۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫(23) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

207 53 9
                                    


سرورم... متاسفانه، امپراطور فوت کردن!
فضای کوچک کلبه، پس ازین جمله جونمیون... سنگین بود، آنقدر که روی سینه ی همه سنگینی میکرد... چانیول چند لحظه بی حرکت ایستاد، بدون اینکه پلک بزند یا حتی نفس بکشد، قدمی عقب رفت و پشتش را به دیواره چوبی داد... حالا زخم شانه اش دوباره تیر میکشید، پس دستش را رویش گذاشت و محکم فشردش، نمیدانست اشکی که در چشمانش حلقه زده از درد زخم شانه است، یا درد زخمی که بر قلب دارد... همه چیز سیاه بود و حالا سیاه تر شده بود... پدرش، جایگاهش، و کشورش... همه آن چیزی بودند که تا به حال داشت و حالا همه را از دست داده بود...
جونمیون بلند شد:
-سرورم حالتون خوبه؟
جوابی جز سکوت از یول دریافت نکرد... جلو رفت تا کمکش کند:
-کمکتون میکنم بشینین.
-لازم نیست... خوبم.
بکهیون جلو رفت و شمشیر سفید چانیول که به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت.
-بریم.
روبه کریس محکم گفت.
کریس به چانیول و محافظش نگاه کرد... جونمیون سعی میکرد شاهزاده ای که رنگش پریده را بنشاند و چانیول، با دستی زخمش را نگهداشته بودو با دست دیگر اشک هایش را.
دنبال بکهیون تا جلوی در رفت:
-کجا میخوای بری؟
درحالی که لباسش را میکشید، آهسته گفت.
-گفتم بیا بریم...
بکهیون دوباره تکرار کرد... به نظر میرسید خودش هم در مورد مقصد مطمئن نیست... فقط میخواست برود... هر جایی غیر ازین کلبه ی پوسیده.
دستش را به سمت در برد اما قبل ازانکه دستگیره را لمس کند جونمیون مانعش شد:
-حق نداری جایی بری!
-تو مشخص میکنی من چکار کنم؟
بکهیون در حالی که با نگاه جدی به چشمان فرمانده خیره بود گفت... به نظر میرسید کاملا مصمم باشد.
-حد و حدود خودتو بشناس بیون بکهیون! تو در محضر شاهزاده هستی... حق نداری اینطور رفتار کنی، اگر تابه حال چیزی بهت نگفتم فقط به احترام ایشون بوده.
-تو محافظ شاهزاده ی چوسانی و منم فرمانده سپاه لونیا... میتونی درک کنی که ما با هم دشمنیم؟ کشورت همین حالاشم توسط پادشاه من تسخیر شده... حالا اونی که باید احترام بذاره کیه؟
-چطور میتونی اینقدر ناسپاس باشی؟ نمیتونی درک کنی شاهزاده به خاطر تو توی این مخمصه گیر افتادن؟
صدای جونمیون بالا رفته و چشمانش از عصبانیت جمع شده اند... حالا چروک هایی که اثر مرور زمان را روی شقیقه اش نشان میدهند بهتر دیده میشوند.
-شاهزاده یه مرد بالغه... باید قبل از هر کاری، به عاقبتشم فکر میکرد.
صدای کشیده شدن شمشیر به گوش رسید قبل ازانکه شمشیر جونمیون به گلوی بکهیون برسید، کریس روبه رویش قرار گرفت:
-امیدوارم بتونی درک کنی، اگه شمشیرت به پوست بکهیون برسه... احتمالا آخرین باریه که لمسش میکنی... بکهیون برای من، مثه شاهزاده برای توئه... بهم حق بده که وقتی پای امنیتش وسطه، یکم بدون فکر کار کنم.
بکهیون کریس را کنار زد:
-بیا بریم... بحث فایده ای نداره.
-نمیذارم برین... نه بعد ازینکه همه چیزو ویران کردی.
-مثلا میخوای چکار کنی؟ میخوای بجنگی؟ بهت قول میدم نمیتونی حتی از پس کریس بر بیای.
-بهت نشون میدم...
فریاد عصبانی جونمیون، پس ازانکه استین لباسش توسط شاهزاده کشیده شد ناتمام ماند.
-ولش کن جونمیون... بذار بره.
-ولی شاهزاده... چطور میتونین؟ اونم بعد این همه بلایی که سرتون آورده؟ من دیگه نمیتونم تحمل کنم! کشور توسط دشمن اشغال شده... پدرتون دیگه زنده نیستن، احتمالا همه به چشم خائن نگاهتون میکنن و جونتون در خطره و مسبب تمام اینا اون پسر خودخواهه.
-تقصیر خودمه فرمانده... بکهیونو رها کن، اگه میخواد بره، کمکش کن.
-اون تنها چیزیه که میتونین باهاش ازین مهلکه جون بدر ببرین... اگه باخودمون به قصر ببریمش، میتونین به عنوان این که شما قاتل امپراطورو دستگیر کردین ، خودتونو تبرئه ‌کنین.
یول سرش را بالا آورد، در مقایسه با فریادهای جونمیون، او هنوز هم آهسته صحبت میکرد:
-میتونی بفهمی من هیچ کدوم ازین چیزایی که میگی رو نمیخوام؟ نمیخوامشون و برای دوباره به دست آوردنشون تلاش نمیکنم... اگه خواست من برات مهمه، دردسر درست نکن.
-شنیدی رئیست چی گفت؟ بکش کنار!
کریس تقریبا جونمیون را هل داد تا از جلوی در کنار رود، دری که پشتش برف جمع شده بود را با فشار باز کرد... باد جیغ کشنده به همراه برف... بی اجازه وارد شد و در کلبه پیچید.کریس بیرون رفت و برف ها را از مسیر کنار زد.
جونمیون که هنوز آستینش در دست شاهزاده اسیر بود خودش را سمت در کشاند
-تو داری از عشق چانیول سو استفاده میکنی... حد اقل یکم بفهم... من تو رو از وقتی که یه بچه ۵ ساله بودی میشناسم بیون بکهیون... حد اقل یکم آدم باش!
بکهیون اولین قدم را در برف گذاشت:
-برای اینکه بتونم زندگی کنم خیلی وقته آدم درونمو کشتم...
رویش را برگرداند و در حالی که شمشیر یول را در دست داشت، بیرون رفت.
باد پیچید و در را پشت سر بکهیون بست.
یول بیحال روی زمین نشست.
-چرا گذاشتین بره؟ اون مسئول تمام این مصیبتاس! برای نجاتش از سیاه چال از جونمون گذشتیم...
-هر چیزی که به داشتنش اصرار کنی... ازت دور میشه، این قاعده ی دنیاست... هنوز نفهمیدی؟
-چی میگین سرورم؟ بذاریم بره و هر ‌کار میخواد بکنه؟ تو سینه ی اون پسر آتیشه... نگاهش پر از آتیشه، اگر رهاش کنیم، همه چیزو میسوزونه، بهتون قول میدم کافیه پاش به قصر برسه تا دیگه اثری از چوسان تو دنیا پیدا نشه... اون با یه نقشه دقیق اومده و مطمئنم حتی رو علاقه ی شما به خودش حساب کرده... اما شما ذره ای براش مهم نیستین.
-اون برام مهمه و همین برام کافیه... اینکه انتظار داشته باشم اونم دوستم داشته باشه، خودخوایه.
جونمیون شانه های چانیول را گرفت:
-به من نگاه کنین سرورم... شما حالت خوب نیست... زخم شونه تون هنوز کاملا خوب نشده و بدنتون ضعیفه و این حرفا همش به خاطر بیماریه... مطمئنم همینطوره، ازینجا میریم... اگه نمیخواین جلوی بکهیونو بگیرین اشکالی نداره، حد اقل قبل ازون به قصر برسین و تانگ رو کنار بزنین... مطمئنم هنوز میتونین تو قصر طرفدارایی پیدا کنین... با کمک اونا ارتشو برای مقابل با لونیا سازماندهی میکنین و کشورو نجات میدین... نمیتونیم همینطور اینجا بشینیم... شما آخرین بازمانده خاندان سلطنت هستین و هر طور شده باید وظیفتونو به عنوان شاهزاده انجام بدین... باید از مردم محافظت کنین.
-چطور این کارو بکنم جونمیون؟ چطور وقتی که نتونستم حتی از بکهیون مراقبت کنم تمام مردمو محافظت کنم؟ نمیبینی بکهیون چقدر آسیب دیده؟
-کسی که داره آسیب میبینه شمایین شاهزاده! التماستون میکنم یکم به خودتون بباین... یکم بیشتر فکر کنین، راهی که در پیش گرفتین فقط براتون تباهی داره سرورم.
زانوان یول خم شدند... زیر باری که قلبش را میفشرد دوام نیاوردند.
تکیه بر دیوار نشست و زیر لب تکرار کرد:
-تباهی!

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now