۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 1 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

1.1K 156 24
                                    

تیزر فیکشن توی کانال تلگرامی @down to dust اپلود شده و کلی هم اسپویل داره:")

تاجایی که به یاد داشت همیشه تمام زیبایی ها ازش دریغ شده بود، هیچ گاه اجازه نداشت ابریشم بپوشد. موهایش مرا مرتب ببندد، کفش چرمین بپوشد، در ظروف چینی آب بنوشد.
همیشه لباس مندرس و نخ و نما میپوشید، گیسوان بلند و مشکی اش را با رشته های ضخیم کتان میبست، گیوه های بافته شده از پوست بامبو میپوشید و در ظرف های که از پوست چوبین میوه ها ساخته شده بود مینوشید. نه اینکه پدرش نتواند آنها را بخرد.
شاید اگه قیمت غذای غذاخوری کوچکشان را میافزودند، یا مثه بقیه غذاخوی های کوچک و بی آوازه، قدری آب به شراب برنج اضافه میکردند میتوانستند بهتر زندگی کنند.
شاید میتوانستند ماهی چند بار گوشت بخورند، بیشتر لباس بخرند و باوقار تر راه بروند.
اما هر چه میکردند باز هم رعیت بودند.
با لباس فاخرو موی آذین شده... باز هم داغ رعیت زادگی برپیشانی داشتند.
"در جامعه ای که فقیر کار میکند و غنی میخورد، فقرا را چه به فخر فروشی و زیبا پوشی!"
بکهیون این جمله را چند باری از پدرش شنیده بود. البته درخفا زیراکه همیشه کسانی حاضر بودند درازای مشتی پول سیاه یا یک وعده غذا دوستشان را به ماموران دولتی بفروشند.

اجازه نداشت درس بخواند. نه او و نه هیچ پسر بچه روستا زاده ی هم سنش... اما بکهیون از هوش و کنجکاوی خواندن را خودش آموخته بود هر چند هیچ گاه قلم در دست نگرفته بود.
به جایش همیشه جارو در دست داشت، حیاط غذا خوری را جارو میزد.
ظرف ها را میشست.
حبوبات پخته را میکوبید و میکوبید تا دست هایش تاول بزند.. آن وقت بود که پدرش رضایت میداد و میتوانست دمی بیاساید.

مرد میانسال همیشه خسته و نالان بود، اما هیچ وقت بی حوصله گی اش متوجه بکهیون نبود.
از ظهر تا شب برنج و غلات میکوبیدند و از شب تا صبح از مشتری هایشان پذیرایی میکردند.
رهگذران، بازرگانان خرده پا، سربازان روز مزد و دست فروشانی که از روستاهای نزدیک می امدند تا محصول روزانه شان را بفروشند و باز گردند.

شبها، بعد روزهای طولانی و پرکار... بکهیون کنار پدرش در اتاقکی که فقط به اندازه دونفر جاداشت دراز میکشید. گاهی که خرناس های پدرش اجازه نمیداد بخوابد... رویا میبافت...

...گاهی سوار بر اسب زین کرده و سفیدی، در جنگل به شکار میرفت و گاهی در لباس های حریر و زربفت، میان جمعی از دختران زیبارو، همانهایی که پوستی مانند ابریشم دارند، تاصبح مینوشید.

شبی دیگر سوار براسب زره پوش سیاهش، لشکری را فرماندهی میکرد و دشمن را عقب میراند.

با این خیال های خوش به خواب میرفت.
اگه بخت بااو یار بود، میتوانست خواب مادرش را ببیند...هر چند هرگز آن زن نگون بخت راندیده بود، اما همیشه به زیبا ترین و نرم ترین حالت، بکهیون را نوازش میکرد و برایش لالایی میخواند.
لالایی که بکهیون هیچ گاه نشنیده بود، اما همیشه وقتی از خواب بلند میشد بی انکه بداند خشنود بود.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now