"دیگه نمیخوامت جنی."
"دیگه مثل قبل عاشقت نیستم."
"خداحافظ."
روی صخره ای ایستاده بودم و نسیم خنکی صورتم رو قلقلک میداد.
با بطری آبجو دیگه ای بغضم رو خفه کردم.
بلند شدم و به ماه نورانی نگاهی کردم.به دستام نگاه کردم...
چشمم به انگشتری دور انگشتم افتاد..
وقتی که بهم پیشنهاد دوستی داد ...با خشم دوندونام رو به هم فشار دادم.
اون منو دوست داشت...
اما اون عشق الان کجاست؟
با فکرکردن به زمانی که با چشمای بی روحش نگاهم کرد و گفت دیگه دوستم نداره، قفسهٔ سینه ام بیشتر درد گرفت.
جوری اون حرف هارو بهم زد که انگار واسش هیچی نبوده.
همه چیز براش بیشتر از یه شوخی ساده نبوده.ولی انگار، تنها کسی که عشق و توجه اون رو بدست آورده بود منشی شلخته اش بوده.
ما سال های سال باهم بودیم ولی دیدن کسی که بیشتر بدنش رو به نمایس میذاشت، باعث جدایی ما شد.
من عاشق اونم.
حتی زمانی رو که باهم نبودیم رو یادم نمیاد.مگه چیکار کرده بودم؟
محکم ولی با قلب شکسته ام ایستادم و اشک هام رو پاک کردم و همینطور به صخره نزدیک تر شدم.
به پایین نگاه کردم،
امواجی که بی هیچ رحمی به سنگ ها برخورد میکردن و خورده سنگ هایی که از پام به پایین صخره سقوط میکردن..برام سواله، اگه بپرم بازم قلبم درد میگیره؟
یا زنده میمونم و همه درد ها و همه چیو فراموش میکنم؟ایده ی قشنگیه.
ولی من جرات انجام دادنش رو دارم؟
نه!
با احساس لرزش گوشیم بالافاصله از جیبم درش آوردم.
چشمام تار میدیدن انگار صفحه گوشی مبهم و متحرک شده بود.شونه ای بالا انداختم و گوشیم رو سر جای قبلیش.
درحدی مست بودم که حتی نمیتونستم، نوشته روی گوشی رو بخونم.
خواستم از صخره دور بشم و برم سمت ماشینم که صدای زمزمه زیبایی رو شنیدم.
خشکم زد.
حس میکردم قلبم محکم داره به سینم میکوبه.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕
Fantasyدر حال غرق شدن بودم ، تاریکی آروم آروم اطرافم رو فرا گرفته بود. عمق دریا منو از سطح زمین پایین و پایین تر می کشید تا جایی که دیگه نتونستم مهتابی رو که از بالا میدرخشید رو ببینم. این بود می دونستم وقت رفتنمه... اما، این موجود زیبا با موهای نقره ای رن...