"چرا خجالت میکشی؟"
لیسا رو صندلی جلو کنارم نشسته بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد.رو صندلی کمی جا به جا شدم و درحالی که پنجره هارو باز میکردم گلومو صاف کردم.
"من خجالت نکشیدم فقط اینجا خیلی گرمه"یه دروغ محض بود از وقتی که بیدار شدم مثل دیوونه ها سرخ شدم!
امروز صبح اولین بار بود بعد مدت ها با احساس گرما و ارامش از خواب بیدار شدم.
این تا زمانی بود که وقتی از خواب بیدار شدم دستم رو روی سینه لیسا پیدا کردم، همو بغل کرده بودیم و ظاهرا دستم جاهای دیگه رفته بود..!
میدونین.. شب بود و منم تاحالا تو عمرم انقدر احساس راحتی نکرده بودم..!
خداروشکر که وقتی من بیدار شدم خواب بود و متوجهٔ این افتضاح نشد!
"حالا هر چی؛ داریم کجا میریم؟ "
"میریم یکی از دوستامو ببینیم که قایق داره."
سرشو تکون داد که یکی از آهنگ های مورد علاقه من شروع پخش شدن کرد لبخند می زنم و برای ثانیه ای به لیسا نگاه میکنم و دوباره به جاده نگاه میکنم
"اهنگو دوست داری؟"
لیسا لبخند زد و اروم به رقصیدنش ادامه داد."اره خیلی خوبه البته کاملا واضحه که من خواننده بهتریم"
در حالی که با دستش موهاشو عقب میزد با بازیگوشی گفت.سرمو تکون دادم و خندیدم و صدای ظبط رو بیشتر کردم.
"این بی انصافیه، تو برای خواننده شدن به دنیا اومدی... به معنای واقعی کلمه!""اگر من یه انسان هم به دنیا میومدم هنوزم یه زن جذاب و با استعداد میبودم. حتی تو برای توجه من التماس میکردی"
با پوزخند گفت ولی اروم مشتی به شونش زدم.
"مثل اینکه!"
با این حرفم خنده اش گرفت و شروع به باز و بسته کردن پنجره ماشین کرد. اخم کوچیکی روی صورتم به وجود اومد و پنجره هارو قفل کردم."انسانهای کوتاه قد آستانه تحملشون هم کوتاهه و بد اخلاقن!"
لیسا با بازیگوشی گفت."یاح!!"
.
.
.
.
.
."لیسا بیدار شو"
درحالی که به ارومی تکونش میدادم گفتم.با خستگی ناله کنان پشتشو بهم کرد که چشمامو از این حرکتش توی حدقه چرخوندم.
"بچه"
قبل از خارج شدن از ماشین و رفتن سمت فروشگاه کوچیک روی اسکله بهش گفتم."جنی!"
قبل ازینکه از فروشگاه خارج شم کسی فریاد زد."اوه سانمی!"
با صدای بلند خندیدم که به سمتم اومد و منو در آغوش کشید.درحالی که دستاش رو دور گردنم قفل کرده بود متقابل دستامو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم.

YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕
Fantasyدر حال غرق شدن بودم ، تاریکی آروم آروم اطرافم رو فرا گرفته بود. عمق دریا منو از سطح زمین پایین و پایین تر می کشید تا جایی که دیگه نتونستم مهتابی رو که از بالا میدرخشید رو ببینم. این بود می دونستم وقت رفتنمه... اما، این موجود زیبا با موهای نقره ای رن...