۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫(22) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

190 53 9
                                    

تنها... سرگردان میان حقیقت و رویا










شانه اش فریاد میزند... و او را از خوابی که دردش را خورده بود بیدار میکند... تمام دیشب را همینجا نشسته بود... تکیه بر همین دیواره چوبی سخت و نشسته بر همین زمین گلی یخ زده.
از آنجایی که دست و پایش هنوز در خواب و سرمازده اند، حسشان نمیکند...
خودش را کمی بالا کشید... اما نه آن مقدار که میخواست، انگشتانش هنوز دور غلاف شمشیر گره خورده اند.
گردن خشکش را چرخاند، ازانجایی که اتفاقات شب گذشته را آهسته به یاد میآورد، فکر میکرد احتمالا بی هوش بوده تا اینکه خوابیده باشد.
تا آنجایی که بکهیون را از اسب به دوش کشید و در برف تا اینجا خودش را کشاند به یاد آورد... با این فکر که دیشب آنقدر به بکهیون نزدیک بوده دلش گرم شد... شب گذشته بکهیونِ لرزان را درآغوش گرفته بود و باهم از هوش رفته بودند... حالا که یول بیدار است، چرا بکهیون در آغوشش نیست؟
به غلاف شمشیر تکیه داد تا برخیزد... اما پاهایش یاری نکردند... دوباره روی زمین افتاد.
-بکهیون...!
زیر لب گفت..‌. باید به خاطر او برمیخواست..‌. خم شد تا اول برزانوانش بشیند و دست آزرده اش را به دیواره گرفت... نفسی که با درد بیرون داد به مه سفیدی تبدیل شد که آهسته در سرما رقیق میشد.
در جست و جوی دست اندازی برای برخاستن، سرش را بالا آورد
"نیاز نیست اینقدر خودتو خسته کنی شاهزاده"
برق تیغه ای که شاهرگ گردنش را تهدید میکرد روی صورتش افتاد:
"من همینجام... قبل از مرگ، حرفی برای گفتن داری؟"
یول با شمشیر خودش توسط معشوقه ای که دیشب از زندان نجاتش داده بود تهدید میشد... کسی که تمام دیشب بی هوش بر دوشش حمل کرده بود حالا شمشیر به رویش کشیده.
بکهیون روبه رویش ایستاده... بهتر از دیشب نیست... ردایی که یول رویش انداخته بود را بردوش دارد در حالی که میان سینه اش زخم ها چون گردنبندی خودنمایی میکنند... هر چند موهایش، صورت کبودش را پوشانده اند هنوز نمیتواند دردی که در صدایش جریان دارد فروخورد و مخفی سازد.
چانیول تلاش میکرد بلند شود:
-حالت خوبه؟... خیلی نگرانت بودم، من فکر میکردم ...
تیغه ی شمشیر قدری به گلویش نزدیک شد که تقریبا آنرا خراشید:
"الان بهتره نگران خودت باشی، کی بهت اجازه داد بلند شی؟"
-منظورت چیه؟
"منظورم واضحه... قراره با شمشیر خودت کشته شی، هر چند ناعادلانه به نظر میاد اما ماهیت زندگی ناعادلانه اس، پس نیاز نیست خیلی نگرانش باشی... چند لحظه بیشتر طول نمیکشه"
هیون جدی بود... چانیول بی آنکه صدایش را بالا ببرد یا اینکه تحکم چشم هایش را ببیند فهمیده بود.
"یادته بهم چی گفتی؟ منو تو حیاط غذا خوری پدرم گذاشتی و بهم گفتی چند ساعت ببشتر طول نمیکشه تا برگردی... چند ساعتت شد بیشتر از یازده سال... حالا منظورمو میفهمی؟"
-بیا اول زخماتو ببندیم... بیشتر ازین باز بمونن عفونت میکنن... تمام دیشبو تب داشتی و هزیون میگفتی... حالت هنوز خوب نشده... من ...
شمشیر در دستان ضعیف هیون میلغزید و یول میتوانست لرزش خفیف تیغه را روی گردنش احساس کند...
"این زخم ها قرار نیست بسته بشن... تو نقشه ی من تا کشتن تو فاصله بود... خودت مرگتو جلو انداختی... بعد از کشتن تو منم به قصر برمیگردم"
-میخوای دوباره به سیاه چال تانگ بری؟ بعد از اون همه زحمتی که برای نجاتت ازونجا به جون خریدیم؟ میدونی اگه برگردی، زنده نمیمونی؟ اصلا چرا باید به همچین جای وحشتناکی برگردی وقتی الان این بیرونی و آزادی؟!
"تو نمیدونی با نجات من مرتکب چه اشتباهی شدی... تا چند روز آینده تمام کشورت توسط ارتش لونیا با خاک یکسان میشه... این اتفاق میوفته اگه من به زندان برنگردم!"
-مهم نیست چی پیش بیاد... اجازه نمیدم برگردی!
"تو... من باید برای کارام از تو اجازه بگیرم؟ چرا نمیفهمی هیچی بین من و توی احمق نیست؟ چکار کنم که بفهمی؟ میتونم همینجا بکشمت و همه چیزو تموم کنم، اگه لازم بشه حتما این کارو میکنم... تا ته هر گندابی که فکرشو بکنی میرم چانیول! میرم که بهت بفهمونم چیزی که تو اون سر بی فکرت میچرخه چیزی جز یه فکر خام و حس دوره ی نوجوونی نیست! آخه دنیا اینطوری نیست! دوست داشتن یه نفر هیچ وقت کافی نیست! کاشو اینو بفهمی و دست ازین تلاشای احمقانه و بچه گانه ت برداری! "
-گفتنش برای تو ساده اس... اما برای من همه زندگیمه! بکهیون من تموم این سالامو با این فکر گذروندم... فکر میکنی میتونم به همین راحتی از همه چی دست بکشم؟ برای من هر لحظه ی بدون تو جهنم بود... دیگه نمیذارم هیچ تعلل و مصلحت اندیشی تو رو از من بگیره... دیگه هیچ کس مهم تر از تو، تو دنیا واسم وجود نداره... همه چیمو به خاطرت میدم.
بکهیون عقب رفت و شمشیر را پرت کرد... ضربه آنقدر محکم بود که تیغه ی فلزی در زمین فرو رفت و به حالت مایل ایستاد.
"مسخره اس... همه حرفات مسخره اس!"
فریاد زد... رگ های گردنش به خوبی از زیر پوست نازک و ظریفش خودنمایی میکردند و ابروهای فرو رفته در هم، چشمانش را عصبانی تر نشان میدادند.
"ساده؟ هیچ چیز ساده ای تو این دنیا وجود نداره شاهزاده پارک چانیول! تو چشماتو باز کردی و پسر پادشاه بودی! اما برای من ؟ رو ی پیشونیم نوشتن رعیت و اینطوری شد که همه چیزمو سر همین کلمه لعنتی دادم... تو پسر پادشاه بودی... قبول کن همه چیز برات ساده تر بود هر چی رو میخواستی داشتی در حالی که من حتی برای اولیه های زندگیمم جنگیدم... میدونم نمیتونی بفهمی چی میگم، اما این بار، با همیشه فرق داره قرار نیست منو راحت بدست بیاری... تو و پدرت باید تاوان تک تک زجر هایی که برده های لونیایی کشیدنو بدین... تاوان خون هایی که فقط برای محافظت از خودتون ریختین... جان هایی که فقط برای سرگرمی گرفتین و ارزو هایی که برای جاه طلبی نابود کردین"
صدایشان بلند تر از تن های خسته شان بود...
-تو در موردم چی فکر کردی؟ من پسر پادشاه بودم اما مگر خودم خواستم اینطوری بشه؟ بعد از رفتن تو همه چیز حتی برای منم بدتر شد... تمام این ده سال جنگیدم و دنبالت گشتم... تنها ی تنها... هر بار تو نقشه هایی که پدرم برای نابود کردنم کشیده بود گرفتار شدم و جون کندم تا ازشون عبور کنم فقط برای این که تو رو دوباره ببینم... برای من حرف از انتقام و تاوان میزنی؟ بکهیون تو خیلی بیشتر از چیزی که باید، ازم انتقام گرفتی... چیزی مهم تر از زندگیمو ازم گرفتی.
از جایش بلند شد خشمگین به سمت هیون رفت:
-میتونم بهت بگم سختترین انتقام دنیا رو ازم گرفتی بکهیون... هیچ اشتباهی تاوانش اون کاری ک باهام کردی نبود، تو منو با کارت شکستی بکهیون... اما اگر میگی حقمه، پس حتما همین طوره... اگر میگی هنوز به اندازه کافی تاوان ندادم، حق با توئه... من تو رو نجات دادم و به قصر خیانت کردم... پدری ک مسمومش کردی رو رها کردم و اینطوری شاهزاده بودنمو فدا تو کردم... حالا اینجا ایستادم ک بهت ثابت کنم... هر چیز دیگه که برام باقی مونده رو ازم بگیر... من اینجام و حالا غیر از این هیچی برام نمونده... هنوز نمیخوای باور کنی نمیخواستم اینطوری بشه؟ هنوز نمیتونی باور کنی چقدر دوست دارم؟
بکهیون چند قدم به عقب برداشت... تمام توانش را فریاد زده و حالا قوایش تحلیل رفته بود... پشتش را به دیوار پشت سر داد و دستش را میان مو هایش برد:
"منم دوستت داشتم یول... تا مدت ها بعد به شیرینی بوسه مون فکر میکردم... به شیرینی هایی که برام میآوردی و شب هایی ک تا صبح کنار هم میگذروندیم... اما اون دوست داشتنو میان لگد هایی که بقیه برده های چوسانی، وقتی ازت دفاع میکردم و میگفتم که شاهزاده امکان نداره مارو به لونیا فرستاده باشه، بهم میزدن گم کردم... تو رو تو جنگ هایی که با دست خالی بهشون فرستاده میشدم و خون هایی که ریختم تا فقط زنده بمونم گم کردم... تو رو تو قصر اساطیری پادشاه لونیا... بین آونگ های بلورین و صدای چنگ از یاد بردم... وقتی اولین بار مجبور شدم فاحشه باشم، چه ساده بودم که فکر کردم کاش حد اقل یکبار قبل ازین با چانیول تجربه اش کرده بودم... چه ساده همه چیزای مربوط به تو، تبدیل به خاکستر شد و ازش فقط مشتی نفرت باقی موند.
زانوانش خم شدند... سرش میچرخید و فکر میکرد دوباره داغ شده... خونابه ای که از زخم هایش میجوشید و روی پوستش میغلتید را حس میکرد... دهان خشکش، دوباره مزه خون گرفته و زبانش انطور ک میخواهد اطاعت نمیکند:
"کاش همه چیز همینطور بود که تو فکر میکنی... کاش میشد تلاش کرد و رسید... اما دنیای تو با من فرق داره من اینجام تا همه چیزو تموم کنم... هیچ شروعی برای من وجود نداره"
یول هیون را دید که تکیه به دیوار زده اما زانوانش آهسته خم میشوند، قبل ازانکه پسرک روی زمین سخت بیوفتد، او را درآغوش گرفت:
-متاسفم هیون... متاسفم بابت همه چیزایی که از سر گذروندی... هیچ تموم نشده، من تازه پیدات کردم و یه عمر وقت داریم جبرانش کنیم، باشه؟
موهای هیون را از صورتش کنار زد و قطرات اشکی که شقشقه هایش را خیس کرده بود را پاک کرد:
-چکار کنم که این آتیش قلبت خاموش بشه؟ چکار کنم که منو باور کنی؟
بکهیون سعی کرد خودش را از آغوش یول بیرون بکشد، اما بیشتر در آن فرو رفت... در برنامه اش هر چیزی را پیش بینی کرده بود جز اینکه در کلبه ای یخ زده میان جنگل، در آغوش چانیول بگرید و او اشک هایش را پاک کند.
فکرش را نمیکرد چانیول پس از اینکه بکهیون را با پدر خودش ببیند دوباره به سمتش برگردد... او میخواست هر چیزی را ک مربوط به قصر چوسان است آتش بزند اما حالا میفهمید که آتش مدت هاست در قلب یول است و با هیچ چیزی خاموش نخواهد شد... آن روز ها میاندیشید یول با پدرش هم دست شده تا اعتماد او را بدست آورد و راهش را برای جانشینی هموار تر کند به همین خاطر خودش اسرا را تا لونیا رسانده ... روزگار بر بکهیون سخت گرفته و او را وادار کرده بود تا اینگونه بیاندیشد، عشقی وجود ندارد و رابطه ها بر اساس بده بستانند... هر که به تو سلام داد خواسته ای دارد و هر لبخندی، طمعی در پی دارد.
فکرش را نمیکرد برنامه هایش اینطور خراب شود... دستش را به سینه یول زد و هلش داد...
"ولم کن... "
-دوباره داری داغ میشی بکهیون...
"یادت نیست من با همون سم پدرت مسموم شدم؟ منم مثله پدرت، فاصله ای تا مرگ ندارم... باید قبلش کارایی که برای انجامشون اینجا اومدمو تموم کنم.
-دوست دارم پادشاه لونیا رو ببینم... میخوام بدونم چطور مردیه که تو اینقدر بهش وفا داری؟
"میخوام چیزی رو بهت بگم که هیچ وقت نباید فراموشش کنی... من به اون وفا دار نیستم یول! من به هیچ کس وفا دار نیستم... فقط یه خودم قول دادم قبل ازینکه بمیرم، عهد هایی ک با خودم بستمو اجرا کنم."
-همه چیز قبلتر چقدر بهتر بود... کاش میتونستیم به دوران بچگیمون برگردیم... وقتی من با یه شیرینی گلبرگ همه چیزو از دلت در می آوردم... اونطوری میشد که بین قول هایی که به خودت دادی، یکیشون هم مال من بشه؟
هیون خودش را از آغوش یول بیرون کشید.
-چی شده؟
چانیول احساس نگرانی کرد.
"یکی این اطرافه... میتونم حس کنم.
یول برخاست و به طرف شمشیر رفت... وقتی آنرا از زمین بیرون کشید، به طرف در رفت و قبل از آنکه باز شود صدایی شنید
-ماییم... داریم میایم تو!
چند لحظه بعد در باز شد و جونمیون و پس از او کریس وارد شدند.
یول شمشیرش را پایین آورد و به دونفری که روبه رویش ایستاده بودند خیره شد:
-شما چطور پیدامون کردین؟ چطور تونستین ازونجا فرار کنین؟
جونمیون قدمی به جلو برداشت:
-تا نزدیک صبح طول کشید... وقتی شما رفتین تمرکز حمله شون از روی ما برداشته شد... بعد از مدتی، تونستیم از دستشون فرار کنیم از یکی از راه های مخفی قصر فرار کنیم... رد پاتونو برف پوشونده بود... اما خوش بختانه تونستیم پیداتون کنیم... شما سالمید؟
یول خواست سخن بگوید... اما کریس پیش ازو آغاز کرد:
-معلومه که سالمن؟ ندیدی صدای فریاداشون چطور تو جنگل پیچیده بود؟ اگه حتی یه نفر از سربازای قصر یه فرسخی اینجا بود، تا حالا حتما پیداتون کرده بود!
بی توجه به شاهزاده، به سمت بکهیونی که بی حال به دیوار تکیه داده بود رفت و کنار روی زمین زانو زد:
-فکر نمیکردم تا حالا زنده مونده باشی... دیشب شبیه مرده ها بودی.
"اگه ناراحتی، میتونی بری، قول میدم اگه منو با چانیول اینجا بذاری چند ساعت دیگه بیشتر زنده نباشم!"
-من کی تا حالا مرگتو خواستم؟ فقط هر بار ازینکه میبینم زنده ای تعجب میکنم...
از میان پیراهنش کیسه ای بیرون آورد:
-چند روز پیش، تو شهر آخرین سکه مو دادم و این مرهمو خریدم... یه جورایی میدونستم وقتی ببینمت حسابی لازمش داری.
بکهیون را جلو کشید و ردای یول را از روی شانه اش کشید، همانطور که دارو را روی زخم هایش میکشید گفت:
-داستان منو و تو مثه یه کابوس تکراریه... هر بار که بعد از جدا شدن ازت پیدات میکنم، همینطور آش و لاشی.
بکهیون دست کریس را از روی بدنش کنار زد:
"فقط منو رها کن و برو... یادت نیست بهم چه قولی دادی؟"
-قول دادم حتی اگه داشتی میمردی تو کارت دخالت نکنم؟ اصلا همچین قولی وجود داره؟ چطور میتونی این قول رو باور ‌کنی؟ فقط چون شاه ییشینگ تو رو رئیس کرده دلیل نمیشه خودتو بکشی و منم جلوتو نگیرم.
لباس کریس را گرفت و او را به طرف خودش کشید، آهسته زمزه کرد:
"اگر هنوز به شاه ییشینگ وفاداری، کمکم کن برگردم به قصر"
کریس نگاهش را از زخم گرفت و با چشمان کهربایی اش، به مردمک های خونی بکهیون خیره شد:
-به شاه ییشینگ وفادارم... به دوستیمون بیشتر... برای اجرای فرمان پادشاه باید زنده بمونی... وقتی بهتر شدی، میتونی هر جا خواستی بری... منو و تو از پس خیلی چیزا براومدیم... قرار نیست کمکت کنم خودتو بکشی.
"این بار با بقیه وقتا فرق داره کریس... "
جونمیون جلو آمد:
-چرا اینقدر اصرار داری برگردی... به چانیولم گفتی اگه برنگردی اتفاق جبران ناپذیری میوفته... چیزی هست که ما ازش بی خبریم و باید در موردش بدونیم؟
چانیول با تعجب پرسید:
-شما دوتا از کی پشت درین؟
-من میخوامستم بیام تو اما کریس جلومو گرفت.
کریس با اعتراض گفت:
-من فقط میخواستم اون دوتا بیشتر باهم حرف بزنن... فکر کردم اینطوری ممکنه رابطه شون بهتر بشه... نمیدونستم ممکنه اخرش دعواشون بشه!
چانیول به سمت بکهیون رفت:
-چی شده بکهیون... به ما هم بگو... میتونیم با هم درستش کنیم... چرا باید به قصر برگردی؟
بکهیون از دیوار کمک گرفت و برخاست، کریس دوباره ردا را روی دوشش انداخت:
-به اون نامه ای که به من دادی تا به لونیا بفرستم ربط داره؟ همون نامه ای که...
"بسه... باید حتما همه چیزو برای همه توضیح بدی؟"
-اگه این کار باعث بشه دست خودکشی برداری..‌ حتما انجامش میدم... قبل ازینکه به چوسان بیایم منم به اندازه ی تو از شاهزاده متنفر بودم و تصمیم داشتم هر کاری میتونم برای کمک بهت بکنم... میدونستم چطور به خاطرش عذاب میکشی... اما... اما حالا که اینجاییم، فهمیدم همه چیز اون طور ک ما فکر میکردیم نیست... اون شب لعنتی، وقتی تو رو با امپراطور دید، باید حالشو میدیدی... همون شب فهمیدم داری اشتباه میکنی... کسی که باید ازش انتقام بگیری چانیول نیست.
"دلیلی نداره برای اشتباهت این همه دلیل بیاری... تو به فرمانده ات گوش ندادی، همین برای اثبات عدم لیاقتت کافیه"
کریس عصبانی شده... هر وقت با بکهیون مخالفت میکرد نتیجه همین بود... هیچ وقت حرفشان نتیجه نداشت.
-برو فرمانده... برو هر کار میخوای بکن، برو خودتو بکش... کل چوسانو آتیش بزن... هیچ کسو زنده نذار... فکر میکنی اینجوری آتش خشمی که تو قلبته خالی میشه؟ نه! بهت قول میدم بعد از انتقامت، تنها چیزی که حس میکنی احساس تهی بودنه... بهت قول میدم هیچی فرق نمیکنه جز اینکه غمگینتر میشی.‌..
"بس کن کریس... لعنت بهت بس کن!"
کریس رو به چانیول گفت:
-نامه ای که من به دستور بکهیون به لونیا فر ستادم، حاوی درخواست ارسال ارتش لونیا به سمت چوسان بود... اون ها درخواستو تایید کردن و تا الان حتما نیروهاشون به نزدیک مرز های چوسان رسید... من نمیدونم نقشه ی بکهیون چیه... اما میدونم اگه دیر کنیم، شاید دیگه نشه جلوی فاجعه ی پیش رو گرفت.
یول بهت زده رو به بکهیون گفت:
-تو چکار کردی؟!
-اومدن ارتش لونیا به چوسان تو چنین شرایطی که امپراطور در کماست و شاهزاده به خیانت متهم شده، بدترین اتفاقیه که ممکنه بیوفته... هیچ کس نیست که جلوشونو بگیره!
جونمیون تقریبا فریاد زد... تمام عمرش را برای حفاظت از چوسان گذاشته بود... اما حالا بزرگترین دشمن کشورش، معشوق شاهزاده بود.
به طرف بکهیون رفت:
-بگو چکار کردی بکهیون؟
پیش ازانکه حتی به او نزدیک شود، صدای کشیده شدن شمشیر در کلبه پیچید... تیغه ی سلاح کریس، به سمتش نشانه رفت.
چانیول بازویش را گرفت و مهارش کرد:
-همگی آروم باشین... قرار نیست باهم بجنگیم... باید به بکهیون وقت بدیم حرف بزنه.
"من هیچ حرفی برای گفتن ندارم... همه چیز همونیه که شنیدی!"
یول بازوی فرمانده را رها کرد و به سمت بکهیون رفت:
-منظورت چیه؟ تو دستور دادی ارتش لونیا به چوسان حمله کنه؟! بهم بگو که کار تو نیست... حداقل بگو که زیر فشار ییشینگ این کارو کردی و الان پشیمونی و می خوای برشون گردونی!
"فرقی نداره من چی بگم... اونا حتما تا الان وارد خاک چوسان شدن... قرار نیست برگردونده بشن!"
یول دستش را پیش برد تا احتمالا شانه یا بازو بکهیون را بگیرد اما شمشیر کریس، به آنی به رویش چرخید.
-حق نداری بهش دست بزنی!
جونمیون شمشیرش را کشید:
-به چه جراتی به روش شاهزاده شمشیر میکشی؟
فضای کلبه سنگین بود... کوچکترین حرکتی منجر به مبارزه میشد... یول دستش را بالا اورد:
من نمیخوام به بک آسیب بزنم... بیاین فقط حرف بزنیم... هیچ کس از شمشیر استفاده نمیکنه... همین دیشب برای فرار به هم کمک کردیم... اونوقت امروز اینطوری همو بکشیم؟
-من به شما کمک نکردم... فقط بکهیونو نجات دادم و اگر لازم بشه... بله! هر کسی که دستش به بکهیون بخوره رو میکشم... یادت باشه تو شاهزاده ی من نیستی!
بکهیون دستش را روی بازوی کریس گذاشت و به چشمانش خیره شد.
-لعنت به همتون!
کریس گفت و شمشیرش را پایین آورد و عقب رفت.
جونمیون قبل از فرمان شاهزاده، شمشیرش را غلاف کرد.
-بکهیون... میدونم که تحت شرایط بدی بود و مجبور شدی اون فرمانو بدی... اما میشه بگی دقیقا قراره چه اتفاقی بیوفته؟
یول به نرمی از بکهیون پرسید... باور داشت هیون مجبور به چنین کاری بوده.
"هیچ اجباری نبود... من این کارو کردم چون جزوی از نقشه ام بود، بهت گفتم چوسانو نابود میکنم و قصرو به آتیش میکشم، اما تو باور نکردی!"
-فکر میکردم باور کرده باشی که من نمیخواستم بهت آسیب بزنم!
"فکر میکنی من بچه ام؟ اینطوری گولم میزنی؟ چطور شاهزاده ای یه زندانی رو نجات میده و به کشورش خیانت میکنه؟ چرا باید موقعیتتو به خاطر منی که تو چوسان فقط برده بودم به خطر بندازی؟ تمام این داستان بیشتر شبیه یه نقشه ی احمقانه ی دیگه از وزیر تانگ برای حرف کشیدن از منه تا یه داستان قدیمی عاشقانه... اون پیرمرد وقتی دید با شکنجه نمیتونه منو به حرف بیاره این نقشه رو چید و تو هم برای خوش خدمتی به پادشاه قبولش کردی؟"
-بکهیون... باورم نمیشه که نمیتونی منو باور کنی... این فکر چطور به ذهنت خطور کرد؟ من همه چیزو به خاطر تو گذاشتم و حتی ازش پشیمونم نیستم... اما تو... داری میگی همه ش یه نقشه اس؟ باشه... اگر بهم اعتماد نداری و نمیخوای در مورد برنامه هات برای نابودی چوسان چیزی بهم بگی، اشکالی نداره... فقط خودت درستش کن... نذار اتفاق جبران ناپذیری بیوفته.
"بهت گفتم باید برگردم وگرنه ممکنه اتفاق بدی بیوفته، اون موقع منظورم دقیقا همین بود"
جونمیون پرسید:
-اگر برگردی... میتونی درستش کنی؟
بکهیون سرش را به علامت منفی تکان داد:
-نمیتونم برشون گردونم... فقط ممکنه با خسارت و خرابی کمتری به پایتخت برسن.
کریس سرش را بالا برد و از سوراخ سقف کلبه آسمان تیره را نگاه کرد:
-همه چیز از قبل برنامه ریزی شده... برای اینکه بتونیم جلوشو بگیریم خیلی دیره.
رو به بکهیون ادامه داد:
-با تانگ چه قراری گذاشتی؟
-چطور ممکنه با تانگ معامله کرده باشه؟
جونمیون با تعجب پرسید.
-اون بکهیونه و با هر کسی که بخواد میتونه مذاکره کنه... اون حتی با کسایی که زبونشونو بلد نیست کنار اومده... مطمئنم که با تانگم قراری داره، به همین خاطر میخواد برگرده.
چانیول رو به بکهیون گفت:
-میشه بهمون بگی؟ مطمئنم که خودتم میدونی هیچ نقشه ای پشت نجات تو نبوده، من اونقدر ازون مرد متنفرم که حتی حاضر نیستم باهاش به بهشت برم... اون بود که نقشه ی کشته شدن مادر و پدربزرگمو کشید و پدرمو راضی کرد تا اون کارای وحشتناکو انجام بده... من هیچ وقت با اون همدست نمیشم.
"میدونم"
بکهیون آهسته گفت... خودش میدانست یول هیچ گاه با نقشه ی شومی به سمتش نیامده، اما نمیدانست چرا دوست دارد او را بیازارد... هر چند ذهن بکهیون در نتیجه ی سختی ها و نیرنگ های بیشماری که دیده بود، بسیار سخت اعتماد میکرد... اما دیگر میتوانست حس کند که یول با بقیه فرق دارد.
"قرار بود در سیاه چال بمونم... به عنوان تضمین! تانگ میدونه که ارتش لونیا داره وارد مرز های چوسان میشه... قرار بود در ازاء داشتن من، به اونها اجازه بده بدون هیچ مقاومتی به پایتخت برسن... در این صورت، ارتش هم در مسیرش به هیچ کس صدمه نمیزنه و هیچ ویرانی به بار نمیاره... اما حالا که من از سیاه چال فرار کردم، نمیدونم اوضاع قراره چطور پیش بره"
-تانگ وزیر ارشده... چطور تونست اجازه بده همچین اتفاقی بیوفته؟
جونمیون عصبی بود.
چانیول چند قدم میان کلبه برداشت:
-طمع اون مرد پایان نداره... حالا که امپراطور در بستر بیماریه و شاهزاده قدرتی نداره... تصمیم گرفته این کارو بکنه، احتمالا به تاج و تخت چشم داره!
-اون نمیدونه که لونیا فقط ازش استفاده میکنه... کشور من هیچ وقت از حاکمان محلی برای مستعمراتش استفاده نمیکنه!
کریس گفت.
جونمیون جلو آمد:
-باید یه طوری...
بکهیون دستش را بالا آورد و او را به سکوت دعوت کرد،آهسته گفت:
"یه نفر داره به کلبه نزدیک میشه... میتونم صدای گام های آهسته شو توی برف بشنوم!"
جونمیون دست به شمشیر برد و از شکاف دیواره ی کلبه بیرون را نگاه کرد... چند دقیقه بعد سربازی از قصر را دید که از میان برف به سمت کلبه میامد..‌ سرباز هر چند قدم می ایستاد و رد پایش را پاک میکرد.
-من به یکی از افراد وفادارم گفتم، اگر اتفاق مهمی در قصر افتاد با نشانه های مخصوصی که در مسیر گذاشتم پیدام کنه و اخبارو بهم برسونه... این همون سربازه.
جونمیون گفت و در کلبه را باز کرد و بیرون رفت.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now