سه روز شده بود، سه روز بود که در روش بسته بود و حق اعتراض نداشت.
غذاش رو درست حسابی نمیخورد و فقط یه گوشه کز کرده بود.
با غذاش بازی میکرد که در به شدت باز شد و رایحه آتیش زیر بینیش پیچید.
سریع سر بلند کرد و با دیدن جونگ کوک سریع از تخت پایین اومد.
گرگ جونگ کوک خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بیرون بیاد ولی کوک به شدت جلوش رو گرفته بود.
اخم ظریفی کرد، نمیخواست همین اول کاری مهربون پیش بره:
+ غذات رو چرا کامل نخوردی.
_ م-میل ندارم.
به سمت تهیونگ قدم برداشت و با گذاشتن دو دستش روی شونه های امگا مجبور به نشوندنش کرد.
با نشستن تهیونگ خودشم کنار نشست و برای شروع کاسه سوپ رو برداشت.
بخار سوپ و گرمای کاسه که به دستش منتقل میشد نشون میداد سوپ هنوز گرم و قابل خوردنه.
بدون نگاه کردن به تهیونگی که بعد از سه روز تمام وجودش چشم شده بود و آلفاش رو میپرستید؛ یه قاشق از سوپ برداشت و با سر بلند کردنش، قاشق رو جلوی دهن تهیونگ گرفت.
ته ناخودآگاه دهان باز کرد و با وارد شدن قاشق به دهنش، محتویاتش رو خورد.
با حس طعم فوق العاده سوپ، عظلات شکمش از ضعف جمع شد و نشون داد چقدر گرسنشه.
جونگ کوک دوباره نگاهش رو گرفت و قاشق بعدی رو جلوی دهن تهیونگ گرفت:
+ اون مردک به حرف نیومد.
چیزی نگفت و سوپ رو خورد.
جونگ کوک مکثی کرد و سر بلند کرد:
+ و زیر شکنجه ها مُرد.
چشمای تهیونگ گرد شد که ادامه داد:
+ از اولم قرار بود بمیره... میخواستم ولش کنم ولی به محض آزاد شدن از دستم توسط دولت دستگیر میشد و به جرم تعرض به یک لونا، درجا اعدام میشد.
قاشق رو توی کاسه سوپ فرو کرد:
+ تو از من میترسی؟
_ چی؟ نه!
جونگ کوک به دست های مشت شده و قلاب شده توی همدیگه تهیونگ نگاه کرد و پوزخندی زد:
+ ولی دستات یه چیز دیگه میگن.
به شدت سرش رو پایین انداخت و با دیدن دستاش که از شدت فشار سفید شده بود سریع دستاش رو آزاد کرد.
' لعنتی'
ایندفعه اون جرئت کرد و سوال پرسید:
_ دیگه دوستم نداری؟ مگه نه؟
دست جونگ کوک که داشت سوپ رو هم میزد خشک شد و سرش چنان سریع بلند شد که قلنج گردنش شکست!
خشمگین غرید:
+ چی گفتی؟
تهیونگ با بغض و چشم هایی که داشتن پر میشدن، نگاهش رو گرفت و گفت:
_ ازم متنفری... چون بهت نگفتم کجا میرم، چون بابام من رو یه هرزه میدونه... چون...
با کوبیده شدنش به تخت ساکت شد و ترسیده به چشم های سرخ جونگ کوکی که روش خیمه زده بود خیره شد.
جونگ کوک با صدای دو رگهای غرید:
+ آسمونم به زمین بیاد... دنیا نابود بشه، توی آتیش بسوزم یا هر چیز دیگهای... حق نداری تهیونگ، حق نداری بگی عاشقت نیستم... حق نداری این حرف رو زمانی بگی که سلول به سلول وجودم عاشقته.
سرش رو نزدیک برد و نگاهش رو بین دو چشم لبالب پر تهیونگ رقصوند، ادامه داد:
+ مهم نیست چی بشه... من تا وقتی که روحم توی جسممه... با تمام وجودم می پرستمت ته ته.
و لباش رو روی لبای تهیونگ کوبید که چشمای تهیونگ بسته شد و اشکاش فرو ریخت.
دستاش خشک شدهش بالاخره جون گرفتن و توی موهای آلفا فرو رفتن.
جونگ کوک با دلتنگی لب پایین امگاش رو به دندون کشید و مکید که آه ریزی از میون لباشون، از جانب تهیونگ فرار کرد.
با حس اینکه ته نفس کم آورده با بی میلی ازش جدا شد و هردو نفس نفس زنان به همدیگه خیره شدن.
جونگ کوک اشکای تهیونگ رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
+ اون مردک میگفت حسابی جوابش رو دادی.
به چشم های تهیونگ خیره شد:
+ بهت افتخار میکنم، تهیونگ من.
تهیونگ من؟... خب دروغ نبود بگم که توی دل تهیونگ یه کارخونه قند سازی راه اندازی شد و نیشش تا بناگوش باز شد!***
جیمین با اخم به جونگ کوکی که در حال بحث با هوسوک بود نگاه کرد و بیشتر از قبل بازوی چپ تهیونگ رو بغل کرد.
_ آهه... جیمین دستم.
جیمین که تازه متوجه شده بود فشار زیادی به دست تهیونگ وارد کرده، سریع حلقه دستاش رو شل کرد و چیزی نگفت.
_ یاااا... اونطوری آلفام رو نگاه نکن.
جیمین با اخم بهش نگاه کرد:
~ واقعا که، تو الان باید باهاش قهر باشی!... اون سه روز تمام نذاشت پام رو اینجا بزارم و مدام سر من و بقیه داد میزد.
لبخند زد:
_ تقصیر من بود جیمین... اون گناهی نداره.
با چیزی که به ذهنش رسید، با حرص به بازوی جیمین مشتی زد:
~ آخخخ، چرا میزنی؟
اخم غلیظی کرد:
_ تو نبودی که تا اسم هوسوک هیونگ میومد سرخ میشدی از عصبانیت؟
جیمین که اوضاع رو خیط دید نیشش رو باز کرد و گفت:
~ تهیونگیییی.
_ درررد... بگو ببینم، چطوری وا دادی؟
وقتی همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرد سر بلند کرد با دیدن دهن باز تهیونگ لپاش گل انداخت.
تهیونگ به صورت دراماتیک اشکای نداشتهش رو پاک کرد و گفت:
_ اوه خدای من، چه جنتلمن!
+ کی جنتلمنه؟
با صدای جونگ کوک هردو چرخیدن که ته با گزیدن لبش از جا بلند شد:
_ میرم کیک و قهوه بیارم.
و فرار کرد.
جیمین به جونگ کوک که مشکوک نگاهش میکرد خندید و شونه ای بالا انداخت.
برش مثلثی آخر رو برداشت و توی بشقاب سفید رنگ گذاشت.
با برداشتن بشقاب چرخید که...
با دیدن جونگ کوک اونم دست به سینه، وسط آشپزخونه سر جاش پرید و هینی کشید.
جونگ کوک پوزخند محوی زد و جلو اومد.
بشقاب رو از دست امگای متعجبش گرفت و روی میز گذاشت.
بغلش کرد و سر امگا رو روی قلبش گذاشت.
رایحه شیرین وانیلش رو به جون خرید و اجازه داد خودش و گرگش بعد از یک روز سخت و بحث کردن با سهامدار های احمق، کمی به آرامش برسه.
روی موهای تهیونگ رو که بوی لیمو میداد بوسید و چونهش رو روی سرش گذاشت.
تهیونگ آروم خندید و گفت:
_ چیشده که جونگ کوکی من یهو انقدر رمانتیک شده.
با اسپنکی که از روی شلوار جین به باسنش خورد لب گزید که کوک گفت:
+ من همیشه رمانتیکم بیبی... حتی همین الان که کف دستم حسابی دلش برای این پشت تنگ شده.
هینی کشید و از بغلش بیرون اومد.
انگشت اشارهش رو به معنی تهدید جلو جونگ کوک تکون داد و گفت:
_ نه جئون جونگ کوک... مهمون داریم.
+ اوه بیبی... من که کاری نکردم.
اخم ریزی کرد:
_ نه نکردی ولی اون چشماش خبیثت نشون میده که میخوای آبروم رو جلوی جیمین ببری.
جونگ کوک چیزی نگفت و با هیزی رصدش کرد که چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ دید زدن ممنوع!
برگشت و سینی حاوی قهوه رو برداشت که جونگ کوک کنار گوشش گفت:
+ خوب بتازون بیبی، شب توی تخت جوابت رو میگیری.
لبش رو از بی حیایی آلفاش گزید و با آرنج به شکم کوک زد.
با خندیدن جونگ کوک خودشم نیمچه لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد.🌝🌝🌝🌝🌝...
بهتون قول داده بودم اگر ووت های پارت قبل تا دوشنبه به پنجاه تا برسه پارت میزارم براتون
و خب... دقیقا همون روز رسید😐...خب خب خب... به خیر گذشتتتت🦦🤲🏼...
دسا عاشقتونه یونو؟😔
لطفا ووت و نظراتون رو دریغ نکنید عشقا💗
ESTÁS LEYENDO
NEVER WITHOUT YOU
Fanficکاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی: هوپمین خلاصه: تهیونگ امگاییه که از نظر مالی خیلی تحت فشاره... و این موضوع باعث میشه که پا بزاره روی خط قرمزش... خوابیدن با آلفایی که جفتش نیست! برای پول!... چی میشه که جونگ کوک، آلفای کمیاب و رئیس یکی از قویترین پک های ک...