با صدای جونگوو که رفتناش رو اعلام میکرد، از توی اتاق فریاد زد "مراقب خودت باش". جواب جونگوو رو نشنید شاید هم اصلا انقدر بلند حرفش رو نزده بود تا جونگوو بشنوه و جوابش رو بده.
روی زمین نشست و چمدونش رو از زیر تخت با زحمت بیرون کشید. به مدارکی که جونگوو تاکید کرده بود از توی چمدون بیرون نیاره نیاز داشت و یادش میومد چند روز پیش جونگوو بعد از بیرون آوردن تمام وسایلش از چمدون و چیدنشون تو کمک مشترک، در آخر چمدون رو زیر تخت هول داده بود.
تو این مدت انگار جونگوو سد بینشون رو آروم آروم شکسته بود و تا حدودی به جهیون و کاراش اهمیت میداد. مثل شب قبل که جونگوو براش لیستی از کارایی که باید انجام میداد رو تهیه کرد و جهیون تموم مدت با چشمایی که عشقاش رو فریاد میکشید تماشاش میکرد. جهیون عادت کرده بود که هرچند دقیقه به دوست داشتن جونگوو پیش خودش اعتراف کنه و حتی گاهی برخلاف تمام منطقها و اخلاقیات همیشگیش اون رو بلند بیان کنه. اونوقت بعد از هربار سرخ شدن جونگوو قلبش بلرزه و خواستنش رو فریاد بکشه.
اما تنها حرکتی که بعد این همه مقاومت انجام داده بود، بوسیدن جونگوو توی خواب بود و قلبی که محکم تو سینهاش میکوبید و نمیخواست تمومش کنه. درواقع لبهای جونگوو مزهی عسل میداد، طعم شیرین و لطافتی که بر خلاف تمام تجربیات جهیون از بوسههای قبلیش بود.
جهیون بیاندازه اون پسر رو میخواست. جوری نبود که بگه تا این سن هیچ رابطهای رو تجربه نکرده. درواقع جهیون با آدمهای مختلف روابط زیادی داشته که همش به یه شب خوابیدن و صبحی که جهیون میفهمید هیچ چیز اون آدمها شبیه کسی که دنبالش میگرده نیست و پشیمون از کارش ترکشون میکرد، ختم میشد. اما خواستن جونگوو چیزی شبیه به اونا نبود. طعم عسلی لبهاش هم قابل مقایسه با هیچکسی نبود. ترکیب عطر تلخ و لبهای شیرینش با هیچ کلمهای قابل وصف نبود.
آهی کشید و برای قسمتی از چمدون که به چیزی اون زیر گیر کرده بود، کمی بیشتر تلاش کرد. درآخر همراه با چمدون، دفتری بیرون کشیده شد و جهیون با کنجکاوی اون رو برداشت و ورق زد.
- اوه خاطرات جونگوو
از سرک کشیدن تو حریم خصوصی آدما خوشش نمیومد اما حس کنجکاویش انقدر قوی بود که به رد نشدن از این خط قرمز بزرگ جونگوو اهمیت بده.
"ریوجین یکی از همکارامه... امروز نشستم و چند ساعت نگاهاش کردم تا شاید چیزی تو خاطرم سپرده شه. اینطوری که هرروز برم اونجا و هربار ریست شم که نمیتونم ادامه بدم. میتونم؟ میخوام از این روش امتحانش کنم.
ریوجین قدش حدودا ۱۶۰. صدای پاشنههای کفشش همیشه قبل خودش میاد. تنها کارمند منظم و اتوکشیده هتله و بوی عطرش... هنوز نمیدونم چطوریه
کوین برعکس اونه کاملا شلختهاست. از موهای بهم ریختهاش میشه شناختش هرچند کفشای خاکی و یقهی همیشه کجاش هم نشونهی خوبیه
هامین... نیاز به نوشتن نیست چون فقط کافیه حرف بزنه. صدای بمش و طوری که حرف میزنه دائما باعث میشه یه مرد گنده رو تصور میکنم ولی یه پسر همسن خودمه و عطرش... بوی قهوه میده و موهای فرش همیشه بوی نعنا میدن."
لبخندی روی لبهای جهیون نشست و به تخت تکیه داد. توضیحات جونگوو از آدما جالب بود و این روش برای بیاد آوردن آدما از اونم جالبتر بود. ولی چیزی که توجهاش رو جلب کرده بود خطر قرمز پررنگی بود که جونگوو روی هامین چندین بار عصبی کشیده بود، جوری انگار با حرص کشیده شده بود که قسمتی از صفحه رو هم پاره کرده بود. چشماش رو برای کلمه کوچیکی که بالاش نوشته بود ریز کرد و با خوندن "رفت" اخمهاش توی هم کشیده شد.
سعی کرد اهمیتی به اون شخصی که دیگه نیست نده و حس حسادتی که نسبت به تمام آدمهای اطراف جونگوو داشت رو کنار بزنه و به خوندن باقی دفتر ادامه بده.
"از برخورد با مهمونای هتل فهمیدم عطر آدما فرق داره. عطر آدمای هر کشور یجوره یعنی نه عطری که میزنن بلکه منظورم بوی بدنشونه. ساموئل و جاستین عطراشون شبیه بهم بود و هردو کانادایی بودن ولی عطر لویی کاملا شبیه عطر تورن بود و حدس زدم که تایلندی باشه و دقیقا بعد رفتنش و چک کردن اطلاعاتش رو فهمید خب واقعا همینطور بود."
ابروهای جهیون بالا پرید و برگه زد. توی دفتر پر بود از اسم آدمای مختلف و توضیح راجع به چهرههاشون و قلب جهیون داشت از این حجم از تنهایی جونگوو فشرده میشد. چطور اون پسر داشته برای به یاد آوردن آدما میجنگیده؟ اصلا چرا انقدر تلاش میکرد؟ چه اهمیتی داشت که انقدر به خودش سخت بگیره که تک تک مهمونای هتلشون رو توصیف کنه؟
"امروز فهمیدم صدا چیز جالبتریه نسبت به عطر. شاید عطر برای شناختن آدما فایده بیشتری داشته باشه ولی من دوست دارم صداها رو به خاطر بسپرم. این تنها راه من برای ارتباط با دنیای بیرونه. مثلا خوانندهها. مثلا شاید اگه تو خیابون ببینم نشناسم ولی مطمئنم حتی اون خوانندهای رو که همه آدما یه روزی فراموشش میکنن رو هم من با شنیدن صداش به یاد میارم. مثل پسری که تو ایستگاه اتوبوس دائم راجع به رویاهاش باهام حرف میزنه. عجیب که یه پسر تو سن اون انقدر رویاپردازه و ازش خجالت نمیکشه.
اسمش سجون، خیلی تلاش میکنم بتونم چیزای دیگهای هم ازش بخاطر بسپرم ولی جز صداش همه چیش هرروز تغییر میکنه. مثلا نمیتونم بفهمم شلختهاس یا مرتب چون یه روز کاملا اتوکشیدهاس و یه روز از شدت شلختگیش دوست دارم سرم رو تو دیوار بکوبم. یعنی هیچ چیز دائمی جز صداش نیست. پر حرفه و همین باعث میشه بیشتر از بقیه صداش تو مغزم ثبت بشه. طوری که دیگه هیچی از اون صداهای قبل یادم نیست.
ولی میترسم. این تنها راه من براش شناخت آدمایی بود که تو گذشته میشناختم و حالا که صداها رو فراموش میکنم، همش حس میکنم اونی که دارم میبینم عضوی از خانوادهام و من نمیشناسمش و این خیلی ترسناکه!! اصلا جز من کسی این حس رو درک میکنه که خانوادهاش رو نشناسه؟"
چند صفحه بعدی هم فقط توصیف آدمها بود. از یه رهگذر گرفته تا توریستی که تو هتل اتاق گرفته بود. توصیف چهره بازیگری که ریوجین راجع بهش باهاش حرف زده بود هم انقدر دقیق بود که جهیون از روی توصیفات تونست بفهمه جونگوو راجع به کی حرف زده.
"بیشتر از هزار بار خط به خط این دفترو خوندم. اما هیچی یادم نمیاد. فکر میکردم توجه به جزئیات راهیه برای لذت بردن از دنیا تا بتونم با اتفاقای کوچک هم برای خودم خوشحالی الکی دست و پا کنم، مثل دیدن حلقه توی دست ریوجین و شناختنش از یه فاصله دور، مثل صدای حرف زدن با آدمها و ثبت کردن اسم و چهرشون توی مغزم. مثل خیلی چیزا... ولی انگار این پسر بخت برگشته کلی خیالهای خام داشته. واقعا چرا خودمو گول میزنم؟ من حتی اگه چهره اونا رو یادم نیاد بازم خاطراتشون رو که فراموش نمیکنم. من چطوری قراره دل تنگشون نشم؟ چطوری قراره با شنیدن اعتراف هامین به جهیون و علاقهای که هنوزم با وجود بی رحمیش تو یه گوشه از قلبم حس میکنم فکر نکنم؟ چطوری با خودم و رفتن هامین بخاطر اینکه نتونستم بپذیرمش کنار بیام؟ برای همینه هیچکس نباید منو دوست داشته باشه... من واقعا لایقش نیستم"
دفتر رو بست و زیر تخت برگردوند. خوندن هر کلمهاش فقط حالش رو بدتر و عذاب وجدانش رو بیشتر میکرد. درست شبیه برندههایی که بعد از عبور ازخط پایان حس کرده بود از هزار تا بازنده هم بدتر شکست خورده.
- هامین...! برای همین روش خط کشیده بود....
- هیونگ؟
با صدای سجون چمدونش رو باز کرد و با برداشتن کاغذایی که احتیاج داشت از جا بلند شد. نمیدونست از کی اونجاست فقط میدونست از اینکه جونگوو انقدر به اون پسر اعتماد داشته که کلید بهش داده اعصابش رو بهم میریخت. جهیون هنوزم انقدر بچه بود که به تمام آدمای اطراف جونگوو حسادت کنه و روی رفتارشون حساس باشه.
- تو اتاقم
جهیون گفت و تو دلش دعا کرد صداش به گوش سجون نرسه و برای چند دقیقه بتونه با افکارش تنها باشه، اما صدای کوبیده شدن در تو دیوار بعد صدای هیجان زدهی سجون، تموم رویاهاش رو ویرون کرد.
- ببین کی اینجاست
- مزاحم بزرگ
جهیون مستقیم تو چشمای سجون خیره شد و دستاش رو توی سینهاش جمع کرد. اگه یکم بیشتر از سجون خوشش میومد و جلوش احساس راحتی بیشتری میکرد، قطعا الان با دیدن قیافهاش از ته دل میخندید و کل روز مسخرهاش میکرد. اما متاسفانه جهیون به هیچکسی تا این اندازه نزدیک نبود.
- یا... مثلا اومدم کمکت کنما چرا تشکر نمیکنی ازم؟
جهیون چشماش رو چرخوند، طوری که انگار داشت حرصاش رو با اینکار خالی میکرد. از روز اولی که این پسر پا تو زندگیش گذاشته بود جهیون تقریبا یک روز همراه با آرامش نداشت. هرچند که حضور دوباره جونگوو رو ناخودآگاه مدیون اون بود و این تنها دلیلی بود تا دیگه از واژه نحس براش استفاده نکنه.
- کمک تو رو نخوام باید چیکار کنم؟
- منم بخاطر تو نیومدم جونگوو گفت نزارم همه چی رو پشت گوش بندازی
با شنیدن اسم جونگوو تکتک کلمات دفترچه دوباره تو سرش نقش بست.
روز اولی که برای دومین بار پا به این جزیره گذاشته بود وجودش پر از امید برای درست کردن خاطرات بد جونگوو بود، فکر میکرد میتونه رابطه نابود شدهاشون رو از اول درست کنه و قلب جونگوو رو برای دومین بار برای خودش کنه. اما حالا احساس میکرد اینکار چیزی جز خودخواهی نبود. سایه سیاه گذشته هیچوقت قرار نبود از روی زندگی جونگوو کنار بره. قرار نبود جونگوو فراموش کنه چی بهش گذشته و حتی اگه فراموشم میکرد جهیون بعد خوندن اون دفتر نمیتونست به خودش حق نزدیک شدن به جونگوو رو بده.
اما از طرفی حقیقت این بود که با وجود تمام این احساسات، جهیون بازم اعتراف میکرد که خودخواهانه اون پسر رو میخواست. اما اصلا چطور میشد کسی رو کنارش داشته باشه که همیشه دلیل حال بدش تو تمام لحظات زندگیش بوده؟
- هیونگ؟ میندازی؟
جهیون با گیجی چشم از نقطهی نامعلوم زیر پاهای سجون گرفت و به چشماش خیره شد. انقدر غرق فکر کردن شده بود که دیگه یادش نمیومد بحثشون چی بود و سجون چرا اینجا ایستاده بود.
- چی؟
- پشت گوش میندازی؟
- نمیندازم. قهوه؟
- نمیخورم. سوبینم بیاد؟
جهیون تخت رو دور زد و از توی آینه به چهرهی هیجان زده سجون نگاه کرد. قطعا انقدر دلرحم نبود که بخاطر خوشحال کردنش با حضور اون پسر پرحرف موافقت کنه. پس بدون حتی ذرهای لطافت توی لحنش، گفت:
- نه. اول دوش بگیرم؟
- نه
سجون با حرص دست جهیون رو کشید و به سمت کمد پرتش کرد.
- بپوش هیونگ
خب باید اعتراف میکرد اینبار دیگه نمیتونست جلوی خندهاش رو بگیره. سجون دقیقا از اون دسته پسربچههای کینهای بود که از دیدن حرص خوردنشون و اذیت کردنشون لذت میبرد.
****
کل روز کار کردن با نرمافزار باعث شده بود دوباره مثل روزای قبل پر از انرژی بشه. کار کردن توی هتل اون رو از حرفهی اصلیش تا حدودی دور کرده بود اما حالا این احساس رو داشت که بازم بدرد میخوره و داره تو مسیری که دوست داره قدم برمیداره. هربار فشردن دکمهی موس قلبش رو گرم میکرد و شبیه به معشوقهاش با لپتاپ و وسایلش رفتار میکرد.
درحالی که منتظر بود تا بتونه خروجی کارش رو ببینه، قهوهاش رو برداشت و کمی مزه کرد. پخش شدن مزهی قهوه توی دهنش باعث شد به سرعت اون رو توی لیوان تف کنه و لبهاش رو با دستمال پاک کنه.
دقیقا مزه مخلوط خاک و آب میداد. طعم نفرت انگیزی که مرد کافهچی هربار بهش تقدیم میکرد و لوکاس هم هربار فراموش میکرد این کافه مزخرف رو چرا انتخاب کرده.
کافهی محلی روستا تنها جایی که یه سکوت مطلق داشت که هیچجوره بهم نمیخورد و تنها دلیلش هم همین بود که اصلا هیچ آدم عاقلی اینجا رو انتخاب نمیکرد. آهنگای قدیمیش اعصابش رو تحت شعاع قرار میداد و مجبورش میکرد تا هربار ایرپادش رو تو گوشاش فشار بده. هرچند که مزهی قهوههاش حتی از آهنگهاش هم بدتر بود.
چشماش رو بست و با نفرت به کمک قورت دادن آب دهنش ته موندهی مزه تو دهنش رو ازبین برد.
- این جزیره انقدر کوچیک هست که منطقی باشه که چرا من همه جا تو رو میبینم؟
لوکاس با شنیدن صدای آشنای دختر سرش رو بلند کرد.
این سومین بار بود که سرنوشت اونا رو مقابل هم قرار میداد.
یوکی دختر مو صورتی که فر موهاش به طرز زیبایی خاصاش کرده بود و صدایی که لوکاس ردی از ظرافت توش نمیدید.
بار اول توی جنگل بود، بار دوم ساعت ۵ صبح درحالی که هردو کنار ساحل داشتن میدوییدن و بار سوم....
لوکاس براندازش کرد و دیدن استایلش که هربار سبک متفاوتی رو انتخاب میکرد، براش جالب بود. مثلا اینبار نیم تنهی سفید رنگی پوشیده بود که گره پایین لباس دقیقا بالای نافاش افتاده بود و آستینهای گشاد و حریرش تا نوک انگشتاش میرسید. شلوار بگ آبی رنگ و زنجیری که دور قسمت لخت کمرش بسته بود هم ترکیب جالبی با اون پیرهن و موهای صورتیش بود.
- به چی نگاه میکنی؟
یوکی با دیدن نگاه خیره لوکاس روی خودش گفت و صندلی مقابلش رو بیرون کشید. بدون اجازه گرفتن از پسر، بین تمام میزهای خالی، نشستن کنار لوکاس رو انتخاب کرده بود.
- به اینکه استایلت مناسب اینجا نیست
یوکی دستش رو روی هوا تکون داد و با کج کردن دهنش صدایی از خودش درآورد.
- زیاد به طرز فکر بقیه اهمیت نمیدم توهم نده. چی سفارش بدم؟ چی خوشمزهاست؟
- هیچی... اینجا همه چی مزهی زهرمار میده نمیدونم چرا وقتی بلد نیست کافه زده
لوکاس صداش رو پایین آورد و غر زد. یوکی سرش رو چرخوند و به مرد تقریبا ۴۰ سالهای پشت پیشخوان ایستاده بود نگاه کرد. لبخندی بهش زد و سر تکون داد، مطمئنا اینکه چیزی سفارش نده اصلا محترمانه بنظر نمیرسید.
- میشه برام یه لیوان شیر داغ بیارید. لطفا
مرد با هیجان سر تکون داد و به سرعت دست به کار شد. یوکی دوباره سمت لوکاس چرخید و لبخندش رو حفظ کرد. دستش رو زیر چونهاش زد و با ناخونای بلند و لاک زدهاش با تیکه کیک پودر شدهی روی میز بازی کرد.
- دیگه شیرداغ همه جا خوشمزهاست مهم نیست بلد باشه یا نه
لوکاس با شنیدن طرز فکر متفاوت دختر سر تکون داد و به خودش اعتراف کرد هیچوقت به خوردن شیر توی این کافه فکر نکرده بود.
با بلند شدن صدای لپتابش به خروجی کارش خیره شد. تقریبا کل روزش رو صرف کار روی اون کرده بود و ازش راضی بود پس بی معتلی فایل رو برای جهیون ارسال کرد و لپتاپاش رو بست.
- فکر میکردم یه توریست باشی که خیلی زود از جزیره بری. اما از اولین باری که توی جنگل دیدمت تقریبا یه هفته میگذره
یوکی خندید و لوکاس اعتراف کرد وقتی میخندید خوشگلتر میشد.
- خب اینطوریم نیست که زود برم. ایچیگو، دوست پسر مامانم، یه جهانگرده و سبک زندگیش اینطوریه که تو هرشهری حدودا یک ماه میمونه و همه جا رو میخواد بگرده
ابروهای لوکاس بالا پرید. چیزی که تو همین چند تا برخورد از یوکی فهمیده بود این بود که اون دختر اصلا خجالتی نبود اما از ارتباط با آدما هم زیاد راضی به نظر نمیرسید و جاهای شلوغ رو خوشش نمیومد پس مسافرت و زندگی کردن با آدمای جدید بنظر باید براش سخت میشد.
- توهم باهاشون دائما سفر میکنی؟
- آره. من نمیتونم جدا از اونا زیاد دووم بیارم
- اینطوری خیلی سخته مجبوری دائما زبانای مختلف یاد بگیری
یوکی با افتخار سر تکون داد و دستش رو بالا آورد تا با انگشتاش شروع به شمردن کنه.
- خب همین الانشم بلدم. ماندارین و کانتونی که عادیه کاملا بلد باشم. کرهای رو هم که میبینی چقدر توش مهارت دارم....
مکث کرد و موهاش رو با اعتماد به نفس به سمت عقب فرستاد و باعث خندهی لوکاس شد.
- ژاپنی هم به لطف ایچیگو شبیه زبون مادریم شده. انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی هم تقریبا مسلطم.. دوست دارم آلمانی هم یاد بگیرم
- چرا این همه زبون بلدی؟ به چه دردت میخوره؟
یوکی بیتوجه به سوال لوکاس با دیدن لیوان شیر بزرگی که مقابلش گذاشته میشد ذوق کرد و از مرد تشکر کرد. دستاش رو دور لیوان حلقه کرد و با حس داغیش لبخندش عمیقتر شد و برای مزه کردن شیر، لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد. لوکاس انتظار جمع شدن چهرهاش و بالا اوردن دختر رو داشت اما یوکی ذره ذره شیر رو میخورد و جوری از شیرینی و خوشمزگیش تعریف میکرد که لوکاس رو برای چشیدناش ترقیب کرده بود.
- اوم... خب چی پرسیدی راستی؟ به چه دردم میخوره؟
- اوهوم
لوکاس آب دهنش رو قورت داد و یوکی هومی گفت. لیوان نصفه شده رو سمت لوکاس هول داد و دستاش رو توی هم گره کرد.
- وقتی سفر میکنیم به کشورای مختلف من یه ماه فرصت دارم تا کار کنم و پول دربیارم و بهترین راه برای این کار آموزش زبانه. درواقع به عنوان معلم خصوصی کار میکنم
- جالبه
یوکی لبخندش عمیقتر شد و به چشمای درشت لوکاس زل زد.
- خیلی. یکم بخور ازش
یوکی به لیوان اشاره کرد و لوکاس بدون تعارف لیوان رو برداشت کمی ازش خورد و با خودش فکر کرد حق با یوکی بود شیر داغ به هرحال همه جا خوشمزه بود.
***
- خسته شدم
سوبین کف زمین نشست و با مظلومیت به دو مرد بزرگتر که بدون لحظهای خسته شدن درحال تمیز کردن بودن خیره شد.
- الان اگه قراره تعمیرات داشته باشه چرا تمیز میکنیم؟ بعد اونطوری دوباره کاری میشه. اصلا مگه خودمون باید درستش کنیم؟ کارگر بگیریم خبببب
- نمیدونم
اینبار جهیون بود که غر زده بود و تنها صندلی چوبی و خاک گرفتهای که نزدیک ورودی افتاده بود رو برداشت و با دستمال تو دستش تمیزش کرد تا قابل نشستن بشه. کار کردن از یه طرف و نیومدن جونگوو از یه طرف دیگه خستهاش کرده بود. جونگوو بهش قول داده بود بعد از کارش مستقیم به دیدنشون بیاد و حالا تقریبا دو ساعت از ساعت کاری جونگوو گذشته بود.
سجون هم بالاخره دست از جمع کردن وسایل شکسته و نابود شدهی اطراف برداشت و کنار سوبین نشست.
برای سجون دیدن سوبین و کنارش بودن کافی بود تا خسته نشه. پس بدون ذرهای اعتراض یا چهرهای که خستگیش رو فریاد بزنه، لبخندی محوی روی صورتش نشست و شروع به نوازش موهای خیس پسر کوچیکتر کرد.
- گشنت نیست؟
با ملایمت پرسید و سوبین با لبای جمع شده سرش رو به معنی "آره" تکون داد و شبیه به گربهها خودش رو به سجون چسبوند. جهیون با دیدنشون صورتش رو جمع کرد و گوشیش رو بیرون کشید. سعی کرد توجهاش رو به هرچیزی بده جز اون دو نفر که حالش رو از هرچی عشق بود، بهم میزدن.
تو سایتهای مختلفی رو برای خرید وسایل چرخ زده بود، اما بازم زیاد بابت خریدنشون مطمئن نبود و نیاز داشت تا جونگوو کنارش باشه و برای انجامشون تاییدش کنه. پس دوباره شروع به پیدا کردن طرحهای مختلف شد و گاهی برای فراموش نکردن اسم سایت، اون رو روی کاغذی یادداشت میکرد.
گاهی هم بین چرخ زدنهاش عکسی که لوکاس از طراحی لابی فرستاده بود رو برای هزارمین بار تماشا میکرد و طبق اون دنبال وسایل دیگهای میگشت.
- خسته نباشید
با شنیدن صدای جونگوو، تمام احساسات بد و فراموش شدهی صبح تو وجودش رنگ گرفت و دلش خواست از روبهرو شدن باهاش فرار کنه. مثلا چرخ زدن دور ساختمون رو بهونه کنه یا از سردرد مصلحتی همیشگیش استفاده کنه. اما نمیتونست.... حداقل الان انقدر دلتنگش بود که دیدنش رو به مقابله با اون احساسات ترجیح بده.
سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد. جونگوو با خوش رویی درحال حرف زدن با اون دونفر بود و غذاهایی که خریده بود رو به سجون میسپرد تا جایی رو برای خوردنشون پیدا کنه.
جهیون از روی صندلی بلند شد و سمت جونگوو قدم برداشت. اگه دست خودش بود همونجا جونگوو رو بغل میکرد و انقدر به خودش فشارش میداد تا تو خودش حل کنه.
حالا که خوب فکر میکرد، جهیون هیچوقت اون آدم عاقلی که همه ازش تصور میکردن، نبود. تو وجود جهیون یه پسر بچهی لجباز و نازک نارنجی بود که با کوچیکترین اتفاق آماده منفجر میشد. اما از طرفی هم خیلی خوب و سریع به همه چیز عادت میکنه.
مثلا همین الان که از صبح فکر میکرد دیگه برای درد دادن به جونگوو به جلو قدمی برنمیداره و بیخیال قلبش میشه و دیگه نمیزاره جونگوو اذیت بشه ولی بازم تو اون لحظه پسربچه احمق و خودخواه تو وجودش، به جلو هولش میداد و داشتن جونگوو رو بهونه میکرد.
دوست داشتن یکی که میدونست بهش تعلق نداره درد داشت. اما اون درد شیرین رو به یه دنیا شادیه تلخ ترجیح میداد.
مثل غرق شدن تو شیرینی آغوشاش که حاضر بود تو همون نقطه و همون لحظه بمیره.
- باهام میای؟
جهیون تو یک قدمی جونگوو ایستاد و زمزمه کرد. جونگوو بدون سوال پرسیدن راجع به کجا و چرا همراهاش شد و همین به جهیون قدرت ادامه دادن داد. دست جونگوو رو محکم تو دستش گرفت و از خونه بیرون زد. نمیدونست میخواد کجا بره یا چرا داره اینکارو میکنه اما لازم بود تو شلوغترین نقطهی ساحل بایسته و حرفاش رو تکرار کنه.
- اینجا خوبه
زیرلب زمزمه کرد و ایستاد. جونگوو با کنجکاوی بهش خیره بود اما جهیون بجای ایستادن کنارش، پشت سرش قرار گرفت و دستاش رو روی بازوهای عضلانی جونگوو قرار داد.
- نمیدونم چقدر از حضور آدما رو میتونی حس کنی اما من هیچوقت دیدن این آدما برام لذت بخش نبود. یعنی هیچوقت به هیچکسی انقدر اهمیت نمیدم که بخوام به جزئیاتش دقت کنم جز تو. من جز تو هیچی از هیچکس نمیدونم یعنی اهمیتی نداره کی چی میپوشه و چه عطری میزنه و چه عادتی داره اما...
حالا که پشت سر جونگوو بود و مجبور نبود تو چشماش نگاه کنه اعتراف به کاری که کرده بود سختتر از مخفی کردن حقیقت بنظر نمیرسید.
- اتفاقی دفترت رو خوندم و فهمیدم چیزایی که من بهشون اهمیت نمیدادم برای تو خیلی مهمان
بازوهای جونگوو رو فشرد تا مانع چرخیدناش و چشم تو چشم شدن باهاش بشه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد کلمات رو جوری که باید کنار هم بچینه تا صداقت تو حرفاش مشخص باشه.
- من مثل تو انقدر باهوش نیستم تا جزئیات یادم بمونه و چهره آدما تنها چیزیه که تو حافظم ثبت میشه. من میشم چشمات برای دیدن ادما، میشم راهنمات برای به یاد آوردن اسمشون. بدون هیچ ترسی بین تموم این ادما قدم بزن و به هیچی فکر نکن. از تحلیل جزئیاتشون لذت ببرو به هیچی جز شیرینی شناختنشون فکر نکن
- داری چیکار میکنی جهیون؟
- دارم تلاش میکنم تا زندگیتو برگردونم
جونگوو تلاش کرد برگرده و جهیون دیگه اینبار مقاومت نکرد. چشم تو چشم هم تو همون فاصله کم نگاه میکردن و برق چشمای جونگوو داشت قلبش رو میلرزوند.
- چرا اینکارو باهام میکنی؟
- چون دوست دارم. دلیلی خوبی نیست؟ آدما عشقشون رو از راههای مختلف باید نشون بدن و اینم یه راه مخصوص به خودمون دوتاست
شنیدن دوست دارم به هرشکلی شیرینه اما شنیدش از زبون کسی که براش سالها صبر کرده بودی قابل وصف نبود. طوری که جونگوو حالا فقط احساس میکرد تو اغمای عجیبی گیر کرده، وسط یه خواب و بیداری و حالا نمیدونه باید چی رو باور کنه.
دنیای خاکستریش داشت از یه گوشه رنگ آبی به خودش میگرفت و یواش یواش وجودش رو پر از امید میکرد.
نکنه همه اینا خواب باشه؟
أنت تقرأ
▪︎Alamort▪︎
أدب الهواة🍂𝐅𝐢𝐜 Alamort 🍂𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Slice of life, Angst, Drama 🍂𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Jaewoo(NCT), Sebin(Victon) 🍂𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK ▪︎ واژهی "Alamort"؛ به معنای کسی که حس می کنه نصف جونش رو از خستگی از دست داده. ▪︎ تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشات میگیر...