part2

163 35 9
                                    




بکهیون متعجب نگاهی به نوزاد روی میز انداخت و سر بلند کرد
_هونی؟ چرا یه بچه بجای شکار روی میزه؟
_م...من نمیدونم!
_تبدیل شده، بهتره به سازمان گیاه خوارا خبر بدیم که پیداش کردیم تا ببرنش!
سوری نگاهی به همسر مصممش انداخت و سر تکان داد
_منم موافقم اینطوری بهتره!
قبل از سهون همسرش سمت میز راه افتاد و دست نوزاد را گرفت.
_چقدر کوچولویی تو.
_بکی؟ چیکار میکنی عزیزم؟ لمسش نکن!
_سهونااااا، اون خیلی نرمه!
سهون چشم غره ای به شوهر خواهرش رفت و کمر همسرش را گرفت.
_بیا بریم تا سوری و هیوجین به سازمان زنگ بزنن.
_اما...
صدای جیغ بلند یورای پنج ساله میان حرفش آمد و جمله اش نصفه ماند.
_دایی سهون نی نی دار شده؟
پلک سوری پرید و ناراحت به بکهیون خشک شده نگاه کرد.
_یورا؟ تو کی اومدی؟
دخترک بیتوجه سر تکان داد و جلو تر رفت.
_این مهم نیست! دایی و زن دایی بچه دار شدن؟ کی بدنیا اومد که من نفهمیدم؟
چرا زن دایی مثل مامان وقتی چانی رو حامله بود چاق نشد؟
زن دایی نینیت خیلی کوچولوعه حتما برای همون بود که ما نفهمیدیم!
هیوجین سعی کرد دختر پر حرفش را ساکت کند تا بیشتر از این قلب بکهیون را نشکند!
_نه دخترم این کو...
_اره یورا اون بچه ی منو داییته!
سهون متعجب نگاهی به همسرش که حالا نوزاد تازه تبدیل شده را درآغوش داشت انداخت.
_چی میگی بک؟ اون یه خرگوشه و ما روباهیم!




Black moon

##################

اینم از پارت دوم😁
ممنون برای نظرات قشنگتون❤ لطفا تا آخر هوامونو د‌اشته باشید🥰

The Miracle of DurgaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang