"ت..تو اینجا چیکار میکنی؟"
ازش سوال پرسیدم و کای بهم لبخند زد، لبخندش باعث شد قلبم به درد بیاد.یک قدم به سمتم جلو اومد، اخم کردم و به جاش یک قدم عقب رفتم.
"جنی من برای دردسر اینجا نیومدم فقط میخواستم بخاطر سریع تموم شدن همه چیز ازت عذر خواهی کنم و.."
اون با دقت همهی کلماتش رو میگفت ولی تردید داشت، خیلی تمسخر آوره.
بدترین قسمت ماجرا اینه که یه زمانی کای بهترین ادم زندگیم بود بود الان فقط یه غریبه است!
" فقط چیزیو که میخوای بگی رو بگو، و برو"
با لحن سردی ازش درخواست کردم،کای بهم اخمی کرد و به حلقه ی توی انگشتم زل زده بود بعد چند ثانیه نگاهشو بهم داد.
"متاسفم که اینو میگم ولی باید حلقه مادر بزرگمو بهش برگردونم"
برای یک لحظه انگار ماهیچه های بدنم منقبض شد و با بیشتر شدن دردش و اینکه این واقعا پایان رابطم با کای هست بغض کردم.
احساس میکردم قلبم زیر پاهام داره خرد میشه، انگار اون داشت قلبمو به اینور و اونور میکوبید و خرد شدنش براش مهم نبود.
"ه..همش همین؟"
در حالی که برای لحظه ای به حلقه خیره شده بودم زمزمه کردم و آروم از انگشتم درش اوردم.خیلی احساس اسیب پذیری میکردم.
آهی کشید و سرش رو تکون داد.
"آره."با دستای لرزون سریع انگشترو بهش دادم و نگاهمو به سمت زمین دادم.
کای انگشتر رو ازم گرفت و تو جیبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"ببین من قصد نداشتم.."یه چهره اشنا از کنارش رد شد و به سمتم اومد. دستای کشیده و باریکش رو روی کمرم گذاشت و من رو به سمت پهلوی خودش کشید که باعث شد نفسام سنگین شه و بهش نگاه کنم.
خیره شدن به نیم رخش و ویژگی های زیباش، به علاوه دستای گرمش به دور کمرم، باعث شد همه چیز رو فقط برای یک لحظه فراموش کنم و روی قلبم که سریع میتپید تمرکز کنم.
"این موجود کیه؟"
لیسا در حالی که با نگاه خصمانه و بدی به کای نگاه میکرد ازم پرسید.کای گیج شده بود و به لیسا نگاه میکرد و به خاطر قطع حرفش و توهین کردن بهش عصبانی شده بود.
"ببخشید؟ خودت کی هستی؟"
لیسا خشک خندید.
بنظر میرسید کاملا آمادس تا کای رو بکشه اما به من نگاه کرد و اخم هاش باز شد و بهم لبخند زد.
"نگرانش نباش."سرشو سمت کای برگردوند و تیز نگاهش کرد
"اگه مارو ببخشید باید به کارمون برسیم"منتظر جوابی از کای نموند و دستم رو به ارومی گرفت و به سمت دورترین راهروی کتابخونه برد.

VOUS LISEZ
𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕
Fantasyدر حال غرق شدن بودم ، تاریکی آروم آروم اطرافم رو فرا گرفته بود. عمق دریا منو از سطح زمین پایین و پایین تر می کشید تا جایی که دیگه نتونستم مهتابی رو که از بالا میدرخشید رو ببینم. این بود می دونستم وقت رفتنمه... اما، این موجود زیبا با موهای نقره ای رن...