🐺🔥chapter 10 (true)

800 111 16
                                    

🐺_ینی چی که گفت نمیاد...!
جین شونه‌ای بالا انداخت و روی کاناپه نشست...
🦊_کاش بجای من تو رفته بودی...مطمئنم ک دروغ میگفت اما چرا...!
🐺_اون بوگوم عوضی معلوم نیست چی تو کلش میگذره...!
تمام مدت کانگ ساکت بود اما بالاخره تصمیمش و گرفته بود...
🐉_نامجونا...باید صحبت کنیم...!
نامجون با تعجب بهش نگاه کرد...

🐺_چی...ما کشتیمش...؟!
کانگ سرشو تکون داد...
🐉_اول خوب گوش بده نامجون...!
نامجون توی جاش تکون خورد...
🐉_ده سال پیش...درست وقتی ک پدرتون شما رو به مدرسه جدید فرستاد و یادت میاد...دلیلش فقط این نبود ک از نظر پدرتون اونجا بهترین مدرسه بود...اون زمان پدر جانگ هوسوک...یه بتا...اون به پدرتون کمک کرده بود تا بتاهای خیانتکار و دستگیر کنه...و قبل ازینک بمیره...از پدرتون خواست تا مراقب پسرش باشه...اونم برای مراقبت از پسرش شما رو به اونجا فرستاد...و بعد جانگ هوسوک و به فرزندی گرفت...اما بوگوم پسر یکی ازون بتاهاست...اون از کارهای پدرش هیچ خبری نداره...فقط از بچگی اینجوری بزرگ شده... بهش یاد دادن ک بعد از بدست آوردن قدرت باید با شماها مبارزه کنه...اون با چشمای خودش دید ک پدر هوسوک چجوری پدر و خانوادش و کشت...حتی اگر من بودم نمیتونستم ازش بگذرم...فقط باید همه‌چیز و بهش بگیم...باید با مدرک ثابت کنیم...!
نامجون با تعجب به کانگ نگاه کرد...
🐺_چجوری باید ثابت کنیم...صبر کن ببینم تو اینا رو از کجا میدونی...؟!
کانگ از جاش بلند شد و سمت ستون کنار دیوار رفت...
دستش و روی درز ستون کشید...
یه لوح بیرون آورد...
🐉_پدرت این رو به پدرم داده بود...پدرم ازم خواست بخونمش...زمانی ک نیاز بود ازش استفاده کنم...این تقدیرنامه برای پدر هوسوکه و تمام اتفاقات توش نوشته شده و مهر شده...حتی اعتراف اون خیانتکارا هم نوشته شده و توسط خودشون امضا شده...!
🐺_باید زودتر بریم سراغش...!

🐯_کجاست...؟!
بوگورم پاشو روی میز گذاشت و جوابی به جیهوپ نداد...
🐯_میگم بگو کجا بردیش...!
🐍_خیلی حرف میزنی جانگ هوسوک...!
🐯_تو بهم گفتی وقتی ازینجا بفرستمشون بیرون میذاری ببینمش...!
بوگوم بلند شد و جلوس وایستاد...
🐍_چرا از قدرتت استفاده نمیکنی هان....من و بکشی و بعدم جفتت و پس بگیری...؟!
🐯_من کسی و نمیکشم...!
🐍_میدونی راستش دلم برات سوخت...سربازا...اون خرگوش کوچولو رو بیارید...!
یه سرباز وارد شد یه خرگوش توی دستش داشت وول می‌خورد...
خرگوش با یه جهش تو بغل جیهوپ پرید...
بوگوم پوزخندی زد...
🦁_قربان...!
🐍_یه دیقه باهم خلوت کنید تا من بیام...!
بوگوم از اتاق بیرون رفت...
جیهوپ کوک و روی زمین گذاشت...
کوک از حالت حیوانیش بیرون اومد و به چشمای اشکی به جیهوم زل زد...
جیهوپ اونو تو بغلش گرفت‌‌‌...
🐯_ببخشید کوک...بخاطر من داری اذیت میشی...!
🐰_جیهوپا...من تصمیمی و گرفتم تورو تنها نمیذارم... نمیخوام برم...اگه بلایی سرت بیاد نمیتونم خودمو ببخشم...!
جیهوپ شرشو تکون داد و دستشو روی سر امگا کشید...
🐯_خوب گوش بده ببین بهت چیمیگم...وقتی جای تو امن باشه من میتونم به تنهایی همشونو نابود کنم... اونوقت نگران تو نیستم...همین حالا تبدیل به حیوون درونت بشو از پنجره سمت قصر برو...!
🐰_اما هوپ...!
🐯_همینک گفتم عجله کن تا برنگشته...!
🐍_اوه صبر کن ببینم...نقشه ریختین...میخوای از من فرار کنی...تو چقدر بیچاره‌ای هوپ...چطور یه امپراطور از یه بتای ساده می‌ترسه...؟!
هردو بلند شدن...
هوپ با عصبانیت بهش نگاه کرد...
🐍_مث برادرات بیچاره‌ای...اوه دیدی اون کیم سوکجین خنگ با لجبازی دنبالت اومده بود...ولی اگه گذاشته بود برادر بزرگترش بیاد...الان تو خونه بودی هوسوک...!
🐯_حق نداری راجب برادرام حرف بزنی...!
بوگوم با خیال راحت ایستاده بود...
قدم به قدم نزدیکشون شد‌‌‌...
کوک جلوی جیهوپ ایستاد‌‌‌..‌.
دستاش و باز کرد تا ازش محافظت کنه...
🐰_بهش دست نزن...!
بوگوم لبخندی زد و دستشو رو سر کوک کشید...
🐍_تو خیلی آلفات و دوست داری کوچولو...حیف که اون قراره یه آدم وفاداری مثل تورو از دست بده...!
جیهوپ با شدت زیادی دستش و پس زد...
🐯_حق نداری دستت و بهش بزنی...!
در با شدت بهم کوبیده شد...
نامجون با رایحه‌ای ک احساس کرد نفس راحتی کشید...
🐯_هیونگ...!
نامجون و افرادش روبه‌روشون ایستادن...
🐍_اوه کیم نامجون...اومدی برادرت و پس بگیری...؟!
نامجون لوح توی دستش رو جلوی پای بوگوم پرتاب کرد...
🐺_برام مهم نیست تو اون ذهن مریضت چی میگذره...بوگوم اون تومار و بخون...!
بوگوم با اخم کمرنگی بهش نگاه کرد...
🐍_چرا من باید جلوی تو زانو بزنم هان...بخاطر اینک کل خانوادمو کشتین...؟!
کانگ ب عصبانیت غرید...
🐉_انقدر به مزخرفاتت ادامه نده...فقط اون تومار و بخون...!
بوگوم تومار و برداشت...
🐍_این...امضای پدر منه...؟!
🐺_تو حتی از موضوع خبر نداشتی...با بی‌فکریات باعث شدی برادرم کل زندگیش رنج بکشه...تو به دزدی و آسیب زدن به امپراطور کشورت محکوم به حبس میشی پارک بوگوم...!
بوگوم تازه متوجه شده بود...
کل زندگیش با یه هدف اشتباه گذشته بود...
روی زانوهاش جلوی نامجون نشست...
🐉_مجازاتت و میپذری پارک بوگوم...؟!
بوگوم سرش و پایین انداخت...
🐍_بله...اما...!
نامجون سوالی نگاش کرد...
🐍_اجازه میدید برادرمو ببینم...؟!

strange omegaverse Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora