🐺🔥chapter 9 (hope)

605 99 7
                                    

🐰_ما منتظر چی‌ایم...؟!
جیهوپ ک حواسش ب کوک نبود جوابی بهش نداد...
کوک پاهاشو تندتر تکون داد و دوباره سوالشو تکرار کرد...
و باز هم جوابی نشنید...
🐰_یااا هوپ...تو جوابمو نمیدی...؟!
جیهوپ سرش و برگردوند...
🐯_اوه کوک ببخشید نشنیدم چیزی پرسیدی...؟!
کوک دست به سینه نشست و دوباره شروع به تکون دادن پاهاش کرد...
🐰_نه...!
جیهوپ جلوی پاهاش نشست...
دستاشو توی دستش گرفت‌‌‌...
🐯_کوک تو ک باهام قهر نکردی نه‌‌‌‌...؟!
کوک لباشو جلو داد.‌‌‌..
🐶_کوک...؟!
با شنیدن صدای جیمین ازون فضای به‌قول خودش ترسناک خلاص شد...
سمت جیمین رفت و باهمدیگه یه گوشه نشستن و شروع ک دن ب پچ پچ کردن...
🐺_هوپ...جین نیومده...؟!
جیهوپ سرش و تکون داد و ب کوک نگاه کرد...
🐯_نه هنوز...!
🦊_هیونگ...دیر کردم...؟!
نامجون سمت صدا چرخید...
🐺_اوه نه...هنوز نرسیدن...!
تهیونگ ک ب امگاها پیوسته بود پس صداشون نمیشنید...
جین مشتش و به کف دستش زد...
🦊_یکاری باهاش میکنم یاد بگیره دیگه فرار نکنه...!
🐯_هیونگ آروم باش...اگه مارکت از بین رفته باشی نمیتونی کاریش کنی...!
جین دستاشو کنارش انداخت...
🐺_جین...اصلا مگه تو جفت نداری...؟!
جین نگاهی ب تهیونگ انداخت ک داشت مستطیلی می‌خندید...
🦊_خب...نمیدونم...!
🐺_هی پسر حواست و جمع کن...میدونی ک نمیشه دوتا جفت داشته باشی...!
جین سرشو تکون داد...
در ورودی باز شد.‌‌..
🦁_قربان سئو کانگ جون اجازه ورود میخواد...!
کانگ بدون توجه به سرباز وارد شد و یونگی هم پشت سرش وارد شد...
🐉_من کی اجازه خواستم...؟!
جیمین با چشمای براقش به هیونگش زل زد...
🐶_هیونگگگگگگگ...!
سمت یونگی دوید خودشو تو بغلش انداخت...
🐱_جیمینا...خوبی...؟!
جیمین لبخندی زد و سرش و تکون داد...
جیمین لپش و ب لپ یونگی چسبوند...
🐶_هیونگ دلم برات تنگ شده بود...!
ابروهای نامجون توی هم گره خورد...
از نزدیکی جفتش با کسی خوشش نمیومد حتی یه امگا...
کانگ چنتا قدم سمت تهیونگ برداشت...
🐉_ته...!
تهیونگ ک اونموقع تاحالا متعجب بهش چشم دوخته بود با سرعت جلو رفت و کانگ و بغل کرد‌...
🐻_هیونگ...!
کانگ لبخندی زد و یه دستش و پشت امگا کشید...
حالا اگه به جین و نامجون نگاه میکردن آتیش از چشماشون می‌بارید...
🐯_هیونگ دیدی تهیونگ و دوست داری...؟!
جین بدون توجه به هوپ قدماشو محکم برداشت و دست امگاشو کشید و اونو پشت خودش قرار داد...
🐻_جین...؟!
تهیونگ با مظلومیت بهش نگاه کرد...
🦊_اون کیه ک اینجوری بغلش میکنی هان...؟!
کانگ به حرص خوردن جین خندید...
🐉_حرص نخور امپراطور...برادرمه...!
حتی نامجونم با شنیدن این حرف تعجب کرد و یادش رفت ک هنوزم جیمین تو بغل یونگیه...
🦊🐯🐺_برادر...؟!
تهیونگ دست جین و کشید‌.‌..
🐻_جین...اون برادرمه...اما پدرامون یکی نیست‌‌‌‌...!
جین سرشو تکون داد...
نامجون با نگاهش ب جیمین فهموند ک بهتره از هیونگش فاصله بگیره...
جیمین با سر پایین کنار نامجون ایستاد...
🐰_منم بغل کن...منم میخوام...!
جیهوپ خندید جوری کوک و توی بغلش فشار داد ک حس کرد استخوناش الان میشکنن...
🐰_آیی اینجوری نه...!
جیهوپ با همون لبخندش در گوش کوک چیزی گفت و بعد گونشو بوسید‌‌‌‌‌...
همه روی مبلها نشستن...
جیهوپ و کوک و جین و تهیونگ روی مبل بزرگ سه نفره جا شده بودن...
حتی جا اضافه‌ام بود...
نامجون رو صندلی تکی نشسته بود و جیمین و روی پاهاش گذاشته بود...
کانگ و یونگی هم کنار هم رو مبل دونفره...
🐉_نامجونا گفتی بیام اینجا ک مارو نگاه کنی...؟!
نامجون جوابی نداد...
چشمش و روی یونگی زوم کرد...
یونگی از شدت حسی ک بهش وارد شد نزدیک بود خفه بشه‌‌‌‌...
نامجون نگاهشو از روش برداشت و دید ک کانگ هم مث یونگی درحال خفه شدنه...
جیهوپ دستشو رو چشمای کوک گذاشت تا چیزی نبینه...
نگاهش رنگ معمولی گرفت‌‌‌...
🐺_پس مارکش کردی...؟!
کانگ دستش رو شونه یونگی کشید تا از حالش مطمئن بشه...
🐉_اه دیوونه...داشتم میمردم...!
🦊_کانگ راستش و بگو میخواستی فقط مارک من و از بین ببری یا واقعا مارکش کردی...؟!
کانگ سرش و تکون داد.‌‌..
🐉_مگه دیوونه‌ام بخاطر تو یه امگارو مارک کنم...مگه باهم دشمن خونی‌ایم...؟!
جین شونه‌ای بالا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و تهیونگ و توی بغلش کشید‌‌‌...
تهیونگ اولش تعجب کرد...
این اولین باریه ک جین تو جمع اینطوری باهاش رفتار میکرد...
اما بعد با لبخند ریزی تکیه‌شو ب جین داد....
🐺_خیلی ساکتی مین یونگی...!
صدای پر از خشم نامجون تو گوش امگا پیچید...
از ترس بندش لرزید و ب کانگ نزدیکتر شد....
🐺_چیه نمیخوای بگی چرا فرار کردی...؟!
یونگی چیزی نگفت...
میدونست اگه دروغ بگه نامجون میفهمه و کشته میشه...
اگرم راست بگه بازم بخاطر کاری ک میخواست بکنه میکشنش...
🐉_نامجونا...!
🐺_چیه من فقط یه سوال پرسیدم...جوابش خیلی آسونه...بگو مین یونگی...!
این لحن دستوری نامجون نمیتونست ب یونگی اجازه سکوت بده...
🐱_من...من...رفته بودم ب جنگل سیاه‌‌...!
بعد از گفتن این جمله نفس عمیقی کشید...
اما مثل اینک کیم نامجون ول کن نبود...
🐺_جنگل سیاه اوهوم...واسه چی اونوقت...رفتی مکانی ک دشمن ما اونجا زندگی میکنه...؟!
قبل ازینک از بین تته پته‌های یونگی بخوان چیزی رو متوجه بشن...
صدایی تو قصر پیچید ک اصلا هیچکسی رو خوشحال نمیکرد...
🐍_اون امگای احمق میخواست ما رو فرماندهی کنه تا شما رو بکشیم...آه باورت نمیشه کیم نامجون نه...حتی براتون نقشه‌های خوبی کشیده بود...حیف نتونستم بکنمت گربه کوچولو...وگرنه...!
🐺_تو اینجا چ غلطی میکنی...نگهبانا.‌..!
چنتا نگهبان از در اومدن تو و دور بوگوم و محاصره کردن...
🐍_اه راست میگی اینجا کاری ندارم ک...فقط اومدم چیزی رو با خودم ببرم...!
همه با تعجب بهش نگاه کردن...
صدای هندش تو کل ساختمان پخش شد و بعد ناپدید شد...
نامجون با ترس به پشتش نگاه کرد...
🐺_جیمین خوبی...؟!
جیمین سرشو و تکون داد و با گریه نامجونو بغل کرد...
🦊_هیچکس چیزیش نشده...پس اون دنبال چی بود...؟!
🐉_هوپ...!
با حرف کانگ همه سرشونو چرخوندن...
نه اثری از جیهوپ بود نه کوک...
جیمین لباس نامجونو چنگ زد...
🐶_من میترسم...اونا کجان...؟!
نامجون جیمین و به خودش چسبوند...
حقیقت این بود ک حتی اونم ترسیده بود...

امگاهارو به زور توی اتاق خوابونده بودن و الان با نگرانی و ترس با همدیگه نگاه میکردن...
بک کنم موقعی ک هوپ مریض شده بود فهمیدید ک چقدر برادرشونو دوست دارن...
اونا نمیتونستن ببینن ک ذره‌ای آسیب ببینه...
باید نجاتش بدن...
🦊_اما هیونگ...اون..‌‌.میتونه مگه نه...بوگوم آنقدری قدرت نداره ک بخواد باهاش مبارزه کنه...اون از خون پدر نوشیده...!
نامجون به چشمای جین نگاه کرد...
محکم حرفشو میزد آپا از ته دلش می‌خواست ک زودتر نامجون دستور بده تا برن و اون جنگل و با خاک یکسان کنن...
🐺_جین میدونی ک وقتی پای اون عوضی وسط میاد هوپ حتی یادش میره ک کیه...!
جین سرشو پایین انداخت....
🐺_نمیتونیم همگی قصر و ترک کنیم...تو اینجا مراقب امگاها بمون منو کانگ میریم دنبالشون...!
جین سریع مخالفتش و اعلام کرد...
🦊_نمیشه...تو بمون هیونگ من میرم...!
🐺_جین...!
جین برای قانع کردن نامجون کمر بسته بود
(کمر و میبندن مگه)
🦊_هیونگ...قدرتم اندازه تو نیست...ولی اگه تو آسیب ببینی دیگه کسی نمیتونه از ما مراقبت کنه...!
🐉_حق با جینه...بهتر شما اینجا بمونید...!
هر وقت موضوع جدی میشد کانگ تازه نامجون و بعنوان امپراطور سرزمینش میدید...
🐺_باشه...کانگ...مراقبشون باش...بلایی سرت بیاد من میدونم و امگات...!
کانگ پوزخندی زد...
این تهدیدای نامجون قدیمی شده بود...
🐉_باشه پیرمرد خدافظ...!
🐺_هی بچه پرو...!

🦊_بوگوم...کدوم گوری قایم شدی...؟!
صدای خنده توی جنگل پیچید و بعد چشم جین به پسری افتاد ک بالای یه درخت روی شاخه‌ها نشسته بود...
کمی جلوتر رفت...
🦊_کوک...؟!
کانگ دست جین و گرفت و اونو عقب کشید...
یه جنازه روی زمین افتاد...
🐉_حواست و جمع کن جین...فک ک دی اون به راحتی اونا رو در اختیارمون میذاره...؟!
جین دستش و مشت کرد...
🐍_چی شما رو نصفه شبی کشونده اینجا...آها فهمیدم...نکنه دنبال اون برادر کوچیکتر خنگتونید...؟!
جین بخاطر اینک هوپ و اینجوری خطاب کرده بود عصبانی شد...
دستش و سمت بوگوم دراز کرد و حاله سیاهی دور بوگوم شکل گرفت...
اونو به درخت کوبید و سعی در خفه کردنش داشت...
🐍_هه...تو...فک...کردی...هه...من بمیرم...میتونی... برادرتو...پیدا کنی...؟!
جین بدون خواست خودش اونو آزاد کرد...
ب نفس نفس به درخت تکیه داد...
🦊_حالا بنال بگو هوپ کجاست...؟!
🐍_اوه اون هوسوک خب...میدونی با اجبار اینجا نیست...خودش اینو میخواد...باور نمیکنی...؟!
جیهوپ کنارش قرار گرفت...
بی‌حال و بدون حرف اضافی فقط لب زد...
🐯_ازینجا برید...!
🦊_چی...چت شده هوپ...؟!
جین به خودش لعنت فرستاد ک چرا الان نامجون جای خودش اینجا نیست..‌.
اون میتونست ذهن لعنتی هوپ و بخونه...
🐯_گفتم ک ازینجا برید...!

این پارتم تموم شد
خب نظرتون چی بود
بنظرتون مشکل بین اونا چیه
چرا بوگوم انقدر از هوپ نفرت داره
تا پارت بعدی بای
بوس بهتون
🤭💋

strange omegaverse Onde histórias criam vida. Descubra agora