۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫(13) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

218 71 8
                                    

لحظه ای که یول رفتن و دیگر ندیدن هیون را باور کرد، فهمید قلبش خالی شده... خالی از چیزی که هیچ گاه نمیدانست وجود دارد.
بی آنکه بداند، بخشی از وجودش را به بک داده و حالا پسرک، امانت یول را با خود برده بود.




.
.
.
.
برای بردگانی که به جهنم میروند، هر روز مانند سالی است و اکنون گویی سالها گذشته.
از میان جنگل ها و دریاچه های سرزمین مادری گذرانده شدند... سوار بر کشتی روزها روی عرشه با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند... و پس از رسیدن به خشکی با پاهایی زخمی و خسته دوباره در جاده های سنگلاخی و خشک لونیا، بی آنکه مقصد را بدانند، کشانده شدند.

روز ها از وقتی طاقت کفش هایشان تمام شد میگذرد، بیشترشان پا برهنه و با لباس هایی پاره اند... افتاب داغ پوست های نور ندیده شان را سوزانده و چهره شان را زمخت کرده، حالا بیشتر شبیه مردم لونیا هستند‌.

مردمی که هر کدامشان حد اقل دوبرابر بلند تر از خودشان اند... چهره های آفتاب سوخته و عضلات حجیم. صدای بلند و موهای کوتاه و مجعد.

لباس هایشان اغلب فقط پیراهن بلند و ساده ای است و گاهی دستاری بافته از کنف بر سر دارند.
نان گندم میخورند و تمام روز را در سایه ی درختان مینشینند... زوری که گویی کاری برای انجام دادن ندارند بر بردگان جنگی آب دهان پرا میکنند و سنگ ریزه پرت میکنند.

هیچ چیز لونیا مانند سرزمین مادریشان نیست.
بیابان های بی آب با درختچه های کوچک، کوهای بلند با صخره های تیز... خانه هایی که با چادر و برگ درختان بنا شده... زباله هایی که تقریبا همه جا پراکنده اند و احشامی که در خیابانها سرگرداندد

مردمانی که با لحجه و زبانی بیگانه سخن میگفتند و با چشمانی حریص به بردگانی که از جنگ اخیر اورده شده بوندند، خیره میشدند

.
.
.
.
زنجیری که بردگان را به هم وصل کرده بود کشیده شد... فهمیدند که باید توقف کنند... خود را تا کناره دیواره ی کوتاهی کشیدند و نشستند تا از آفتاب داغ غروب نفرین شده ی لونیا در امان بمانند.

بکهیون سعی کرد پایش را کمی جمع تر کند تا در مسیر رفت و آمد سربازان قرار نگیرد... اما فقط کمی موفق شد‌... بدنش به مرداری متعفن میماند که روز ها پس از مرگ زیر افتاب رها شده باشد... انگشتان پایش از بین زخم های ملتهب و عفونی شناخته نمیشدند... پوست آب ندیده اش زخمی از زخمه ی شلاق نگهبانان بود. موهای بلند و مشکی اش به زحمت با تکه ای کناف بالای سرش بسته بود ولباس آبی که برای سالگرد مادرش پوشیده بود و هنوز چند لکه محو شده از خون پدرش را داشت... زودتر از آنچه تصور میکرد مندرس شده بود.

با آخرین نیرویی که در بدن داشت گردن کشید و چند لحظه به راهی که آمده بودند خیره شده... آنکه را میخواست نیافت.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAحيث تعيش القصص. اكتشف الآن