part6

105 37 7
                                    

ووت ها و کامنت ها کم شدن😢

################

[17سال بعد]

_بک، این شازده رو بلند کن! امروز فستیوال داره!
بکهیون با خنده نگاهی به همسر اخمویش انداخت و به در اتاق ضربه زد.
_هی کیوتی نمیای بیرون؟
_الان میام آپا! صبر کن شلوار پام کنم!
_هوناااا! میگه الان شلوار پام میکنم میام.
سهون همانطور که لیوان آب پرتقال را روی میز میگزاشت سر تکان داد و به همسرش اشاره کرد.
_پس تو پنکیکارو بزار سر میز، من میرم دستشویی!
_باشه عزیزم.
وقتی بکهیون مشغول تزیین پنکیک ها شد پسرک از اتاق بیرون امد و روی صندلی اش نشست.
_آپا؟ چرا انقدر عجله داشتی؟ پاپا که هنوز نیومد... اخ پاپا؟
سهون همانطور که به او چشم غره میرفت سر میز نشست و گفت
_ صبحانه رو من درست کردم بچه چجوری نیومدم؟
پسرک اما لب برگرداند.
_تو خیلی پاپای بدی هستی!
مرد لب جمع کرد اما قبل از اینکه منفجر شود بکهیون میانه را گرفت.
_هی هی... امروز اولین فستیوالیه که پسرمون تو نمایشش شرکت میکنه پس بهتره دعوا نکنید!
پسرک انگار موضوع دیگری را به یاد آورد که سر چرخاند و با ذوق گفت.
_اره! تازه شیو هیونگ و چان هیونگ گفتن من خیلی برای نقشم مناسبم.!
_من اخر نفهمیدم نقش تو چیه؟ هیچکدومتون چیزی نمیگین!
خرگوش کوچک تکانی به گوش هایش داد و گفت.
_آپا من توی نمایش زیبای خفته شاهزادم!
سهون لبخند زد.
_ پس قراره یه دخترو از خواب بیدار کنی!
برعکس تصورش پسرک اخم کرد.
_این فستیوال برای پسراست! خودت میدونی که فستیوال دخترا ماه پیش بود! ماه بعد هم قراره یه فستیوال همگانی داشته باشیم. بعدم من خودم قراره توسط یه پرنس بیدار بشم نه اینک... پاپا؟ چیشد؟ آپا بهش اب بده!
بک متعجب فنجان قهوه داغ را سمت سهون گرفت و گفت.
_عزیزم؟ اروم باش و یکم بخور.
سهون اما بی توجه میان سرفه های پی در پی‌اش اورا کنار زد و روی میز خم شد.
_کدوم خری نقش مقابلته؟
پسرک متعجب ابرو بالا انداخت و لب جمع کرد.
_اول قرار بود لوهانی باشه اما بعد اعلام کردن باید با کلاس گوشت خوارا همکاری کنیم برای همین اونا قراره یکی رو انتخاب کنن و چون باهم تمرین نکردیم نمیشناسمش! ولی عیب نداره هرکی باشه من نقشمو بلدم!
سهون ناراحت نالید و چشم بست!
_خدایا خودت به من رحم کن!
اخه این مدرسه بین المللی دیگه چه کوفتی بود!
_کیوتم، صبحانتو زودتر بخور که امروز باید زودتر بری! ماهم برای نمایش میایم!
پسرک لبخند ذوق زده ای زد و سر کج کرد.
_باشه آپا!
بعد از صرف صبحانه سهون ظرف غذای خرگوشش را توی کیف گزاشت و تا دم در بدرقه اش کرد.
_پاپا من با چان هیونگ میرم!
_باشه! مراقب خودت باش!
پسرک همانطور که سمت پسر عمه اش میدویید جواب داد.
_چشم اپا!
با رفتن انها بک از پشت همسرش را دراغوش کشید و میان دو کتفش را بوسید.
_نگران نباش! یه بوسست، اصلا شاید چانیول نقش مقابلش باشه!
سهون همانطور که همسرش را میچرخاند جواب داد.
_چان بیست سالشه و بخش دانشگاهیه!
اما بیبی ما هنوز سال اخر دبیرستانم نیست! مطمعنن یکی از همون دبیرستان لعنتی رو براش انتخاب میکنن!

Black moon

#################

این شما و این هم سهون غیرتی😁😂
کلی دوستتون دارم ووت و کامنت فراموش نشه❤

The Miracle of DurgaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin