Chapter 4

297 70 92
                                    

'لطفاً دیگه اون مرد رو به یادم نندازین.'

"اما این برای ما توضیح این نیست که تو چرا الان پا داری!
اگه تو جنی رو بوسیدی، اون هم باید الان یه سایرن باشه دیگه؟"

رز به نظر میرسید که سعی میکنه همه چیز رو توی ذهنش به هم
متصل کنه اما با شکست خوردنش، با ناامیدی هوف کلافه ای کشید.

دوباره برای لحظه ای این موضوع سایرن شدنم رو فراموش کرده بودم،
سریع سرم رو بلند کردم و به لیسا خیره شدم که به نظر می رسید
لبخندی با چاشنی ترس، روی صورتش داشت.

"خب، این چیزیه که مولف کتاب‌های اساطیر یونانِ شما، هرگز اضافه نکردن.
چیزی وجود داره که ما اون رو سایرنز لایت (نور سایرن) می‌نامیم.
سایرن هایی که نور خودشون رو پیدا می‌کنن، شانس تبدیل شدن به
انسان رو به دست میارن!"

لیسا در حالی که سعی میکرد شلوارش رو در بیاره، گفت؛ اما به سرعت
روی دستش ضربه زدم تا از لخت شدن اجتناب کنه و یه چشم غره و
اخم ضمیمهٔ این حرکتم کردم که فورا صاف سر جاش نشست.

"این سایرنز لایت چی هست؟"
جیسو با کنجکاوی پرسید.

لیسا از نگاه خیره‌ای که همه مون با این سوال جیسو بهش کردیم،
معذب کمی روی کاناپه جا به جا شد و گلوش رو صاف کرد.

"این یه داستان جدا داره. سایرنز لایت یه شی نیست، بلکه معمولا یه انسانه.
من فقط یه سری داستان در موردش شنیده بودم و هرگز باور نکردم
که واقعی باشن!"

نفس گرفت و با صدای بلند همیشگیش ادامه داد:
"افسانه ها میگن که اگه یه سایرن انسان خودش رو پیدا کنده که بتونه
با یک لمس درخشش چشم هاشون رو از بین ببره، اون درخشش و نور
با یک بوسه بین هردوشون تقسیم میشه تا سایرن به انسان تبدیل بشه،
اما اونها اشاره نکرده بودن که ما با انجام اینکار موفق میشیم و به طور کامل
و برای همیشه به یک انسان تبدیل میشیم؛
همونطور که قبلا اتفاق افتاد..ما با برخورد آب به پوستمون،
پاهای انسان گونه مون، جاشون رو به دم میدن!"

لیسا با یه چشم چرخوندن، توضیحش رو به پایان رسوند و
دست هاش رو به هم کوبید.

صاف تر نشستم و زانوهام رو به سمت سینه ام جمع کردم و بعد از
کمی سبک سنگین کردن حرف هاش، ادامه دادم:
"صبر کن، پس الان یه جورایی داری میگی که من سایرنز لایت تو هستم؟"

این سوالم منطقی بود و بیشتر از این نمیتونستم جلوی خودم رو برای نپرسیدنش
بگیرم.

صورتم رو لمس کرد و یکدفعه برق و شیطنت داخل چشم هاش از بین رفتن.

اما چرا من؟

لیسا نگاهش رو ملایم کرد و به سمتم چرخید ​​و لبخند دلگرم کننده ای زد
که به دلایل نامعلومی باعث شد قلبم به تپش بیفته.

"حدس می‌زنم که اینطور باشه."
با خجالت گفت.

وقتی متوجه شد که گونه‌هام رنگش رو به صورتی تغییر دادن، لبخندش
گشاد شد که باعث شد با خجالت به جای دیگه ای نگاه کنم.

یه چیزی توی چشم هاش و لحنی که برای حرف زدن به کار می‌برد،
باعث میشد حسابی گیج بشم.

جیسو با گیجی پرسید:
"صبر کن، تو ده ها ساله که زنده ای؟ یا...."

"نه. من 22 سال پیش به عنوان یه سایرن به دنیا اومدم. پدر و مادری
داشتم که هر دو سایرن بودن. اما بعد از به دنیا اومدن من، هر دو اعدام شدن..
سایرن ها به دلایل احمقانه ای اجازه نداشتن عاشق همدیگه بشن..!"
با ناراحتی زمزمه کرد و باعث گشاد شدن چشم های هر سه نفرمون شد.

با دیدن نگاه‌های دلسوزانه مون خندید و با بیخیالی دست هاش رو
به معنی 'هیچی نیست' توی هوا تکون داد.

"نگران نباشید بچه ها، من یه سایرنم. ما به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم
تا یاد بگیریم و تا ابد با تنهایی کنار بیایم.
لحظه ای که یه انسان رو تغییر میدیم، شنا می کنیم و دیگه هیچوقت
پیشش برنمیگردیم.
و اون انسان ها بعد از تبدیل شدنشون, فورا دانش و قوانین سایرن ها رو
میفهمن و متوجه میشن چه کسی هستن و به مرور زمان تکامل پیدا میکنن!
اما..
خاطراتشون پاک میشه..!"

بنا به دلایلی، فکر تنها موندن برای همیشه، احساس ناخوشایندی رو
در سینه ام ایجاد کرد.

اون چطور میتونست بدون نگرانی و خیلی رک و پوست کنده این حرف رو بگه؟

"و... تو اصلا احساس تنهایی نمیکنی؟"
رز با دقت و احتیاط پرسید، چون نمیخواست بیشتر از این توی زندگی
سایرن مقابلش فضولی کنه.

لیسا به سادگی شونه هاش رو بالا انداخت،
"همونطور که گفتم، ما طوری بزرگ شده بودیم که تنها باشیم.
من تا 10 سالگی توی خواب و رویا بودم اما بعد، فوراً به سرنوشت خودم
پی بردم."
در حالی که سعی میکرد دوباره بلند شه و شلوارش رو دربیاره، با قاطعیت گفت.

به نظر میرسید که از صحبت کردن دربارهٔ این موضوع ناراحت میشد،
بنابراین بلافاصله بحث رو تغیر داد و درحالی که سعی میکرد
چند قدم ازمون دور شه، پوفی کشید و گفت:

"انسان‌ها چی می‌خورن جنی؟ من الان توی این بدن انسانیم خیلی گشنمه."

کمی شکمش رو مالید و صدای نام نامی از خودش دراورد و ادامه داد:
"اونا آت و آشغال میخورن؟ اونطور که از زباله های توی آب ها دیدم
بنظر میرسه که یه مشت آشغال خورد باشن."

گفت اما ناگهان سکندری خورد و قبل از صدای برخورد محکمش با زمین،
صدای جیغش گوش هامون رو پر کرد."

بعد از چند ثانیه، قهقهه ای زد و در حالی که با صورت پخش زمین
شده بود، انگشت شستش رو بالا آورد.
"من خوبمممم!"

آهی از بیچارگی کشیدم و صورتم رو بین دست هام قایم کردم.

آخه خودم رو با دستای خودم، درگیر چه داستانی کرده ام؟











𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt