۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫(17) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

204 56 6
                                    

آفتاب به نیمه ی اسمان رسیده است و مسافران به نیمه ی راه... به اندازه کامل شدن هلال نازک ماه طول کشیده تا به اینجا برسند.
چند روزی از پایان سفر دریاییشان میگذرد، کاروان فرستادگان لونیا حالا وارد خاک چوسان شده.
برخلاف انتظارشان هیچ نگهبان یا برج و بارویی از مرز محافظت نمیکرد... همه چیز دقیقا شبیه وقتی بود که بکهیون این سرزمین را ترک گفته بود... زیبایی های کشورش... راه های خاکی و سنگلاخی... درختان سبز و جنگل های انبوه دامنه ی کوهستان... آسمان آبی و هوای دلپذیر.
کودکان گرسنه ای که در کنار جاده ها از رهگذران غذا گدایی میکردند... جنازه نگون بختانی که از بخت سیاهشان به دست دزدان ولگرد و راهزنان افتاده بودند و حالاجسدشان آویزان از درختان اطراف جاده، خوراک پرندگان میشد.
هر چه به پایختخت نزدیک میشدند، زشتی ها بیشتر نمایان میگشتند... بکهیون و کریس، پیشاپیش گروهی صد نفره از نمایندگان بازرگانان و محافظانشان، این مسیر را تا به اینجا پیموده اند... تمام افراد این کاروان توسط همین دونفر انتخاب شده اند... آنها افراد مورد اعتمادی هستند که در مورد هدف واقعی و ماموریت شان میدانند.
کریس سوار بر اسب، شانه به شانه ی بکهیون جلوتر از همه پیش میرود... گاهی به چهره ی بکهیون نگاه میکند اما نمیتواند احساسی ازین صورت تندیس گون دریافت کند.
دوست دارد بداند بکهیون از بازگشت به وطنش چه احساسی دارد... ازانجایی که خودش دلتنگ دوری از وطن است فکر میکرد بکهیون هنگام ورود به کشورش پس از مدت ها لبخند بزند… فقط کریس بود که رنج های این پسر تنها را دیده بود و حالا فکر میکرد که شاید اگر خودش هم جای او بود به این راحتی لبخند بر لب نمیآورد.
.
.
.
.
.
.

.
تن اسب ها عرق کرده است و نفس هایشان سنگین شده... سربالایی تندی را پیموده اند و حالا بالای ارتفاعی بلند رسیده اند، کریس به اسبش سرعت داد تا نزدیک بکهیون برسد:
-میخوای همینجا کمی استراحت کنیم؟ بیشتر ازین به اسب ها فشار بیاریم، مجبور میشیم تا مهمانخانه ی بعدی عوضشون کنیم.
-همین کارو میکنیم.

ساعتی بعد اسب ها تیمار شدند و سوارانشان در گوشه و کنار راه، یا میان درختان آسودند.
بکهیون کمی دورتر بالای بلندی ایستاده. به دشت بزرگ و سبز رو به رویش خیره شده... آنجا همان مکانی است که سالها قبل توسط سربازان کشورش به زنجیر و قلاده بسته شد و به دست لونیایی ها داده شد... آن روز فکر نمیکرد سرنوشت اورا به اینجا بازگرداند... تلخندی زد و چشمانش را در نسیم بست... این کاری است که همیشه قبل ازنکه قطرات اشک از چشمانش بگریزند میکند.
نسیم موهای بلند و بافته اش را میرقصاند و زنجیر های طلایی لباسش را آهنگین حرکت میداد.
نمیدانست آن روز شاهزاده اش بر همین بلندی ایستاده بود و با تمام وجودش، قبل ازکه از زهر پدرش بیهوش شود، نام اورا صدا زده بود... نمیدانست شاهزاده اش برای رسیدن و یافتن بکهیون از چه ها گذشته، حبس شده، تهدید شده و گریسته.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIADonde viven las historias. Descúbrelo ahora