"اگه میخوای، میتونی بغل من بخوابی ؛) "
"خفه شو و برو بخواب."
یا لحن سردی گفتم.خندید و با بازیگوشی چشمهاش رو چرخوند. "بسیار خب."
سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم
اما ناگهان احساس کردم دستی روی
مچ دستم قرار گرفت.یخ زدم و به سرعت برگشتم و با گیجی
بهش خیره شدم و ترس عجیبی توی
چشمهاش دیدم."خوابیدن چه حسی داره؟"
با صدای لرزونی زمزمه کرد.با احساس اینکه دستش شروع به
لرزیدن کرد، اخم کردم.هم از هیجان بود و هم از وحشت.
آروم کنار تختش نشستم و دستش
رو توی دستم گرفتم،"ششش. آروم باش"
در حالی که به دستهامون خیره شده بودم
جواب دادم.من شنيدم که وقتی انسان ها می خوابند،
تصاویر واضحی رو تجربه می کنند
و از طریق اونها زندگی می کنند،
اما وقتی چشمهاشون دوباره باز میشه،
تصاویر ناپدید میشند و رویا و خاطراتشون هم ناپدید میشه."در حالی که شروع به بازی با دستم میکرد،
زمزمه وار گفت.لبخند کوچیکی زدم و حس گرمی از لمس نرم اون در وجودم جاری شد.
این یکی دیگه جدید بود.
به اینها رویا گفته میشه.
اما قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، لیسا ناگهان شروع کرد به خروپف کردن.
بهش نگاه کردم و نیشخندی زدم اما با دیدن صورت خوابیده اش دوباره احساس کردم ضربان قلبم تند شد.
خیلی معصوم و خیلی پاک.
احساس می کردم دوباره در خلسه دیگهای هستم.
تو واقعا کی هستی؟
با تردید دستم رو بالا بردم و قبل از اینکه سریع پلک بزنم و خیلی سریع بلند شم، تار موی روی صورتش رو کنار زدم.
گلوم رو صاف کردم و قبل از اینکه لامپ رو خاموش کنم و اتاق خواب رو ترک کنم، سعی کردم احساس عجیبم رو از بین ببرم.
در رو بستم و پشتم رو بهش تکیه دادم در حالی که دستم رو روی قلبم که با سرعت میتپید گذاشته بودم.
چه اتفاقی دارده برام میوفته؟
.........
"بالاخره موفق شدی!"
جیسو با دیدن اینکه من با عصبانیت وارد کتابخونه شدم و لیسا پشت سر مثل یک کانگورو بپر بپر میکرد و دنبالم میومد، گفت.دور میز چرخیدم و خودم رو روی صندلی انداختم،
"متاسفم."
با تنبلی غر زدم که جیسو خندید.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒊𝒓𝒆𝒏'𝒔 𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕
Fantasyدر حال غرق شدن بودم ، تاریکی آروم آروم اطرافم رو فرا گرفته بود. عمق دریا منو از سطح زمین پایین و پایین تر می کشید تا جایی که دیگه نتونستم مهتابی رو که از بالا میدرخشید رو ببینم. این بود می دونستم وقت رفتنمه... اما، این موجود زیبا با موهای نقره ای رن...