پارت اول

1.9K 221 30
                                    

+کیم تهیوننگگگ

با شنیدن فریاد بلند پدرش لبشو گزید و سرشو پایین انداخت
میدونست وقتی پدرش اینجوری سرش داد میزنه، چقدر عصبانیه و حرف زدن باهاش فقط همه چیو بدتر میکنه

پس باید ساکت میموند تا بفهمه دقیقا چه اشتباهی کرده

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره صدای پدرشو با خشم شنید
+میخوام بدونم دقیقا به چه دلیل کوفتی ای چنین روز مهمی که وجودت تو قصر لازمه رو غایب بودی؟

با شنیدن لفظ روز مهم اخماشو توهم کشید و سعی کرد فک کنه که اونروز چه روز مهمیه
ولی بی فایده بود
اگه قرار بود یادش بمونه که بیرون نمیرفت

سرشو آروم بالا آورد و به چشمای عصبانی پدرش خیره شد
_روز مهم؟
با این حرفش به وضوح گرد شدن چشمای پدرشو دید
+ینی واقعا نمیدونی امروز چه روزیه؟

با تردید سرشو به دو طرف به معنی نه حرکت داد و آروم لب زد
_اگه....اگه میدونستم که نمیرفتم پدر

پادشاه آهی کشید و سرشو به دستش تکیه داد
واقعا نمیدونست باید از دست بی خیالی های پسرش چیکار کنه
سرشو بالا آورد و با کلافگی لب زد
+فقط هرچه زودتر برو و آماده شو، باید به دیدن شاهزاده وپادشاه چین بری

با شنیدن حرف پدرش چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد
بلافاصله بعد از خروجش، محافظ شخصیش سمتش اومد و کنارش ایستاد

×باز چیکار کردی؟
تهیونگ بی توجه به سوالش، از بازوی محافظش گرفت و به سرعت اونو دنبال خودش کشوند
_حدس بزن چی؛ این بار واقعا گند زدیم

خمیازه ای کشید و بی توجه به استرس شاهزاده اش لب زد
+اونکه کار همیشگیته؛ ولی خب انگار این دفعه بیشتر از دفعه های قبل گند زدی

روی فعل زدی تاکید کرد تا بهش بفهمونه تقصیر خودش بوده

تهیونگ سرجاش ایستاد و با نگاه ناخوانایی به صورتش خیره شد
_یونگ چرا صب بهم نگفته بودی که امروز امپراطور و شاهزاده قراره بیان

یونگی با شنیدن این حرف اوهی گفت و اینبار اون دست تهیونگو گرفت تا به اقامتگاهش برسونه
×نگو که امروز بوده

_دقیقا امروز بوده
×پس با این حساب واقعا خوشحالم که تا الان زنده ایم
تهیونگ بی خیال همونطور که دنبال یونگی کشیده میشد؛ سری تکون داد و تایید کرد
_درسته اینم حرفیه

با رسیدن به اتاقش؛ یونگی به سرعت هلش داد داخل و گفت
×سریع آماده شو من واقعا جونمو دوس دارم
_خیل خب بابا عه

وقبل از اینکه بتونه حرف دیگه ای بزنه در تو صورتش بسته شد
متعجب شونه ای بالا انداخت و شروع به در آوردن لباساش کرد

طبق معمول وارد حمام شد و درو روی خدمتکارایی که میخواستن بهش کمک کنند بست

خیلی سریع تنشو شست و از حمام خارج شد
با خروجش با دسته ای از خدمتکارا روبه رو شد
آهی کشید و بدون حرفی ایستاد تا آماده اش کنن

از اینکه تو کارای شخصیش کمکش کنن متنفر بود ولی خب مث اینکه امروزو مجبور بود
حالا چرا؟ بهتون میگم

چون دقیقا امروز روزی بود که پادشاه کشور همسایه که از قضا خیلی قدرتمند بود به کشورشون اومده بود
البته که به همراه شاهزاده کشورشون

تا اینجای کار مشکلی نبود
مشکل از اونجا شروع میشد که پدرش میخواست اون و شاهزاده چین باهم ازدواج کنن

تهیونگ زیاد از این بابت راضی نبود ولی بعدا که دید احتمال اینکه یه بتا باشه؛ خیلی بیشتر از اینه که آلفا یا امگا باشه قبولش کرده بود

چون اولا بتاها جفت ندارن
ودوما تهیونگ بر خلاف بقیه جنسیت ثانویه ای نداشت
نه اینکه نداشته باشه؛ ولی کسی نمیدونست که جنسیتش چیه

خیلی از پزشکای دربار معتقد بودن که اون ظرافت و شکنندگی امگاها و همینطور قدرت بدنی و سلطه آلفاها رو نداره پس به احتمال زیاد یه بتاست

گرچه رایحه زیادی شیرین و گرمش از بقیه بتاها متمایزش میکرد

با کنار رفتن خدمتکارا و تموم شدن کارش؛ هوفی کشید و از تو آینه به سرتا پاش نگاهی انداخت
هانفوی بلند سلطنتی که از جنس ابریشم و با رنگهای قرمز و زرد تزئین شده بود به تن داشت

موهای بلندشو کاملا جمع کرده و پیشانی بند همرنگ لباسشو رو سرش بسته بودن
از جمع شدن موهاش راضی نبود ولی خب میدونست که باید ظاهر مناسبی داشته باشه پس اعتراضی نکرد

نفسی گرفت و تو دلش زمزمه کرد
'فقط چند روزه،بعدش میتونی راحت باشی'
سری به نشونه مثبت برای افکارش تکون داد و از اتاقش خارج شد

با قدمهای محکم و صاف، طوری که در خور یک شاهزاده باشه، همونطور که از بچگی یاد گرفته بود به سمت اقامتگاه موقت پادشاه چین راه افتاد

علاوه بر پادشاه باید به دیدن شاهزاده هم میرفت تا باهاش آشنا بشه
هرچقدر هم اجباری، اونا قرار بود باهم ازدواج کنن

پشت در اقامتگاه ایستادو از ندیمه خواست تا اجازه ورود براش بگیره
باحرف ندیمه مبنی بر اینکه امپراطور تو قصر نیست؛ راهشو سمت اتاق شاهزاده کج کرد

ولازمه بگم چقد تو دلش به امپراطور فحش داد؟
بعد از گرفتن اجازه از شاهزاده وارد اتاقش شد تا بهش خوش آمد بگه

اولین چیزی که فهمید؛ اینکه شاهزاده در واقع یه زنه
واولین سوال توی ذهنش
'پس چرا بهش میگن شاهزاده؟'

+چون من یه آلفام شاهزاده
صدای نسبتا ظریفی با لحنی سرد باعث شد به خودش بیاد
'نکنه باز بلند فک کردم'
لبشو گزید و با قیافه سوالی به شاهزاده خیره شد

+از چهره متعجبتون متوجه این سوال شدم
درواقع خیلیا وقتی منو میبینن این فکر به ذهنشون میاد

بعد دستشو دراز کرد و به زمین اشاره کرد
+چرا نمیشینید؟
نفس عمیقی کشید و روبه روش روی تشکه مخصوص نشست
خب، از همین الان میدونست که قراره کلی دردسر با این دختر داشته باشه
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧

خب خب
من اومدم با یه مینی فیک جدید
آقا حواسم هست که بقیه فیکامو ننوشتم
ولی دعوام نکنید دیگه
انرژیام کمه برا نوشتنشون☺
آقا خلاصه که نوشتن این کوچولو هم به نظرات شما بستگی داره😊
لاب یو آللللل💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

به زیبایی ماهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang