۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 6 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

300 86 18
                                    

نور نقره ای ماه کامل راه را روشن کرده بود. صدای جیرجیرک هایی که لابه لای بوته های کنار راه پنهان شده بودند رهگذارن را بدرقه میکرد.

فرمانده افسار اسب را گرفته و پیش افتاده. پسر کوچکتر روی اسب نشسته و پسر بزرگتر هم پشتش، دستانش را دور بکهیون حلقه کرده و جلوی زین راه نگهداشته.
صدای نفس های اسب که دو سوار را میبرد در میان صدای آرام سم هایش گم شده.
به نیمه های راه رسیده اند... شاید تا نیمه شب به شهر برسند، اما هنوز هیچ کس سخن نگفته.

آنچه ساعتی پیش، پیش روی پسرها بود، هنوز از جلوی چشمشان محو نشده.
هیچ کدام تمایلی ندارند در باره اش سخن بگویند.
بکهیون هنوز با فکر کردن به آن انسان بخت برگشته، طپش قلب میگیرد. چشمانش را بست، دوست دارد حافظه اش پاک شود تا صورت ترسناک مردنگونبخت را از یاد ببرد.
بی انکه بداند سرش تکان داد.
میخواست فراموش کند.

-چی شده بکهیون؟
چانیول متوجه شده، احتمالا خودش هم چنین حال دارد. حلقه دستانش را محکم تر کرد.
-هیچی، تو فکر اون آدمه بودم... به نظرت تونسته برای بچه اش شیر پیدا کنه؟
-نمیدونم.

مشخص بود علاقه ای به ادامه بحث ندارد، علی الخصوص که نمیخواست فرمانده از جزئیات سر در بیاورد... احتمال داشت که سخت گیری بیشتری برای بیرون رفتن این دو پسر به خرج دهد.

و این روزها این آخرین چیزی بود که چانیول میخواست.
بکهیون اما آنقدر درایت نداشت، پس ادامه داد:
- حتی معلوم نیست که تا الان زنده مونده باشه یا نه. معلوم نیست با اون وعضش چطور میتونه غذا پیدا کنه مطمئنم به خاطر قیافش همه ازش فرار می کنن... بچه ش هم خیلی بی حال بود شاید حتی تا الان هم زنده نمونده باشه. نباید از ما فرار می‌کرد شاید میتونستیم یه طوری کمکش کنیم.

- منظورت چیه؟

فرمانده قبل از اینکه چانیول بتواند اشتباه بک را اصلاح کند پرسید.

غلاف شمشیر را در یک دست داشت و افسار اسب را در دست دیگر... پیشاپیش اسب راه می رفت
اما می توان صدای بکهیون را بشنود.
بک قبل از اینکه یول بتواند کلمه ای حرف بزند با هیجان شروع به تعریف کرد:
- ما به یه مرد عجیب برخوردیم. خیلی ترسناک بود... آنقدر لاغر و زخمی بود که ممکن بود هر لحظه بیهوش بشه... یه بچه کوچیک و بیحالم همراهش بود. اما به محض اینکه شما رو دید فرار کرد. نتونستیم کمکش کنیم، فقط یکم بهش کوفته برنجی دادیم.

جونمیون کنجکاو تر شده بود، رویش را برگرداند از بک پرسید:
- مگه قیافه اش چطور بود؟
چانیول جواب داد:
- لازم نیست همه چیزو تعریف کنی.
-چرا لازم نیست؟ فرمانده باید در موردش بدونه... شاید بتونیم برگردیم و دنبالش بگردیم.

چانیول آه کشید چطور می توانست بکهیون را آگاه کند؟ این پسر که قرار بود کمی عاقل شود؟
- فکر کنم فراری بود. بینی و لب هایش بریده شده بودند. تقریبا لباسی بر تن نداشت پوستش پر از زخم های چرکی بود نمیتونست صحبت کنه... اما زبان ما رو بلد بود می ترسید و سعی کرد هرچه زودتر فرار کنه.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAOù les histoires vivent. Découvrez maintenant