پارت پنجم

594 144 48
                                    

تهیونگ

همونطور که حدس میزدم اصلا اوضاع راحتی نبود

بخش بزرگی از قضیه گفته شده بود و مسئولیت گفتنش به لطف جونگ کوک از رو شونه من برداشته شده بود

ولی فقط همین نبود
به پدرم که دستاشو پشت کمرش گره زده بود و دائم از این سمت به اون سمت میرفت خیره شدم

عصبی بودنش کاملا مشخص بود
هوف کلافه ای کشیدم و از جام بلند شدم که صدای عصبیش به گوشم رسید

+کجا داری میری کیم تهیونگ
_اگه اجازه بدین اتاقم
سمتم چرخید و نگاه وحشتناکی بهم انداخت
خب اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم

صورتمو همچنان بیخیال نشون دادم و با آرامش ظاهری بهش خیره شدم
+چرا بهم نگفتی جفتتو پیدا کردی؟

_خواستم بگم ولی نشد
+منظورت چیه که نشد من جلوی کلی از وزرای بالا رتبه کشور تحقیر شدم فقط به خاطر اینکه تو نمیتونی به موقع حرف بزنی؟

با حرفش نتونستم ظاهر آروم خودمو حفظ کنم و با قدمهای محکمی سمتش رفتم
صدامو کمی بلند کردم و با داد جواب دادم

_من لعنتی فقط چند ساعته که فهمیدم یه جفت دارم و اونطور که همه و حتی خودم فک میکردم یه بتا نیستم
اونوقت وقتی که میرسم به قصر قبل از اینکه بتونم ببینمتون مجبور میشم برای یه خواستگاری از پیش تعیین شده آماده بشم
اونم بدون اینکه حتی ازش خبر داشته باشم
به نظرتون دقیقا کی میتونستم بهتون خبر بدم وقتی حتی اهمیتی هم نمیدید بهم
فک میکنید اگه جفتم هرکسی غیر از جونگ کوک میبود براتون اهمیتی داشت؟
معلومه که نه
چون در هر شرایطی فقط به خودتون فک میکنید و بس

نفس نفس میزدم و بدنم گرم شده بود
میدونستم به خاطر عصبانیته ولی حس آروم بودن داشتم
تمام حرفامو زده بودم و برخلاف خواسته ام به پدرم توهین کرده بودم
سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی ادامه دادم
_معذرت میخوام قصد توهین نداشتم

بدون اینکه سرمو بالا بیارم راه افتادم سمت اتاقم برم که حرف پدرم باعث شد سرجام بایستم
+هیچ علاقه ای به این ازدواج نداشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه به سمت پدرم بچرخم جواب دادم
_تا قبل از امروز من یه بتا بودم و شاهزاده این کشور
موافقت با این ازدواج تنها کار درستی بود که میتونستم برای کشورم انجام بدم ولی بعداز حرف زدن با شاهزاده،....
دیگه علاقه ای نداشتم.

بدون حرف دیگه ای سمت در رفتم و از سالن خارج شدم
دلم میخواست بازم از قصر برم بیرون
اینطور که از ظاهر ماجرا پیدا بود من در هر صورت فرصت زیادی برای موندن اینجا نداشتم

با تصمیم یهویی که گرفتم سمت استبل راه افتادم که میونه راه دستم کشیده شد
یونگی بود
_ولم کن هیونگ من میخوام برم بیرون
یونگی متاسف سری تکون داد
+میدونم دوس داری بری بیرون ولی الان وقتش نیست
امپراطور میخواد ببینتت

به زیبایی ماهWhere stories live. Discover now