"آه! این خیلی خستهکننده است!"
لیسا سرشو روی میز گذاشت.از روی خستگی اهی کشیدم و با بستن کتاب، اونو کنار گذاشتم.
یک هفته گذشته و هنوز تو خونمون رو زمین نشسته بودیم و کتابارو میخوندیم ولی هیچی پیدا نمیکردیم که مربوط به سایرنز لایت باشه.
نفس عمیقی کشیدم و ناخون هام رو از عصبانیت تو دستم فرو کردم.
"اخه چطوری ممکنه هیچ چیزی تو هیچکدوم از این کتابا نباشه و کمکی بهمون نکنه؟!"کتاب دیگه ای برداشتم و صفحه هاشو با دقت نگاه کردم بلکه چیز بدرد بخوری پیدا کنم.
لیسا نفسی عمیق کشید و سرش رآ از روی کتاب بلند کرد،
"نمیدونم، اما حس میکنم مغزم درد میکنه."
گفت و شقیقه هاش رو با انگشتاش ماساژ داد.به عنوان تایید حرفش سرمو تکون دادم.
کمی بعد با بلند شدن صدای قار و قور شکمش به خنده افتادم."حدس میزنم تو هم گرسنهای؟"
ازش پرسیدم و از روی زمین بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم.لیسا نفس عمیقی کشید و سرش رو به عقب هل داد و به سقف خیره شد.
"پس وقتی انسانها گرسنه میشن، معدشون صدا میده؟"
ازم سوال پرسید و سرشو سمتم چرخوند و به کارایی که داشتم تو اشپزخونه انجام میدادم نگاه میکرد.یه ماهیتابه برداشتم و روی اجاق گاز گذاشتم
"آره، واقعاً صدا میده."
جواب سوالشو دادم و به سمتش چرخیدم و به کانتر تکیه دادم."لیسا، چه چیزی از ما انسانها میدونی؟"
به نظر میاد چیزای زیادیو فهمیده ولی بازم کاملا بی اطلاعه فقط راجب نحوه یه سری کارایی که انسان ها میکنن و یه سری اشیا اطلاعات داره!
لیسا کامل به سمتم چرخید و چهار زانو نشست.
"خب، خیلی چیزی نمیدونم، بیشتر از همه راجب احساساتی که شما انسانا تجربه میکنید میدونم."
از سر جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه قدم برداشت.
با خوشحالی روی کانترِ روبروی من نشست و شروع به تکون دادن پاهاش کرد.
"اما چطور یاد گرفتی و فهمیدی؟"
لبخند محوی زد و به حرکت پاهاش نگاه کرد؛ بعد از چند ثانیه دوباره نگاهشو بهم دوخت اما اون نگاه.. تغییر کرده بود!
تغییری که نمیتونستم درکش کنم.
"یه انسانی رو ملاقات کردم که تو دریا گم شده بود."
حرکت پاهاشو متوقف کرد و با لحن ناراحتی ادامه داد
"مختصر بگم، من فقط اونو دیدم و چیزاییو که باید یاد میگرفتمو، یاد گرفتم."
خیلی یهویی دلیل خودش رو تموم کرد و دوباره شروع به تکون دادن پاهاش کرد.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕
Fantasyدر حال غرق شدن بودم ، تاریکی آروم آروم اطرافم رو فرا گرفته بود. عمق دریا منو از سطح زمین پایین و پایین تر می کشید تا جایی که دیگه نتونستم مهتابی رو که از بالا میدرخشید رو ببینم. این بود می دونستم وقت رفتنمه... اما، این موجود زیبا با موهای نقره ای رن...