۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 7 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

258 84 19
                                    

آنگاه که پروردگار هستی موجودات را می آفرید، برای هر کدام عذابی مقدر کرد و نامش را امتحان الهی نهاد.
شهرت، ثروت، قدرت، منزلت، شهوت...!
تمام خواهش های نفس آدمی، از اولیه ها مانند خوردن و نفس کشیدن تا دوست داشته شدن و محترم شمرده شدن
همه امتحان هایی اند که برای فائق آمدن بر آنها باید عذاب کشید.
عذاب مادر جدایی از فرزند شد و عذاب فرزند، سپردن پدر به خاک
امتحان پرندگان مهاجر، ماه ها پرواز کردن
امتحان درخت، از دست دادن گل و شکوفه
امتحان باران، جداشدن از ابر
عذاب آب را آفتاب مقدر کرد و عذاب چوب را آتش
هر نفسی که از نیستی موجودی یافت، وجودش را با عذابی درآمیخت... تا زمانی که دوباره به نیستی باز میگردد، چرخه بی پایانی از تلاش و تقلا ادامه خواهد داشت...
شادی زودگذرِ به دست آوردن، و رنج و عذابِ از دست دادن ادامه میابد تا زمانی که هستی به پایان رسد.
اینگونه است بودا گفت "هستی رنج آور است"

و پارک چانیول نمیدانست که امتحان الهی اش در زندگی بیون بکهیون خواهد بود.
پسرک نازکی که ماننده آبگینه همیشه دربرابرش بود و تا آن زمان یول فقط خودش را در آن میدید، اما به تازگی چانیول متوجه خودِ آبگینه شده بود... و نگاهش به آن فرق کرده بود.
بی آنکه بداند به آن دل بسته بود.

اینگونه بود که بودا گفت "این دلبستن رنج آور است"
و یول نمیدانست که این رنج او را تا کجا خواهد برد... و با او چه خواهد کرد.

دوباره احساس پلیدی میکرد، شهوت که میرفت، عقل باز میگشت و شرمساری حاصل میگشت.

....................
به تصویر کج و معوج خودش در آینه مسی خیره شده است... موهایش را مرتب کرده، ردای رسمی ابریشمین پوشیده، چند لحظه ی دیگر اولین ملاقات رسمی زندگی اش را در پیش دارد، باید بکهیون را از ذهنش دور کند تا بتواند با سیاست سخن بگوید... اما چرا نمیتواند؟
نمیتواند هجوم این احساسات متفاوت را تحمل کند.
شادی و هیجان ، داغی خواهش برای جسم دوستش
و از طرفی، پشیمانی، انزجار، احساس بد نسبت به خودش.
مشتی آب از ظرف زرین برداشت و به صورت زد.
"دیگه نمیذارم این اتفاق بیوفته"
تنها جمله ای که ذهنش تکرار میکرد.
اما قلبش باور نداشت.

..............
"شاهزاده وارد میشن"
ندیمه ورودش را اعلام کرد، این ملاقاتی رسمی بود، پس به چنین تشریفاتی نیاز داشت.
وارد اتاق مطالعه شد، فضای کوچک اتاق با شمع های معطر روشن شده بود... مردی با موی سفید و بلند، در حالی که ردای قرمز وزارت را پوشید و کلاه لبه دار مشکی بر سرگذاشته، وسط اتاق روی کوسن کوتاهی نشسته.
چانیول از کنار تانگ گذشت و پشت میز مطالعه روبه رویش نشست.
مرد حتی از جایش تکان نخورد، و کلاه از سر برنداشت...در حالی که میدانست باید برای ورود شاهزاده برخیزد و احترام بگذارد.
چانیول چند لحظه منتظر ماند تا تانگ سخن آغاز کند، اما مرد ساکت بود و با چشم های ریز و چروکیده به شاهزاده خیره شده بود.
پوست و موهای سپیدش در تاریک و روشن نور رقصان شب، اورا شبیه روح سرگردانی میکرد که برای آزار یول از قصر تا اینجا پرواز کرده... نیاز نبود چیزی بر زبان بیاورد تا متوجه هاله ی نحس اش بشود، حضورش در اتاق کوچک شاهزاده به حد کافی مسموم بود.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now