part13

76 26 6
                                    

همان لحظه جونگین درحالی که سوار اسب چوبی بود وارد صحنه شد و نگاهی به کیونگ مثلا ترسیده انداخت.
_بانوی جوان؟ شما توی جنگل چیکار میکنید؟
کیونگ نگاهی به او انداخت و به کت نیمه زنانه اش چنگ زد.
_م... من! م... ما... آ... اره یعنی ما چیزه... من و خاله هام اینجا زندگی میکنیم!
جونگین متعجب نگاهی به او انداخت و کنارش نشست.
_داشتین سیب میچیدین؟
سو با لبخند سر تکان داد و به سبد سیب اشاره کرد.
_بله! شماهم بردارید.
جونگین با لبخند دست دراز کرد و یکی از سیب های زرد رنگ را برداشت.
_خیلی ممنونم!
من همیشه از اینجا رد میشم اما اولین باره که شمارو میبینم، نکنه از شاگردان مالیفیسنت هستین؟
سو متعجب نگاهش کرد؛ این دیالوگ ها در نمایش نامه نبودند!
سوهو در پشت صحنه نگاه ترسیده‌ای با چن رد و بدل کرد و خیره به چهره متعجب حضار شد.
_چی؟ نه، معلومه که نه!
جونگین بیتوجه به علامت های جونگده و سوهو بیشتر روی سو خم شد و باپوزخند پرسید.
_یعنی باور کنم؟
از کجا معلوم که قصد شما از سیب خوروندن به من کشتنم نباشه؟
سو دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که اونسونگ ادامه داد.
_شاهزاده بعد از ناپدید شدن پرنسس به افراد ناشناس مشکوک میشد!
بیماری او آنقدر شدید شد که پدرش اورا به جنگل فرستاد غافل از اینکه انجا قرار بود با پرنسس روبرو شود و اورا ناراحت کند!
کیونگ درحالی که با اخم سیب هایش را در سبد میچید جواب داد.
_میتونی نخوری!
جونگین اخم کرد و خواست پرخاش کند که سوهو دستور داد تا پرده ها را بکشند.
_این چه کاری بود جونگ؟
چن با اخم گفت و نگاهش کرد اما جونگین با خنده جواب داد.
_گفتم یکم به هیجانش اضافه کنم!
سوهو دندان قروچه ای کرد و به اونسونگ گفت.
_ اعلام کن پرده ها به مشکل خوردن و تعمیرشون چند دقیقه ای طول میکشه!
_باشه الان میگم.
بعد از رفتن اونسونگ، جونگده پرسید.
_این نقشه رو با کی ریخته بودی جونگین؟
جونگین با خنده ابرو بالا انداخت.
_من؟ من اهل این کارا نیستم چن!
چن با اخم نگاهش کرد و هری شانه‌اش را فشرد.
_کافیه جونگین! داری گند میزنی به کار گروهیمون.
جونگ با اخم شانه اش ازاد کرد و گفت.
_گفتم که... فقط میخواستم نمایش جالب بشه!
هری چشم چرخاند و پیشانی‌اش را فشرد اما سو با اخم ضربه ای به ساق پای جونگین زد.
_هی عوضی! اینبار مراعات کردم، دفعه دیگه جلوی همه میزنمت!
جونگده متعجب چشم گرد کرد و سوهو مضطرب کیونگ را عقب کشید.
_سو؟ الان وقت این کاراست؟ نمایشمون نصفه مونده!
کیونگ اما تنها با اخم نگاهی به چهره مشکوک جونگین انداخت و سکوت کرد.
_بچه ها؟ مشکل حل نشد؟ جو سالن داره بهم میریزه!
اونسونگ مضطرب گفت و نگاهش را بین آنها چرخاند.
_خیله خب! بیاین همونطور کسل کننده تمومش کنیم.
جونگین همانطور که با پوزخند سمت جایگاهش قدم میگزاشت اعلام کرد و همه سر جای خود ایستادند.
_با علامت من، یک... دو... سه حالا!
بار دیگر پرده ها کنار رفتند و نمایش اغاز شد.
اونسونگ آنقدر در وقفه های گاه و بیگاه آب خورده بود که حس میکرد وقتی راه میرود شکمش صدای اب میدهد!

Black moon

#######################
سلام سلام حالتون چطوره؟
خب اومدم بگم شهریوری شدم و اوففف خیلی اعصابم داغون پس خوشحال میشم اگه یکم بهم انرژی بدید.
دوستتون دارم❣️

The Miracle of DurgaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora