e🖤2

17 3 0
                                    

جنسن و مایکل و لینکلن از کلاس بیرون زده و راهی خانه شدند

لینکل : عجب استاد خوشگلی بودو ، دیگه پشیمون نیستم که چرا این واحد رو دیر برداشتم
مایکل :  منم همینطور...میدونید استاد خیلییی برام آشنا بود انگار میشناختمش...
لینکلن : خیلی شبیه جرد پادلکی خودمون بود
مایکل : چی میگی لینکلن تو خودت دیدی که اون گروه مافیایی جرد رو کشت!
جنسن : خفه شو مایکل جرد زندست
باید زنده باشه وگرنه...

بغض توی گلوش اجازه نداد حرفشو کامل کنه و دیگر سکوت کرد...وقتی به خانه رسیدن  یک راست به سمت اتاقش رفت و بدون درآوردن کفش ، خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریه کردن کرد

۱۰ دقیقع بعد در اتاقش به صدا در اومد ، الیزابت بود خواهرش، خواهر دوقلوش...

الیزابت : میشه بیام داخل ؟
جنسن : بیا

الیزابت داخل اتاق شد و روی تخت نشست

الیزابت : میدونی که من و تو تلپاتی داریم...یعنی هر حسی تو پیدا میکنی... منم همون حس رو پیدا میکنم و بر عکس؟

جنسن روشو سمت الیزابت کرد و با اخم ریزی گفت

جنسن : چیه ؟
الیزابت : بابت حرف مایک ناراحت نشو ...اون میخواد کمک کنه تا جرد رو فراموش کنی...
جنسن : این امکان نداره...
الیزابت : میدونم دوست داری ، جرد زنده باشه...منم دوست دارم که اون زنده باشه ، اما خودتم دیدی که...
جنسن : الیزابت برو بیرون...تورو خدا...
الیزابت : باشه داداشی... فقط دیگه ناراحت نباش... باشه ؟
جنسن : باشه!!!

الیزابت از اتاق بیرون رفت و در رو بست جنسن روی تخت نشست و زانو هایش را به آغوش گرفت و شروع به هق هق گریه کردن کرد

جنسن : جرد تو اولین و آخرین عشق زندگیمی چه طور ممکنه مرده باشی...نه تو نباید مرده باشی تورو خدا زنده باش...ترو خدا دارم التماست میکنم...

روز بعد

وارد محوطه دانشگاه شدند امروز هم با آن استاد زیبا کلاس داشتند
وارد کلاس شدند ۲ ساعت اول برنامه نویسی داشتند
استاد وارد شد...همان استاد زیبا که نگاهش برای جنسن آشنا بود

استاد : سلام...ببخشید که دیروز ناگهان کلاس رو ترک کردم سبک درسی من از این قراره ، من ۱:۳۰ ساعت اول درس و جزوه میدم و ۳۰ دقیقه آخر شما باید به سوالات من پاسخ بدید...

استاد کتش را درآورده و روی میز گذاشت و شروع به درس دادن و جزوه نوشتن کرد...عضلات دستش و کمر باریک و عضلات بدنش و پاهای کشیده و بلندش نه تنها دانشجو های دختر را به ذوق آورده بود بلکه پسر ها هم خوششان آمده بود

۱:۳۰ ساعت اول به پایان رسید استاد روی میز روبه روی صندلی اش رو به دانشجو ها  نشست و لیست اسامی دانشجو ها رو در دست گرفت اما بعد از چند دقیقه خنده ای روی لب هایش نشست که چال روی لپش را آشکار کرد ...استاد به دانشجو ها نگاه کرد و

جــدایی|SeparationWhere stories live. Discover now