مسیح...
با دیدن سجون که حالا از نردهی تراس اویزون بود و نور ماشین پدرش که وارد حیاط میشد، با ترس نالید و برای کشید سریعتر سجون دستش رو گرفت و کمکش کرد.
قطعا حضور پدرش تو هرکدوم از فانتزیاش اون رو تبدیل به کابوس میکرد. مخصوصا حالا که فکر به اینکه پدرش سجون رو دیده باشه داشت باعث سکته و لرز خفیف تنش میشد.
- آخ
سجون با گیر کردن شکمش به لبهی حصارهای تراس نالید و سوبین با ترس دستش رو روی دهنش چفت کرد. با چشماش التماسش میکرد که ساکت باشه و نمیتونست تو اون لحظه به درد پسر بزرگتر فکر کنه.
- زود برو تو... لطفا
نالید و قبل از اینکه سجون درکی از وضعیتشون پیدا کنه، اون رو داخل اتاق پرت کرد.
- سوبین
با شنیدن صدای پدرش نفساش تو سینه حبس شد. سجون مقابلش توی اتاق ایستاده بود و با بهت به پسر رنگپریدهی مقابلش نگاه میکرد و ناخوداگاه چشمش به دستایی که برای کنترل لرزششون به شلوارش چنگ زده بودن خیره شد.
- ب.بله با.با؟
سجون قدمی به جلو برداشت که سوبین به معنی نه سرش رو تکون داد و متوقفش کرد.
- چرا بیداری؟
برای کمتر شدن ترسش چشم از سجون گرفت برخلاف خواستهی قلبیش سمت پدرش چرخید. با دیدن کت روی دستش، کنار دکمههای نیمه باز پیرهنش و کروات شل شدهاش، مطمئن شد چه شب پر سروصدایی درانتظارشونه و پدرش قرار نیست نقض کردن قانونای سوبین رو فردا به یاد بیاره.
- داشتم درس میخوندم
نفس راحتی کشید و با اعتماد به نفس بیشتری جواب داد.
- این دومین باره دارم بهت اخطار میدم که زود بخوابی سوبین
- معذرت میخوام
زیرلب زمزمه کرد و قبل از اینکه فرصتی برای ادامه دادن مکالمه به پدرش بده خودش رو داخل اتاق پرت کرد. پرده رو کشید و همونجا روی زمین نشست.
- دردسر درست کردم برات؟
سوبین سرش رو به معنی نه تکون داد و هنوز بابت اتفاقی که افتاده بود گیج بود. دستی به پیشونی خیس از عرقاش کشید و خندید.
- وای خدایا داشتم از ترس میمردم
روی زمین دراز کشید و اینبار با جرات بیشتری خندید و ضربان شدید قلبش رو نادیده گرفت.
سجون اما هنوزم گیج میزد و سردرگم وسط اتاق ایستاده بود. صدای ضعیف جروبحث از طبقه پایین کمکم داشت بالا میگرفت و سجون دلش نمیخواست که سوبین رو بابت اینکه اون شاهد این اتفاق بود، معذب کنه.
- فکر کنم....
با صدای جیغ خانوم جانگ سوبین دست از خندیدن برداشت و صاف نشست. ابروهاش رو بالا انداخت و با بیخیالی به سمت لپتاپی که داشت جور درس نخوندن اون رو با دوبرابر بیشتر کار کردن میکشید، رفت.
- ببخشید. ولی فکر کنم باید بری چون نمیدونستم امشب بابام میاد خونه. حالا که اومده بهتره نباشی.... چون میبینی که اصلا نرمال نیست. یهو میاد اینجا و برات مشکل درست میکنه حتی ممکنه..
سوبین بی وقته توضیح میداد و خودش هم نمیفهمید توی لپتاپ دنبال چی میگرده و برای چی سمتش اومده اما تند تند توی فایلا چرخ میزد و دیگه حتی توضیحات فرمولهای ریاضی هم لای اون داد و بیداد شنیده نمیشد.
- سوبین؟
سجون آروم زمزمه کرد و پسر کوچیکتر رو مجبور کرد تا صاف بایسته و سمتش بچرخه. برعکس ظاهری که داشت به خوبی حفظ میکرد، برق ناراحتی توی چشماش کاملا مشخص بود و سجون دلش نمیخواست شاهد اون غم توی دوست داشتنیترین چشمایی که میشناخت باشه.
- خوبی؟ بغل میخوای؟
با لبخند گرمی زمزمه کرد و صدای شکستن چیزی بیرون اتاق باعث شد سوبین بدون لحظهای تردید به آغوش سجون پناه ببره.
صدای فریاد مادرش نمیذاشت به چیزی جز اینکه میخواست برای همیشه اونجا بمونه و از اون خونه فرار کنه، فکر کنه. از طرفی از سجون که شاهد دعوای پدر مادرش بود خجالت میکشید اما از سمت دیگه وقتی سجون همونطور که سوبین رو تو آغوش داشت صدای اسپیکر رو بلندتر کرد تا جایی که هیچ صدایی داخل اتاق نیاد، حس بهتری پیدا کرد و دیگه اهمیتی به این اتفاق خجالتآور نمیداد.
- همیشه همینطوریه. بابام یه روانیه که متاسفانه مامانم میپرستتش و هیچوقت حاضر نیست ترکش کنه. هروقت میبینمش عذاب میکشم. و میدونی چی اذیت کنندهاس؟ اینکه مامانم میگه من بخاطر تو دارم این زندگی تحمل میکنم درصورتی که این دعواهاشون بیشتر بهم اسیب میزنه
از سجون جدا شد و سرش رو پایین انداخت.
- ولی بازم اونا رو داری و باید بابت حضورشون خوشحال باشی سوبینا
سوبین پوزخندی زد و همزمان با بلند کردن سرش اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد و به پایین لباس سجون چنگ زد.
- اما نیستم... مامانم میخواد من از اینجا برم یعنی میگه باید انقدر درس بخونم تا از این زندون فرار کنم اما من اینو نمیخوام. نمیخوام فرار کنم. نمیخوام اون پسر ترسویی باشم که به خاطر خودم مامانمو وسط جهنم تنها بزارم... اوه خدایا نمیخوام راجبع بهش حرف بزنم... بیا خوراکیایی که آوردی رو بخوریم
سوبین به همون سرعتی که تغییر حالت داده بود، از سجون جدا شد و اشکاش رو پاک کرد. سعی کرد با مشغول کردن خودش به پیدا کردن خوراکیا از چشم تو چشم شدن با سجون فرار کنه اما درست قبل از اینکه بتونه ازش دور بشه دست سجون دور کمرش حلقه شد و اون رو به خودش چسبوند.
- میتونم ببوسمت؟ مثلا... همین الان؟
***
بعد از گذروندن یه شب سخت تو اون خونه، حالا واقعا حوصله سروکله زدن و حدس زدن اینکه اون آدمایی که با لبخند نیم ساعت تمام بهش خیره شده بودن رو میشناسه یا نه رو نداشت.
شب گذشته حتی سه ثانیه هم چشم رو هم نذاشته بود و رفتن ناگهانی جهیون با تموم وسایلش حتی درگیری ذهنش رو بیشترم کرده بود.
اینکه نمیدونست باید بابت تنها شدنش خوشحال باشه یا ناراحت حس عجیبی بود. شاید اگه دیشب قبل از اون مکالمهی عجیبش با جهیون، جهیون از اون خونه میرفت، جونگوو از شدت خوشحالی یه هفتهی تمام خودش رو وقف امور اجتماعی روستا میکرد.
اما حالا... فقط گیج بود.
- میدونستی گلبرگا جون دارن؟
با شنیدن صدای غریبهای اول به گلبرگای سفیدی که تمام مدت داشت پرپر میکرد و بعد مرد غریبهای که با لباس فرم هتل کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
پسر بدون خجالت جلو اومد و شاخهی نیمه لخت توی دست جونگوو رو گرفت و با تاسف شروع به نوازش گل بیچاره کرد.
- اگه فکرت راجع به چیزی درگیره نباید خشمت رو سر این بیچارهها خالی کنی. میدونم همونطوری که دو سوم بدن آدم از آب تشکیل شده، دو سوم مغزشم فکر و خیاله و متاسفانه ماهم یاد گرفتیم با فکر و خیال الکی پرش کنیم، به جای اینکه به راه حل برای مشکلمون فکر کنیم
لبخندی زد و گل توی دستش رو توی گلدون روی پیشخوان گذاشت و سمت جونگوو چرخید.
- وانگ یوکهی... از امروز به عنوان مسئول داخلی و برنامهریز مراسمات اینجا کار میکنم سرپرست...
برای دیدن اسم جونگوو کمی خم شد و جملهاش رو همزمان با دراز کردن دستش سمت جونگوو، کامل کرد.
- سرپرست کیم
- خوشبختم اقای وانگ
جونگوو دست لوکاس رو فشرد و با خوشرویی که قسمتی از تعهد کاریش بود به تازهوارد خوشآمد گفت و سعی کرد به هیچ عنوان به تفاوت اندک سایز دستاشون فکر نکنه.
- لوکاس... دوستام اینطوری صدام میزنن
- اما من دوستت نیستم
جونگوو با لبخند ساختگی گفت و به زحمت دستش رو از دستای اون پسر بیرون کشید. با عذرخواهی از کنارش عبور کرد و برای فرار از سروصدای لابی به سمت آسانسور رفت.
شروع کردن به شناخت یه آدم جدید آخرین چیزی بود که دلش میخواست اتفاق بیوفته. نه حالا که ذهنش به اندازه کافی بعد سالها دوباره درگیر اون مرد و صورت خیس و چشمای پشیمونش بود.
-FLASH BACK-
- جونگوو
بعد از دعوای سنگین و تصمیم جونگوو برای حرف نزدن با اون مرد، حالا داشت با تمام وجود تلاش میکرد تا اهمیتی بهش نده و به تماشای فیلمش ادامه بده. از کلکل کردن هرشبشون، از شنیدن تحقیرای تموم نشدنی جهیون و از یادآوری گذشتهی دردناکی که به سختی فراموشش کرده بود، خسته شده بود.
جونگوو مهمترین سالهای زندگیش رو پای دور شدن از اون آدمایی که به هرنحوی آزارش میدادن گذاشته بود. اما حالا اینکه جهیون همون آدمی که زمانی بیشترین آسیب رو بهش زده بود داشت باهاش زندگی میکرد و دائما بهش یادآوری میکرد که هیچ شباهتی به گذشتهاش نداره، داشت اینبار علاوه بر قلبش، ذهنش رو هم نابود میکرد.
- منو ببین
جهیون برخلاف انتظاراتاش جلوی پاهاش زانو زد و سر جونگوو رو سمت خودش برگردوند. چشماش هنوز قرمز بود و جونگوو از صدای بیحالش میتونست تشخیص بده که هنوز کاملا هوشیار نشده.
- دیوونه شدی؟ برو اونور ببینم
جونگوو با پا کنارش زد و همین برای پرت شدن جهیون کافی بود. برای ثانیهای با نگرانی به مردی که با زحمت تلاش میکرد خودش رو جمع و جور کنه خیره شد و وقتی متوجهاش نگاهاش شد، به سرعت ازش چشم گرفت.
- وایسا... لطفا... لطفا جونگوو!
به لباس جونگوو چنگ زد و پیشونیش رو به پاهای جونگوو چسبوند.
- داری چیکار میکنی جهیون؟ ولم ک...
جونگوو با بهت روی زمین نشست و با دیدن صورت خیس جهیون سکوت کرد.
- از همون روز اولی که رفتی دنبالت گشتم. اصلا روز اول چیه؟ از همون دقیقه که فهمیدم رفتی و من دیوونه شدم... همش میخواستم پیدات کنم بهت بگم چقدر پشیمونم اما هیچ ردی ازت نبود... اونوقت بعد ۱۳ سال بالاخره پیدات کردم اما...
جهیون بی وقفه اشک میریخت و جونگوو دستش رو مشت کرده بود تا برای پاک کردن اشکای جهیون جلو نره. چه بلایی سر اون مرد اومده بود؟ نکنه از برق خاموش اتاق ترسیده بود که دوباره به جونگوو پناه اورده بود.
- جونگوو.. من...
دستش رو بالا برد و مقابل لبای جهیون گذاشت. نمیخواست هیچی بشنوه چون میدونست ته این مکالمه قراره بازم با حرفای جهیون بشکنه.
- مستی
جهیون بوسهای کف دست جونگوو گذاشت و اون رو کنار زد.
- اره هستم برای همین جرات کردم حرف بزنم
ضربان قلبش بالا رفته بود و به طرز احمقانهای حس شیرین بوسه مستقیم روی قلبش نشسته بود. اخمهاش رو توی هم کشید و از جا بلند شد. برای اون همیشه فرار کردن جواب میداد. همیشه فرار کمکش میکرد تا مجبور نباشه با خودش و احساساتش بجنگه.
- شب بخیر
سمت اتاق چرخید اما قبل از اینکه دومین قدم رو برداره حرفای جهیون باعث شد خشکش بزنه و برای شنیدن باقی حرفاش کنجکاو بشه.
- همه توی مدرسه راجع به زیباییت حرف میزدن... حسودیم میشد. تو جزوی از من بودی. جزوی از دارایی من و ارزشمندترین چیزی که داشتم. نمیخواستم بزارم بقیه راجع بهت حرف بزنن برای همین سعی داشتم تغییرت بدم
به گوشش چنگ زد و خاطرات ممنوعهاش دوباره تو سرش پررنگ شدن. حرفهای تحقیرآمیز همکلاسیاش راجع به چهرهاش و کاغذهایی با مضمون "هرزه" بودنش که هرروز روی میز و کمد و کولهاش میچسبوندن.
- خب به خواستت رسیدی.... نمیبینی؟ من تغییر کردم. همینو میخواستی؟
جونگوو با نفرت از بین دندونای چفت شدهاش غرید و سمت جهیون که حالا با کمک تکیه به میز ایستاده بود برگشت.
- اما این چیزی نبود که من میخواستم... من وقتی به خودم اومدم که تو ترکم کرده بودی. من وابستهی حسی شده بودم که تو بهم میدادی. از اینکه تکیهگاهت بودم لذت میبردم و بعد رفتنت احساس خلع میکردم. میدونی که وقتی بهم اعتراف کردی انقدر ضعیف بودم که قدرت تغییر نداشتم....
جلو رفت و تو یک قدمی جونگوو قرار گرفت و تو چشماش خیره شد. جونگوو دیگه از چشم تو چشم شدن باهاش فرار نمیکرد. چشمهای خیس جهیون که هنوزم غرور توش موج میزد، خودخواهانه بود اگه میگفت از دیدنشون لذت میبره اما واقعا داشت لذت میبرد. دیدن پشیمونی جهیون واقعا حس خوبی بهش میداد.
- دوس داشتم مثل تو قوی باشم برم سراغ آرزوهام، دوست داشتم همون کسی بشم که همیشه میخواستم اما از تغییر میترسیدم. نمیتونستم ریسک کنم و دل بکنم از چیزایی که دوستشون نداشتم اما بهشون عادت کرده بودم. من مثل تو قوی نبودم تا تو روی دنیا وایسم و خواستههام داد بزنم. من از قضاوت و پس زده شدن میترسیدم
- دنبال چی میگردی جهیون... اینا رو میگی تا به چی برسی؟
جهیون فاصلهاشون رو به صفر رسوند و دستاش رو دور جونگوو حلقه کرد. اینکه دیگه خبری از جوونگوی ظریفش نبود قلبش رو به درد میاورد و خودش رو بابت حماقتهاش لعنت میکرد.
- به توی قبلی
جونگوو به خودش اجازه نداد تا طعم شیرین اون آغوش آشنا تو وجودش پخش بشه، جهیون رو پس زد و عقب رفت.
- اون خیلی وقته مرده.... بهتره برگردی سئول اینجا هیچی برای تو وجود نداره
-FLASH BACK-
تو اتاق ۲۲۸ که چند ساعتی میشد مهموناش، آقای سون، اونجا رو ترک کرده بود، نشسته بود و به غروب زیبایی که انعکاس رنگ نارنجیش توی آب همیشه زیباییش رو دوچندان میکرد، خیره شده بود.
زندگی هیچوقت قول نداده مطابق برنامههای اون پیش بره. یکی دو ماه پیش جونگوو فکر میکرد امسال قراره براش فوق العاده رقم بخوره اما حالا میتونست بشینه و با چشمای پر از اشک به عنوان پرفشارترین سال ازش یاد کنه.
حضور ناگهانی جهیون و حرفای شب گذشتهاش بقدری بهماش ریخته بود که فکر میکرد کل زندگیش رو تو تباهی و برای هیچ گذرونده. درواقع جونگوو فقط قربانی حرف آدما بود و بابت هیچ تغییر کرده و بخاطر حماقت و بچگی جهیون سالها عذاب کشیده بود.
هرچند هنوزم نمیتونست اون مرد رو ببخشه.
نمیتونست به دردی که هرروز توی مدرسه میکشید فکر کنه و به خودش اجازه بخشیدن آدما رو بده.
نمیتونست به مادری که جهیون رو بهونهی یه عمر عقدههای تو دلش کرد و بعد از ماهها عذاب دادن جونگوو، تو بدترین شرایط اون رو از خونش بیرون کرد فکر کنه و جهیون رو ببخشه.
فکر به اینکه چیزی نمونده بود تا سی سالش بشه اما هنوزم حسرت خیلی چیزا رودلش مونده بود، باعث میشد قلبش به درد بیاد. بدی گذر عمر همین بود، همین که مهم نبود چند سال بگذره چون تهش بازم جونگوو همونی بود که باید سخت برای زنده موندن توی جهنم آدما تلاش میکرد.
"میترسیدم از قضاوت"
جملهی جهیون تو سرش پررنگ شد و قبل از محو شدن آخرین رگههای نور بیرون زده از انبوه ابری که تو اسمون حضور داشت، روی تخت دراز کشید.
اون سالها جونگوو از نظر همه آدما ضعیف بود، اما همون آدم ضعیف برای خواستههاش جنگید و با قدرت دستش رو مشت کرد و گفت "مهم نیست که چی به سرم میاد" بعد بلند شد و برای رسیدن بهشون پا تو میدون جنگ گذاشت. دیگه اشکی نریخت تا ضعف نشون نده، دیگه با دید خوب به آدما نگاه نکرد که شاید هنوز هم بشه خوبی رو توی وجودشون مثل رگهی نور توی اتاق تاریک پیدا کرد. هرروز بی حوصلهتر از قبل، خستهتر از قبل اما سمجوارتر از قبل به سمت رسیدن به خواستههاش دوید.
اما حالا که فکرش رو میکرد اگه ترس از قضاوت آدما نبود، اگه قانونای بی اساس این دنیا نبود، اگه این همه کلیشههای بیخود نبود، زندگیش قشنگتر میشد. میتونست موقع رسیدن به خواستههاش به جای فکر به نگاه آدما به لذت بردن از زندگیش فکر کنه و حالا با دو جفت پای خاکی و خونی و یه قلب مچاله شده که بزور چسب زخم بهم وصله، برای این همه صبور بودنش جشن نگیره.
- میتونی هروقت خواستی اینجا بیای ولی من از ایستادن خسته شدم میتونم روی تخت بشینم؟
با صدای پسر تازهواردی که ساعتی پیش باهاش برخورد کرده بود به سرعت ایستاد و به لبخندی که از لحظهی اول ثانیهای صورتش رو ترک نکرده بود خیره شد.
- اینجا از امروز اتاق منه
جونگوو به وضوح هول کرده بود و حرکت وسواس گونهی دستش روی کت و شلوارش این رو نشون میداد.
- ببخشید نمیدونستم
- نه مشکلی نیست... فقط خیلی تو فکر بودی
- الان مرتبش میکنم
سمت تخت خم شد اما قبل از اینکه دستش به ملافه برسه لوکاس به مچش چنگ زد و باعث شد جونگوو برای نگاه کردن بهش سرش رو بلند کنه.
- نه گفتم که نمیخواد... فقط میتونی کمکم کنی یه باشگاه پیدا کنم؟
جونگوو صاف ایستاد و به دست لوکاس دور مچش نگاه کرد. لوکاس با دیدن نگاه جونگوو روی دستاشون به سرعت دستش رو رها کرد.
- عا... خب.. البته خودمم میخواستم برم بعد ساعت کاری بهت میگم
جونگوو همزمان با ماساژ قسمتی از دستش که لوکاس گرفته بود گفت و فاصلهی بینشون رو بیشتر کرد.
- باشه ممنون... سرپرست کیم
جونگوو همزمان با رفتن به سمت در، سمت لوکاس چرخید و نشان اسمی که روی سینهاش بود رو بالا گرفت.
- جونگوو... اسمم اینه
- ولی من که دوستت نیستم
لوکاس با شیطنت گفت و باعث شد جونگوو خندهاش رو با با بستن در ازش مخفی کنه.
DU LIEST GERADE
▪︎Alamort▪︎
Fanfiction🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...