🐺🔥chapter 7 (yoong)

644 100 6
                                    

یونگی کنار پنجره ایستاد...
قبلا چک کرده بود...
مردود باری کسی ب اینجا سر میزد...
در پنجره رو باز کرد و دست خاکیشو تکون داد...
نگاهی ب ارتفاع انداخت...
اگه می‌پرید سالم می‌رسید پایین...
اینو با خودش گفت و جواب خودشم داد...
تنها راهش این بود ک امتحان کنه...
دستشو ب لبه پنجره گرفت و ی پاشو کنار دستش گذاشت....
کمی بلند شد و تو ی حرکت پایین پرید...
روی بوته‌های گل پروانه امپراطوری فرود اومد...
لعنتی ب کسی ک گلا رو اینجا کاشته فرستاد و از جاش بلند شد...
🦁_هی...صبر کن...!
یونگی پشت سرش و نگاه کرد...
🐱_فاک یو...!
سمت دروازه دوید...
🦁_سربازا...دروازه رو ببندید...یکی داره فرار میکنه...!
یونگی روی زمین خاکی خودشو سر داد و قبل اینک میله ها روی شکمش فرود بیاد از دروازه رد شد...
بلند شد و خودشو تکون داد..
تعظیمی روبه سرباز پشت میله ها کرد...
🐱_امیدوارم وقتی برمیگردم زنده باشی...!
چیزی نکشید ک خودشو ب جنگل سیاه رسوند...

🐰_جیمینا...بیا کنار میفتی...!
🐶_نه...کوک ببین چقد آسمون قشنگه...نگاه...انگار اون ابره شبیه نامجونه...!
کوک جلو اومد و به جایی ک جیمین اشاره می‌کرد چشم دوخت...
🐰_خیخیخی...وااای اونیکی و شبیه هیونگه...!
🐻_چیکار میکنید...؟!
جیمین سمت تهیونگ برگشت...
🐶_اوه هیونگ...بیا اینجارو ببین چقدر قشنگه...!
تهیونگ دستشو رو شونه جیمین انداخت...
🐻_اینجوری صدام نکن ما هم سنیم...!
جیمین لبخند کیوتی تحویل تهیونگ داد...
هنوز مشغول تماشای ابرا بودن ک تجمعی تو حیاط نظرشونو جلب کرد...
سه تایی از پله‌ها پایین رفتن و ب جای مدنظرشون نزدیک شدن...
🐶_این بوی تلخ مال چیه...؟!
تهیونگ آب دهنشو ب سختی قورت داد...
🐻_هیییس...چیزی نگو...بیاید برگردیم...!
جیمین با لجبازی دستش و از دست تهیونگ بیرون کشید و از بین سربازا بین جمع رفت...
با دیدن صحنه روبروش دستش و رو شکمش گذاشت...
حالت تهوع گرفته بود...
سرباز سرش از تنش جدا شده بود و روی زمین افتاده بود...
نگاهی ب صاحب شمشیر خونی انداخت...
نمیتونست باور کنه ک اون نامجونه...
نامجون انقد عصبی بود ک حتی متوجه حضور جیمین اونجا نشد...
شمشیرش و توی زمین گلی زیرپاش فرو کرد...
🐺_اگه تا دو روز دیگه پیداش نکنید...همتون ب ردیف اینجا میکشم...!
جیمین جمعیت و کنار زد و کنار بوته‌های له شده ک آثار یونگی بود محتوا معدش و خالی کرد...
🐻🐰_جیمینا...!
نامجون با شنیدن اسم جفتش سمت بوته‌ها برگشت...
نه...
نمی‌خواست اون اینجوری ببینتش...
یقه سرباز کنارشو گرفت...
🐺_مگه نگفتم اجازه ندید هیچکدومشون بیان پایین...؟!
سرباز ب تته پته افتاده بود...
🦁_ام...امپراطور...م...من...!
اگه اون امگاها اونجا نبودن ب راحتی اون سربازم میکشت...
سمت جیمین قدم برداشت...
دستش و رو شونش گذاشت...
جیمین نامجون و کنارش دید و با ترس سمت اتاق خودش دوید...
🐺_جیمین...صبر کن...جیمین...!
نامجون قدماشو پشت جیمین تند کرد...

🐰_ه...هیونگ...چ....چیشده...؟!
تهیونگ با ترس سرشو تکون داد...
هوپ دستشو پشت دوتا امگا گذاشت...
🐯_بچه‌ها نباید بیاید اینجا...اون الان خیلی عصبیه... برگردید تو...!
تهیونگ سمت هوپ برگشت...
🐻_هیونگ...جین...جین کجاست...؟!
هوپ سرشو تکون داد..
🐯_بهش نزدیک نشو...پشیمون میشی...!
تهیونگ سرشو چرخوند و سمت اتاق جین رفت...

strange omegaverse Where stories live. Discover now