part5

105 31 11
                                    


سهون بی توجه در را پشت سرشان بست و دستی به کمر همسرش کشید.
_بیا زودتر بریم دیدن رییس!
بکهیون لبخندی به همسر کم حوصله اش زد و سرتکان داد.
_باشه، پس بریم طبقه بالا!
پسر بزرگتر سرتکان داد و همراه با همسرش از راه پله ی کنار ساختمان بالا رفتند.
_سلام! خوش اومدید!
بکهیون و سهون تعظیم نود درجه ای تقدیم رییس و همسرش کردند و داخل شدند.
بعد از نشستن روی مبل های کرم رنگ، ووهان اشاره ای به موجود کوچک لای سویشرت کرد و پرسید.
_اون خرگوشی که تهیونگ و کوکی میگفتن همینه؟
بکهیون سر تکان داد و خرگوش را نزدیک تر برد.
_بله قربان همینه!
_بدش به من!
دومرد مردد نگاهی به یکدیگر انداختند و بکهیون خم شد و نوزاد را به ووهان سپرد.
بمحض کنار رفتن پارچه سویشرت از روی صورت نوزاد، ووهان لبخند زد.
_میدرخشه!
یریم که تازه با سینی شربت وارد شده بود نگاهی به لبخند همسرش انداخت و به زوج مضطرب چشمک زد.
_عزیزم؟ بهتر نیست زودتر خیالشون رو راحت کنی؟!
ووهان سر تکان داد.
_البته! فقط برو شیومین رو صدا کن، میدونی که خیلی دلش می‌خواست ببینتش!
یریم با لبخند سینی را روی میز گزاشت و سمت پله ها رفت تا پسر پنج ساله اش را از پیش دایی و شوهر دایی هیجان زده اش بیاورد.
_خب؟ نظر شما چیه قربان؟
ووهان نگاهی به چهره مضطرب انها انداخت و همانطور که با نوزاد بازی میکرد پرسید.
_گفتی چجوری پیداش کردین؟
سهون نفس عمیقی کشید و وقایع صبح را توضیح داد.
_ما طبق برنامه رفته بودیم شکارو داشتیم برمیگشتیم که اونو بین بوته ها دیدیم، چون کسی اون اطراف نبود فکر کردم رها شده برای همین برداشتمش تا...
ووهان جمله اش را برید و اشاره ای به پسر تازه از راه رسیده اش کرد.
_بیا شیو!
رو به سهون کرد و ادامه داد.
_دیگه این قضیه رو جایی نگو!
تو باید یه داستان جذاب داشته باشی تا بعد ها که بزرگ شد براش تعریف کنی نه این داستانای ناامید کننده!
سهون تکانی خورد و شیومین خم شد و نوزاد را از پدرش گرفت.
_اسمش چیه آپا؟
ووهان نگاهی به چهره زوج روبرویش انداخت و منتظر جواب پسرش ماند.
بکهیون همانطور که با استرس پسرک پنج ساله را نگاه میکرد جواب داد.
_راستش...راستش هنوز نتونستیم براش اسم انتخاب کنیم.
_شیو؟ چرا بچه رو بغل کردی بدش به آپا!
شیومین اما با لذت بوسه ای روی گونه ی نرم نوزاد نشاند و جواب داد
_اوماااا! آپا خودش بهم داد!
یریم با اخم نوزاد را از پسر پنج ساله اش گرفت و به سهون داد.
_ببخشید، ووهان خیلی به شومین بها میده! حتما خیلی نگران شدین!
سهون بی تعارف سرتکان داد و پیشانیِ برگ گلش را بوسید.
_خیلی ممنون! اون تازه به خانواده‌ی ما ملحق شده و برای همین روش حساسیم!
یریم با لبخند کنار همسرش نشست و خواست پسر اخمالویش را نیز کنار خود بنشاند که شیومین خود را کنار سهون انداخت.
_من... من میتونم بیام ببینمش؟
قول میدم اذیتش نکنم! از اسباب بازیامم براش میارم! بیام؟ بیام دیگه؟؟!
بک با لبخند نگاهی به دُم پسرک که تند تند تکان میخورد انداخت و سر تکان داد.
_البته که میتونی!
صدای خنده ذوق زده ی شیومین که بلند شد تهیونگ خود را داخل انداخت و سمت نوزاد کوچک دویید!
_خدای منننن! هیچوقت فکر نمیکردم داداش کوچولوم بتونه از یه نوزاد نگه داری کنههه! هیوووونگت خیلییییی برات خوشحاله بکهیوناااااا!
جمله‌ی کشیده اش لبخند به لب اعضای حاضر اورد!
_اگه من دختردار شدم، باید بزاری باهاش ازدواج کنه!

Black moon

##########################

بعد یه مدت با یه پارت نسبتا بلند اومدم و توقع کلی ووت و کامنت دارم🥰😍

The Miracle of DurgaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora