🐺🔥chapter 8 (love)

619 108 8
                                    

🐶_کووووووووووووووووک...!
🐰_اومدم...!
🐶_آیییییش...بیا داره میریزههههه....!
کوک از در سرویس بیرون اومد و جیمین بدون اینک اجازه بده در بسته بشه پرید تو...
🐶_همش تقصیر توعه...!
کوک دستش و رو دلش گذاشت و به دیوار تکیه داد...
🐰_آه...بمن چ...من نمیدونستم...!
جیمین ازونتو داد زد...
🐶_کلمونو میکنن...!
در اتاق باز شد...
آلفاها به ترتیب اومدن تو اتاق...
🐯_کوک...!
🐺_جیمین کو...؟!
صدایی توی اتاق پیچید...
🐶_اینجاااااام...!
🦊_اه هیونگ...ببین...این سمای منو ندیدی...؟!
جین ک تقریبا کل اتاق و بهم ریخته بود داشت توی کشو رو میشنید...
🐺_نه...!
دیروز درستشون ک ده بودم...
اوووه...
🦊_الان از کدوم گوری زهرمار گیر بیارم...؟!
🐺_چمیدونم یدیقه ساکت شو...جیمینا...حالت خوبه...؟!
جیمین در و باز کرد با سر پایین اومد بیرون...
نامجون سرش و بلند کرد...
🐺_خوبی...چت شده...؟!
جیمین با انگشتاش بازی کرد و سعی کرد جای دیگه رو نگاه کنه...
🐶_من...من...!
کوک و نگاه کرد...
🐶_تقصیر من نیست کوک گفتش بخوریم من گفتم دعوامون میکنید گوش نداد بعد خوردیم بعدش اینجوری شدیم...اوف...!
انقد تند تند حرف زد ک مدتی طول کشید تا بقیه بفهمن چی میگه...
🐰_جیمین خیلی بدی...!
کوک اینو گفت و رفت پشت جیهوپ پناه گرفت...
🦊_وایسید ببینم...اون شکلاتای سبز و خوردید...؟!
جیمین سرش و تکون داد...
🦊_یااااا...!
با دادش امگاها تو بغل آلفاشون مچاله شدن...
🐺_جین...باشه...تقصیر توعه‌ها...نباید میذاشتی‌توش دم دست...!
🦊_هیونگگگ...توام...؟!
نامجون جیمین و بغل کرد و سمت بیرون اتاق رفت...
🦊_هیونگ هیونگ....وایسااا...باید اونارو پس بدی... اصا شکمشونو پاره میکنم قرصامو سالم دربیارم...!
🐶_نهههه...!
جیمین محکم نامجونو بغل کرد...
🐶_نزار منو ببره...!
🐺_جین...اذیتش نکن...دوباره درستشون میکنی...!
کوک لباس جیهوپ و محکم پیچیده بود و اونو دنبال خودش میکشید...
🦊_هی وایسا ببینم...تو برداشتیشون...!
کوک با تند ترین سرعت ممکن خودشو ب اتاق رسوند و درو قفل کرد...
جیهوپ می‌خندید و در میزد...
🐯_کوک...هههه(خنده)...منم...هههه...در و باز کن...!
🐰_میاد منو پاره میکنه...!
🦊_معلومه ک میکنم...!
🐯_کوک...ههههه...!

🐶_آی...!
🐺_بیا اینو بخور...!
جیمین لیوان و از نامجون گرفت...
همینک نزدیک صورتش کرد بخاطر بوی بدش کنار گذاشتش...
🐶_نمیخوام...!
🐺_مگه دلت درد نمیکنه...بخور...!
جیمین با لجبازی سرش و تکون داد.‌‌..
نامجون یکم از مایع توی لیوان و خودش خورد...
جیمین با تعجب نگاش کرد...
دستش و پشت گردن امگا گذاشت و سرش و نزدیک خودش کرد و لبش و به لب خودش چسبوند...
مایه رو توی دهن امگا ریخت...
بعد ازش جدا شد...
🐺_میخوری یا خودم بهت بدم...؟!
جیمین لبخندی زد و بعد لباشو قنچه کرد...
نامجون دستشو توی موهاش تکون داد...
🐺_شیطون...!
🐶_نامجونا...بغلم کن...!
نامجون لبخندی زد و امگارو توی بغلش فشار داد...
جیمین انگشتش و روی چال لپ آلفا گذاشت...
🐶_بوس...؟!
🐺_جیمینا...چی شده...چرا انقد کیوت شدی...؟!
بوسه ریزی رو لب امگاش گذاشت...
🐶_عه...نه...بوسسس...!
نامجون عمیق لبش و بوسید...
🐺_خوبی...؟!
جیمین سرش و تکون داد...
🐶_جایی نریا...!
نامجون همونجوری ک جیمین توی بغلش بود از در اتاق بیرون رفت....
🐺_پس باهم میریم...!
🐶_هیونگ کو...؟!
نامجون جوابی نداد...
🐶_نامییی...!
جیمین لبش و اویزون کرد‌...
🐶_باهات قهرم...!
نامجون جیمین و روی میز گذاشت و سمتش خم شد...
🐺_بهم قول داده بودی...!
جیمین دست ب سینه بهش نگاه کرد...
🐶_پس چرا جوابمو ندادی...؟!
🐺_جیمینا...قول دادی راجب اون حرف نمیزنی...!
جیمین سرش و پایین انداخت...
🐶_ولی توام قول دادی پیداش کنی...اگهبلایی سرش اومده باشه چی...؟!
نامجون دستش و نوازشگرانه روی موهای امگاش حرکت داد...
سرش و ب سینش چسبوند و سعی کرد آرومش کنه تا دوباره هق هقش شروع نشده...
🐺_نگران نباش...بلایی سرش نمیاد...!
🐶_من دلم براش تنگ شده...!
هق آرومی زد...
اون واقعا یونگی رو دوس داشت...
تمام مدت کودکیش تنها کسی ک مراقبش بوده یونگی بوده...
با اینک برادر واقعی هم دیگه نبودن...
اما اون هیچوقت جیمین و تنها نمیذاشت...
پس‌الان چه بلایی سرش اومده بود ک بعد از یک هفته هنوز پیداش نشده بود...

strange omegaverse Where stories live. Discover now