part3

116 35 2
                                    

پسر کوچک تر اما بوسه ای روی موهای نوزاد نشاند و گفت.
_چه ربطی داره!
الان بیست سالی هست که ما با گیاه خوارا صلح کردیم ، میتونیم بگیم این بچه رو به سرپرستی گرفتیم!
سهون ضربه ای به پیشانی اش زد و نوزاد را از اغوش همسرش بیرون کشید.
_گفتم نه بک! ما این خرگوشو برمیگردونیم به منطقه گیاه خوارا!
بکهیون نیز مانند او اخم کرد و دست کوچک نوزاد را گرفت.
_سهوناااا! تو میدونی که من مشکل دارم و نمیتونم بچه دار شم پس چرا نمیزاری نگهش داریم؟
سهون چشم بست و به خواهرش اشاره کرد تا هرچه زودتر از اشپزخانه خارج بشود.
_هیونی؟چطور میخوای اینو توضیح بدی؟ ما یه خانواده ی معمولی هستیم برای همین لاپوشونی کردنش سخته!
_ما خانواده ی معمولی هستیم؟
برادرم میتونه از شوهرش بخواد تا این قضیه رو یجور فداکاری نشون بده!
میدونی که خواهرشوهرش همسر رئیسه!
سهون پوزخند زد و پیشانی همسرش را فشرد.
_هیونی؟ چرا انقدر پیچش میدی؟
میتونیم یه بچه ی دیگه رو به سر پرستی بگیریم.
_نمیخوام سهون، من اینو میخوام.
_دایی هونی اسم نینی چیه؟
سهون چشم غره ای به خواهر زاده اش رفت و نوزاد را از او دور کرد.
_ساکت شو یورا! دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
وقتی سمت خروجی اشپزخانه راه افتاد بکهشون پیراهنش را کشید و مانع خروج او شد.
_خواهش میکنم هونی؛ همین یبار! بزار نگهش داریم قول میدم هرکاری بگی بکنم.
اینبار سوری پا درمیانی کرد.
_اوپا بزار با رئیس درمیون بزاریم شاید گزاشت نگهش دارین.
سهون عصبی چشم چرخاند و نگاهی به خواهرش که هنوز از آشپزخانه خارج نشده بود انداخت.
_انقدر اسون نگیرین، اگه رفتیم و به جرم حمله به موجودات تبدیل شده دستگیرمون کردن چی؟
_نمیکنن! اگه رییس اینکارو کنه برای خودش بد میشه پس بیا یه امتحانی بکنیم؛ خواهش میکنم سهونااا!
سهونی نفس عمیقی کشید و نگاهش را بین انها چرخاند.
_خیله خب، با برادرت تماس بگیر بک!
جیغ بلند بکهیون باعث گریه‌ دوباره‌ی نوزاد ساکت شد.
_اوه خدای من، ببخشید کوچولو!
بکهیون گفت و نوزاد را از دست سهون گرفت.
_بیا بریم زنگ بزنیم به عمو کوچولوی من.
سهون چشم غره ای به هیوجین رفت و گفت
_میمردی زودتر کارشو تموم میکردی تا انقدر دردسر درست نکنه؟
هیوجین همانطور که مانع یورا میشد تا پشت بکهیون راه نیوفتد؛ جواب داد
_قصد داشتم اما مگه تشنه شدن زنتم دست منه؟
_شوهرم!
مرد بیتفاوت شانه بالا انداخت و دست دخترش را کشید
_چه فرقی میکنه؟! حالا اینارو بیخیال ما میریم خونه تا شب بهم خبر بده تا بدونم چجوری جواب بچه هارو بدم.
سهون دستی به شانه خواهرش کشید و اورا سمت هیوجین هل داد.
_باشه، برید!
بعد از رفتن انها سمت اتاق مشترکش با بکهیون راه افتاد تا از نتیجه تماسش با خبر شود.

#Black_moon

#################
ممنون برای استقبال گرمتون🥰
لطفا نظراتتون رو باهام در میون بزارید و بگید دوست دارید داستان چطور پیش بره! ❤

The Miracle of DurgaOnde histórias criam vida. Descubra agora