Chapter 9

263 47 57
                                    

"عامم.. تو مطمئن هستی که برگشتن به دریا ایده خوبی هستش؟"
از لیسا در حالی که با یه حالت عصبی تو طول اتاق راه میرفت و من رو تختش نشسته بودمو بهش نگاه می کردم، پرسیدم.

دخترها یک ساعت قبل، بعد از برنامه ریزی برای اینکه چطوری و چه زمانی به دریا بریم، از خونه رفتن.

من باید یه قایق میگرفتم و قرار شد جیسو و رزی هم تجهیزاتی که قرار بود باهاش داخل اب بریم رو جور کنن، در این حین لیساهم کار سایرن هارو باید انجام بده، طعمه!

“اونا ممکنه جوابایی که دنبالشون هستیم رو داشته باشن”
با گیجی بهش نگاه کردم و اخمی روی صورتم نشست.

“پس چرا اینقدر عصبی به نظر میای؟”

لیسا دست از راه رفتن برداشت و سر جاش ایستاد، همونطور که نگاهشو سمتم میداد آهی کشید.

“من عصبی نیستم! فقط من”
یهو حرفشو خورد و برای لحظه ای ساکت شد.

با یه نگاه اطمینان بخش بهش نگاه میکنم که باعث شد  شکست بخوره و آهی بکشه.

“من فقط نگرانم که نتونیم به جواب سوالامون برسیم”
به سادگی حرفاشو گفت ولی برای ثانیه ای اخم کرد.

میدونستم دروغ میگه ولی اخه چرا؟

داره چیو ازم پنهان میکنه؟

دوباره شروع به راه رفتن تو طول اتاق کرد و مدام آه میکشید.

بهش خیره شدم و قبل ازینکه جلوم زانو بزنه و دستامو بین دستاش بگیره بهم لبخند زد.
“راستی میدونی من هیچوقت نتونستم ازت درست تشکر کنم”

بین حرفاش با انگشتام بازی میکرد و باعث میشد دوباره اون احساسات ناآشنا بهم هجوم بیارن.

“بابت چی؟”
درحالی که ناخوداگاه منم انگشتامو باهاش تکون میدادم ازش سوال پرسیدم که در جواب بهم لبخندی زد.

“بخاطر مراقبت کردن از من”

اروم خندیدم.
“حالا دیگه نمیتونم یه دختر لخت شیطون و عجیب غریبو تنها بزارم نه؟”
اذیتش کردم که در جواب با بازیگوشی بهم نگاه کرد.

“نوپ! نه عجیب غریب مثل تو!”
بلند شد و منو همراه خودش کشید و من تازه فهمیدم که هیچی نخوردیم.

“معدهٔ من به آشپزیت نیاز داره”
قبل ازینکه به اشپزخونه برسیم با بازیگوشی بهم گفت.

“تو همیشه گرسنه ای”
ازش فاصله گرفتم و داخل یخچال دنبال غذا گشنم ولی خب یخچالم کاملا خالی بود، آهی کشیدم و سمتش برگشتم.

“فکر کنم فقط بتونیم غذا سفارش بدیم یخچالمون خالیه. پیتزا میخوای؟ “

رو کاناپه نشست و شونه هاشو بالا انداخت.
“البته؛ هرچند که من نمیدونم چی هست”











𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕Where stories live. Discover now