🐺🔥chapter 5 (Die)

690 113 9
                                    

راستی بچه‌ها اگ با شخصیت جدید برخورد کردین
یسر برین chapter 0 و نگا بندازید...
آپدیتش کردم...
______________________________

🦁_امپراطور...با این بتاها چیکار کنیم...؟!
نامجون جلوی اون بتاها رژه رفت...
دیشب اون بتاها ب قصر طلایی حمله کرده بودن...
و الان جنازه پدرش توی تابوت بود...
هر سه تا از عصبانیت حتی حرف نمیزدن....
یونگی از این حرکت یهویی بتاها متعجب بهشون نگاه میکرد...
جیمین و کوک و تهیونگ از ترس توی اتاقا قایم شده بودن...
از وقتی صدای داد الفاها رو شنیده بودن...
اشکشون بند نیومده بود...
جین محکم شلاقشو روی بدن یکی‌ ازون بتاها فرود آورد...
🦊_نمیذارم زنده بمونید...انسانای حروم زاده....!
یونگی با شنیدن این حرف جین دوباره با نفرت بهش چشم دوخت...
اما وقتی اونو دقیقا تو شرایط خودش دید...
دلش سوخت...
چرا...
اونک باید ازین انتقام خوشحال می‌بود...
🐺_آروم باش جین...!
نامجون جین و نگه داشت...
الان اون باید مث پدرش خونسرد رفتار می‌کرد...
اون مطمئن بود ک سردستشون با فکر اینک بعد این ماموریت فوری کشته میشن ب اینجا فرستادشون....
اما...
اونا هنوز نامجونو نشناختن...
اون بتایی ک بخاطر ضربه شدید جین بیهوش شده بود و ازونجا بردن...
🐺_ببریدشون توی اتاق استراحت...!
سربازا و برادراش با تعجب بهش نگاه کردن...
🦊_چی داری میگی...میخوای ب قاتل پدر مادرمونو غذا و امکانات بدی...؟!
🐺_سربازا...منتطر چی‌اید...؟!
سربازا با ترس دستور امپراطور و اجرا کردن....
🐺_جین...!
جین خودشو عقب کشید...
🦊_تو دیگ برادر من نیسی...با اینک کاری ک کردی...!
نامجون گردن برادرش و گاز گرفت...
میدونست فقط داره از روی عصبانیت حرف میزنه و بعدا پشیمون میشه...
🐺_یونگی...؟!
یونگی ک سر جاش خشکش زده بود با صدای نامجون سرش و سمتش چرخوند...
🐺_ببرش اتاقش...!
یونگی ب سختی آب دهنشو قورت داد و جلو رفت...
🐱_ب...باشه...!

نامجون قدماشو سمت اتاق برادر کوچیکش برداشت...
🐺_چیشده...؟!
دکتر با ترس جوابش و داد...
دکتر_ق...قربان...ت...تبشون قط نمیشه...!
نامجون دکتر و ب عقب هل داد و وارد اتاق شد...
کنار تخت برادرش زانو زد...
🐺_هوپ...هوپ صدامو میشنوی...؟!
هوپ سرش و چرخوند...
نامجون دستش و روی پیشونیش کشید...
🐺_نگران نباش خب...هرچقدر لازم باشه برات دکتر خبر میکنم...نترس...!
🐯_ه...هیون...گ...!
نامجون موهای برادرش و نوازش کرد...
🐯_چ...چی‌ از...جونم میخوان...حتی...حتی پدر تورم کشتن...!
🐺_کاری میکنم از نفس کشیدنشون پشیمون بشن...!
چشمای جیهوپ بسته شد...
🐺_هوپ...هوپ...چیشدی....هوپ...؟!
نامجون با ترس از جاش بلند شد...
یقه دکتر گرفت و اونو جلوی تخت برادرش روی زمین انداخت...
🐺_چیکار کردی...چ بلایی سرش اومده...؟!
دکتر سریع جیهوپ و معاینه کرد...
دکتر_ق...قربان...بیهوش شدن...ن...نیاز...!
🐺_حرف بزن...!
دکتر_به یه...داروی نادر نیاز داره...!
🐺_چه دارویی...؟!
صدای پیرمردی ک با گستاخی تمام حرفش و میزد توی اتاق پیچید...
🦢_باید از مرداب اژدهای سیاه...کمی آب بیاری... بقیش با من...!
🐺_جاهیون...!
جاهیون سری تکون داد...
🦢_قبلا منو عمو صدا میزدی...!
🐺_اه...الان وقت این حرفا نیست...میرم مرداب...!
نامجون خواست از کنار جاهیون رد بشه...
جاهیون دستش و گرفت...
🦢_مراقب باش...ب این فک کن ک اگ زنده برنگردی برادرت هم میمیره...!
نامجون سری تکون داد و سمت در قصر حرکت کرد...
مجبور بود تنها بره...

strange omegaverse Where stories live. Discover now