پارت چهارم

1.2K 246 132
                                    

آهی کشید و سمت قصر حرکت کرد
امیدوار بود بتونه یه راهی پیدا کنه...

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧

وارد اسطبل شد و از اسبش پیاده شد
دستی به یالهاش کشید و بعد از بوسیدن پیشونیش، بدون بستنش سمت قصر راه افتاد

از در پشتی قصر وارد شد و متوجه کسی که همزمان باهاش وارد قصر میشد،نشد

خودشو به اقامتگاهش رسوند و با بدختی خودشو از پنجره اتاقش بالا کشید

سرشو که بالا آورد با چهره پوکر محافظش روبه رو شد

+قبلا بهت گفته بودم وقتی از پنجره فرار میکنی همه میفهمن و نیازی نیس دوباره از اینجا برگردی؟

لبخند ژکوندی زد و شونه ای بالا انداخت
_اینجوری کِیفش بیشتره

یونگی چشمی چرخوند و نگاهی به سر تا پای شاهزاده جوان کشورش انداخت
دستشو رو سرش گذاشت و با صدای ناله مانندی گفت
+خدایا...فقط آماده شو تا سر جفتمونو به باد ندادی

بعدم همونطور که از در بیرون میرفت زیر لب غر زد
+اگه واسه کار اجباری اعزام میشدم مناطق کوهستانی کمتر حرص میخوردم
من میدونم آخرش از دست این بشر جوون مرگ میشم
ای خدا.....

خنده ریزی از شنیدن غر غرهای همیشگی ولی ظاهری محافظش کرد
اون یه جورایی مث هیونگش بود وتهیونگ میتونست قسم بخوره هرگز ترکش نمیکنه

با ورود دوباره خدمتکارا خنده اش تبدیل به اخم غلیظی شد که ابدا قصد از بین بردنشو نداشت
حالا خودش شبیه چند دقیقه پیش محافظش شده بود و دائم غر غر میکرد

حدود یک ساعتی درگیر آماده کردنش بودن
با تموم شدن کارش پوفی کرد و نگاهی به لباسای سنگینش کرد
'مگه دارم میرم عروسی خودم؛چه خبره بابا اه'
تو ذهنش غر زد و با اخم به خدمتکارایی که بهش زل زده بودن شد

_چیه؟
با دیدن صورتای سرخشون پوفی کشید و راحت باشیدی گفت
خدمه که با اخلاق خوب شاهزاده اشون آشنا بودن خنده آرومی کردن و بعد از کلی تعریف از ظاهر با وقار و زیباش اتاقشو ترک کردن

بعد از خالی شدن اتاقش چشماشو با انگشتش مالید و با کنجکاوی جلوی آینه ایستاد
'شاید اونقدرام بد نباشه'
چرخی به بدنش داد و سرتا پاشو نگاه انداخت
خب انگار واقعنم بد نشده بود

در واقع خیلی بهتر از خوب شده بود ولی استرسی که از یادآوری دیدن جفتش تو جشن؛به بدنش تزریق شده بود
واقعیتی که بهش نگفته و حرفی که قرار بود بزنه بهش اجازه تعریف و اعتماد به نفس داشتن نمیداد

به زیبایی ماهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora